حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

گاهی اوقات فکر می‌کنم برای زیستن آنجور که دوست دارم، باید بمیرم!
گاهی اوقات فکر می‌کنم برای زیستن آنجور که دوست دارم، باید بمیرم!


حالا یک سال و 6 ساعت تمام از آن لحظه‌ای که آن دو موشک لعنتی به هواپیمای پرواز #ps752 شلیک شد و آن همه آدم را تکه‌تکه کرد می‌گذرد.

پارسال، همین ساعت‌ها بود که داشتیم با دوستانمان در همین توییتر و تلگرام حرف می‌زدیم و می‌‌گفتیم «نه! حتما که سانحه هوایی بوده،‌ نه آخر کدام اهریمنی می‌آید به فرزندانش شلیک کند و مردمش را بفرستد روی هوا؟ اصلا کدام ضحاکی حتا اگر شده به قیمت فرار یک جاسوس یا هرچیز دیگری که توی آن هواپیما بوده، حاضر است 175 نفر دیگر را سلاخی کند و از خون آن یک نفر نگذرد؟‌ می‌فهمید این همه آدم یعنی چه؟»

حالا بماند که توی آن پرواز، آدم‌های عزیزی بودند -ساجده و محمدجوادمان- که حداقل یکی دو بار با هم حرف زده بودیم و به قولی نان و نمک هم را خورده بودیم. اما ما، آنقدر خام بودیم که آن نمک را به وجدان این اهریمن‌ها فروختیم. فکر می‌کردیم بعید است آن اتفاق بیفتد. اما سه روز بعد خبر آوردند که نه! افتاده است!

خود من!‌ توی کافه یحیا نشسته بودم و به بقیه می‌گفتم «اصلا از ذهنتان بیرون کنید که کار اینها باشد! اصلا فراموش کنید که وسط این دعوا، اینها بیایند آدم‌هایی را بکشند که کس و کارشان گوشه گوشه دنیا پخشند و صدایشان مثل صدای آن هفت هشت ده هزار نفری که حالا توی خاوران خابیده‌اند خفه نیست! اینها دولت یک کشور دیگر پشتشان است! اینها هواپیمایشان هم مایملک یک کشور دیگر بوده!»

اینها را که حالا دارم می‌گویم،‌ انگار دارم مرثیه می‌خوانم برای مرگ عزیزترین کسانم. آن لحظه‌ای که هرگز و هنوز باور نکرده‌ای که آن عزیز مرده و هی به خودت می‌گویی: ‌«بابا؟‌ با آن همه توان و انرژی؟‌ با آن اخلاق خوبش؟‌ با سکته بمیرد؟‌ محال است!» یا مثلا بگویی: ‌«شهناز؟‌ او که هر هفته کوه می‌رفت؟ همان که سنگ نوردی می‌کرد؟‌ ماشین زده و توی خیابان مرده؟‌ محال است!‌ جز اینکه توی کوه بمیرد هیچ وقت تصور نمی‌کنم جای دیگر برای مردنش مناسب باشد!»

اما این کوه مرثیه، این حاشای آن چه که به یقین اتفاق افتاده، هیچ وقت آدم را رها نمی‌کند. ما، مجازات شده‌ایم به اینکه هر سال،‌ همین روز 18 دی‌ماه، ساعت 06:18 دقیقه صبح زنگ مغزمان به صدا در بیاید و بانگ بزند که «چه کسی باور می‌کند هواپیمای خودمان را بزنند؟» داد بزند توی سرمان که «اینقدر بی شرف نیستند! اینقدر حرامی نیستند! اینقدر سنگدل نیستند!» اما چه باور بکنید و چه نه،‌ آنها همین قدر بی‌شرف، حرامی و سنگدل‌اند!

صبح، از خواب که بیدار شدم، یک چشمی، توی تخت خوابم،‌ اینستاگرام را که باز کردم، چشمم روی اولین استوری خشک ماند. نمی‌توانستم پلک بزنم! نمی‌توانستم بروم استوری بعدی. نمی‌توانستم اینستاگرام را ببندم. ساعت 8 صبح بود و تمام ساعت شمارهایی که کوک کرده بودیم، رسیده بودند به صفر و شادی می‌کردند که انتظارها به سر رسید. به خودم گفتم کاش اینستاگرام،‌ بجای آن توپ در کردن موقع تمام شدن کانتر،‌ یک مارش عزا هم می‌گذاشت. آخر نیست که آنها همیشه به شادی و خوشی‌اند، گاهی یادشان می‌رود که ما،‌ از این ابزارها،‌ نه برای دل خوش‌کنک‌های لحظه‌ای و ساعتی که برای به یاد آوردن و تکرار دردی استفاده می‌کنیم.

با خودم گفتم آنها اصلا ما را به حساب نمی‌آورند. اصلا یادشان نیست که ممکن است مثل امروزی مردم یک گوشه از دنیا، عزادار آدم‌هایی باشند که نظامی که خودشان روی کار آورده‌اندش،‌ آنها را کشته و چیزی از زندگیشان باقی نگذاشته و حالا دارند با این کانترهای خوشگل و رنگی رنگی، روی زمینه‌های سیاه و عزا و مارش موسیقی غم،‌ یادداشت آن را مویه می‌کنند.

از جایم بلند شدم. توان هیچ کاریم نبود. داستان همه جا یک جور بود. آدم‌هایی مرده بودند و ما، آدم‌هایی که مانده بودیم،‌ داشتیم دعوا می‌کردیم با هم سر اینکه فلانی چقدر عزادار بوده یا چرا اینقدر که عزادار اینها هستی،‌ عزادار آنها نیستی؟‌ یا هزارجور حرف دیگر.

یادم به مردن‌های ساده‌مان افتاد. مادرم هم که مرده بود،‌ بودند آدم‌هایی که یادشان افتاده بود فلانی آنجا اینقدر گریه کرد و اینجا کمتر یا بهمانی سر خاک نیامد یا پسرش را ببین! صورتش را سه تیغه کرده یا بچه‌هایش دست به سیاه و سفید نزدند.

ما،‌ توی عزا و شادی،‌ همه‌مان همین طور هستیم، یک مشت سگ و گدا که درگیر قضاوتیم و ناگهان یادمان می‌رود که آن وسط آدمی بوده که دیگر نیست یا آدم‌هایی هستند که از امروز زندگیشان جور دیگری قرار است بگذرد و احتمالا هم نگذرد و همین فردا یا پس‌فردا باید بیایید برای برداشتن یک جنازه دیگری از همان‌ها از روی زمین!

می‌خواهم بگویم خودتان را پیر نکنید برای چیزی که تا امروز درست نشده. فقط بیایید ما، که امروز صاحب عزاییم، جوری باشیم که انگار زندگیمان به این بسته که یاد این آدم‌ها که تا امروز از آنها کم نمرده و تا بعد از این هم هرسال، به قاعده آبان یا دی ماه همین پارسال پیرارسالمان 1500 تا 2000 نفری قرار است از آنها کم شود، زنده بماند. کما اینکه شاید یکی از همین سال‌ها،‌ یکی از همین آدم‌ها خود ما باشیم.

می‌خواهم بگویم که ما نیامده ایم تا برای آینده بنویسیم یا از روی دست گذشته‌ای که همه‌مان از آن متنفریم دوباره کپی کنیم و همان مشق بدخط به درد نخور را دوباره بنویسیم و چهل پنجاه سالی دوباره به همین آش و همین کاسه باشیم. ما آمده‌ایم تا این شمع را زنده نگه داریم. حالا، نه خودش را حتی یادش را، آمده‌ایم تا یادمان نرود روزی شمعی بوده که خواسته فقط زندگی کند. خواسته در عادی‌ترین شرایط ممکن فقط خودش باشد.

کار شمع نور دادن است دیگر، خواسته فقط نورش را بپاشاند روی سراسر فضای کوچکی که دورش را احاطه کرده و فقط برای ساعتی آنطور که باید باشد زندگی کند و نشده! ما، که حتی خودمان هم حالا نمی‌توانیم به مثال آن شمع زندگی کنیم، حداقلش باید این طور باشد که یادش را زنده نگه داریم. مگر یاد آن کماندار را چه کسی نگه داشت؟‌ کداممان هستیم که بعد آن همه سال، یک بار نامش به گوش‌مان نخورده باشد. نه اینکه او آدم خاصی بود!‌ فقط اینکه آن طور که باید،‌ تصمیم گرفته بود زندگی کند و زیسته بود. حالا، نامش، آرش کمانگیر، سال‌ها، وسط کوران سختی‌ها و خفقان‌ها و اختناق‌ها توسط آدم‌های روشن‌دلی که همیشه هستند، ‌زنده مانده و به ما رسیده. می‌خواهم بگویم بیایید روشن‌دل باشیم!

این آدم‌ها که یک سال و شش هفت ساعت پیش مرده اند، فقط خواسته بودند آن‌جور که می‌خواهند زندگی کنند. حالا که رفته‌اند، شاید کمترین کار،‌ آن است که ما هم،‌ همان روشن‌دلانی باشیم که یادشان را زنده نگه می‌داریم...

یادآر ز شمعِ مرده یادآر

ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار

بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،

وز نفحه‌ی روح‌بخشِ اسحار

رفت از سرِ خفتگان، خماری،

بگشود گره ز زلفِ زرتار

محبوبه‌ی نیلگونْ عماری،

یزدان به‌ کمال شد پدیدار

و اهریمنِ زشت‌خو فراری،

یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!

ای مونسِ یوسف اندر این بند!

تعبیرْ عیان چو شد تو را خواب،

دلْ پُر ز شعف، لب از شکرخند

محسودِ عدو، به‌ کامِ اصحاب،

رفتی برِ یار و خویش و پیوند

آزادتر از نسیم و مه‌تاب،

زان کو همه‌ شام با تو یک‌چند

در آرزوی وصالِ احباب

اختر به‌ سحر‌ شمُرده، یادآر!

چون باغ شود دوباره خرّم

ای بلبلِ مستمندِ مسکین!

وز سنبل و سوری و سپرغم

آفاق، نگارخانه‌ی چین،

گلْ سرخ و به‌ رخ عرق ز شبنم،

تو داده ز کف زمامِ تمکین،

زان نوگلِ پیش‌رس که در غم

نا‌داده به‌ نارِ شوقْ تسکین،

از‌ سردیِ‌ دی‌ فسرده، یادآر!

ای هم‌رهِ تیهِ پورِ عمران!

بگذشت چو این سنینِ معدود،

وآن شاهدِ نغزِ بزمِ عرفان

بنمود چو وعدِ خویشْ مشهود،

وز مذبحِ زر چو شد به کیوان،

هر صبحْ شمیمِ عنبر و عود،

زان کو به گناه قومِ نادان،

در حسرتِ روی ارضِ موعود

بر‌ بادیه‌ جان‌ سپرده، یادآر!

چون گشت ز نو زمانه، آباد

ای کودکِ دوره‌ی طلایی!

وز طاعتِ بندگان خود شاد

بگرفت ز سرْ خدا خدایی،

نه رسمِ ارم، نه اسمِ شدّاد

گِل بست زبانِ ژاژ‌خایی،

زان کس که ز نوکِ تیغِ جلاد

مأخوذ به جرمِ حق‌ستایی

تسنیم وصال خورده، یادآر!

علی اکبر دهخدا

اینجا را ببینید!‌ دهخدا،‌ وسط آن همه سختی برقرار کردن مشروطه، امید به کودکی داشته که در دوره‌ای طلایی زندگی کند و فقط، یادش باشد که روزی شمعی بوده که فقط می‌خواسته آن‌طور که دوست دارد زندگی کند!‌ حالا،‌ سال‌هاست که دهخدا خفته اما شعرش و نام آن آدم‌ها، برای ما همیشه زنده است! حتی اگر از کتاب‌های درسی حذف شود! حتی اگر توی تلویزیون نتوان این شعر را خواند. اما ما،‌ همین ما،‌ همین ما هستیم که زنده نگاهش می‌داریم.

پرواز ps752شلیک به هواپیماشمع مردهps752من هم شمعی روشن خواهم کرد
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید