آخر فیلم غریبههای تمام و کمال(Perfect Strangers)، مرد در جواب همسرش که از او پرسیده بود « چرا مخالف این بودی که بازی جواب دادن به تلفنهای همراهمان سر میز شام و در حضور همه را انجام دهیم؟» گفت:
ما آدمها شکستنی هستیم و بعضیهایمان شکستنیتر!
زن با خودش فکر میکرد مردش قرار است چیزی را از او پنهان کند. گرچه من مخاطب میدانستم که اگر فقط یک نفر در آن جمع چیزی را از همسرش پنهان نکرده بود، خود آن مرد بود. همان مردی که به دخترش یاد داده بود چطور مراقب خودش باشد و البته همسرش فکر کرده بود که دختر خودسر شده و باز هم همان مردی که دیدیم داشت توی آشپزخانه کارها را مرتب میکرد تا وقتی مهمانها بیایند، همه چیز مرتب باشد.
توی زندگی ما، که حالا به لطف فلسفهورزی و البته به کمک تکنولوژی کمی هم رنگ منطق به خودش گرفته و دارد هر روز بیشتر و بیشتر با نظرات تند و تیز بقیه صیقل میخورد، این رو بازی کردن و همه چیز را با یار و دلدار در میان گذاشتن، هر روز دارد برای خودش پیچ و تابهایی پیدا میکند که تا حالا، انگار اصلا نبوده و کسی ندیده که چنین چیزهایی هم هست.
آن قدیمترها، برایمان نقل میکردند که این داستان انحصار وراثت سر آن پیش آمده که اگر آن مرد یا زن یار دیگری هم داشته و ورثهای از آنها به جا مانده، زودتر بفهمد کس و کارش مرده و بیاید سهمش را مطالبه کند. انگار کن که سر خاک آن مرحوم/مرحومه نشستهای و ناگهان رقیبت یا فرزند رقیبت هم بیاید که ددم وای! کجا رفتی ای پدر/مادر/شریک زندگی و چقدر دوریت برایم سخت است!
خببب! ما آدمها، هیچ وقت برای روزی که نباشیم، فکر و ذکری نداریم. آدمی به این زنده است که همیشه هست! هیچ کس برای فردایی که ممکن است نباشد، یار پنهانیش را آتش نمیزند. همین خود من، خود شما، حاضریم یک ساعت گوشی تلفنمان را روی میز رها کنیم و بگذاریم بقیه ببینند حالا کی پیام میدهد یا کدام آدمی زنگ میزند؟ باور کنید که چیزیست که نمیشود از بقیه خواست.
نه اینکه ما رابطه پنهانی داشته باشیم، نه اینکه پای چیز نامربوطی وسط باشد! همین گروهها، همین کانالها و همین صفحههایی هم که دنبال میکنیم، گاهی چنان بوی گندشان بالا میزند که هیچ کسی بجز خودمان که توی آنها غرقیم نمیتواند تحملش کند.
برای همین است که حال آدمهای فیلم، جاهای مختلف بد میشود و ما هم همراه آنها، دلمان آشوب میشود و میخواهیم هرچه را خوردهایم بالا بیاوریم. سر چه؟سر تلفن آن آدمی که قرار است برایمان کاری را انجام دهد که چندان با مراممان نمیخواند یا قرار است چیزی بنویسیم که هیچ کس انتظارش را ندارد و ناگهان، آن وسط آدمی پیام میدهد که پس چه شد؟
من کاری به همه اغراقهای فیلم ندارم. حتی کاری به دعواهای آدمها با هم یا فداکاریهایی که انجام میدهند تا جلوی رو شدن یک اشتباه ده سال پیششان را هم بگیرند هم ندارم. حرف من، این است که بسیاری از اوقات، بودن آدمها کنارمان، نه به خاطر خودمان است! نه به خاطر عشق و علاقه است و نه به خاطر همۀ خاطرات خوشی که با ما دارند. تنها بخاطر چیزیست که توی مشت ماست و آنها به آن آویزانند.
من، از اول تا آخر این فیلم، حسرت میخوردم که حال آن آقای جراح زیبایی (بقول خودش جراح کون و پستان) و آن خانم تراپیست چرا هیچ وقت به خوبی همۀ آن رفقایشان نیست. یعنی میتوانستی سرخوشی آن پنج نفر دیگر را با هم جمع بزنی و ببینی که انگار این دو نفر، به اندازه یک پنجم آن از زندگیشان کام نگرفتهاند.
من، هیچ وقت دلیل این کام نگرفتن را، تا آن وقتی که مرد توی آشپزخانه و پس از گندی که دو دوستش بالا آوردند، مشغول خوردن تکههای گوشت شد یا آن موقع که همسرش با گریه مشغول شستن ظرفها شد نفهمیدم. انگار مرد، هیچ چیز به زندگیش بدهکار نبود و انگار زن، هیچ کامی بجز برای خودشان نگرفته بود. با هم رو بودند.
انگار داشتم زندگی اصیلی را میدیدم که علیرغم تمام مشکلاتش، علیرغم آگاهی هردویشان از همۀ مسائلی که بود و نبود و علیرغم اینکه هردو شکایت داشتند، اما آنقدر با شناخت همراه بود که دست همدیگر را خوانده بودند. میدانستند که چیزی برای بازی کردن ندارند. زندگیشان زمین بازی نبود! صحنۀ زندگی بود! بی نقاب و بی آرایش و بی دیالوگهایی که از پیش به خاطر سپرده شده باشند.
آخر فیلم، آدمها دوباره به نقشهای اصلیشان بر میگردند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و انگار که هیچ کس ندیده و نشنیده که توی جعبه سیاه آن دیگری چه اتفاقی افتاده. انگار آدمهایی که شکسته بودند، خودشان جای شکستگیهایشان را با بند و چسب و رنگ قایم میکنند و دوباره توی جلد خودشان فرو میروند. آن یکی به خیانتش ادامه میدهد، آن دیگری به یاری که بجایش فداکاری کرده آویزان میماند و آن زوج اصلی داستان هم، توی اتاق خواب به هم میرسند. بله! ما آدمها شکستنی هستیم و بعضیهایمان شکستنیتر!
جایی خوانده بودم برای تغییر جهان، نظام حاکم بر خانه و آشپزخانهتان را تغییر دهید! یعنی تغییر را از خانۀ خودتان شروع کنید. بروید آنجا که یک نفر تنها ایستاده و دارد وظایفش را انجام میدهد، کارها را دونفره کنید. با هم انجام بدهید، توی همین با هم بودنها دل ببازید و همدیگر را بیشتر بشناسید و لذت ببرید از شناختن آدمی که خارج از این محیط، جلویش نقاب زدهاید و دارید برایش نقش بازی میکنید. انگار توی خانه باید نقابها را برداشت و خود واقعی بود. نگذاشت آن چیزی که بیرون به دیگران نشان میدهیم، توی خانه هم نقش بازی کند و او باشد که به عشقمان، به زندگیمان، به بودنمان شکل میدهد. ما، تا بحال، برای هم غریبههای تمام و کمالی بودهایم که حتی با یک دینگ دینگ ساده تلفن میشکنیم و چیزی از بودنمان باقی نمیماند. و البته بعضیهایمان شکنندهتر!