من هنوز لباسهای پاییزهام را به رسمیت نشناختهام. برای من، لباس روزانه، همچنان باید همان تیشرتهای پولو باقی بماند. اما خب، هوا سرد شده و دوچرخه شوخیبردار نیست.
توی خانه، لباسهای پاییزی را، جایی روی مبل جا دادهام و هنوز رسما توی کمد نگذاشتمشان. ترسم از این است که قبولشان کنم و ناگهان، پاییز با همه سرمای مور مورش به جانم بنشیند.
از شما چه پنهان، دیشب، ناگهان، نیمههای شب بلند شدم و پکیج را روشن کردم. هوا سرد شده بود انگار. خانهام هم سایهگیر است و آفتاب زیادی توی خانه نمینشیند. همین آفتاب نداشتنش، موجب شد شنبه فکر کنم هوا باید سرد باشد و دوچرخه نبرم. اما امروز، نیت کردم لباس پاییزه بپوشم و با دوچرخه بروم سر کار.
هوا توی راه، کمی سرد بود. من یک لباس آستین بلند نسبتا نازک پوشیده بودم و البته یک بادگیر هم توی کولهام داشتم. ترسیده بودم سرما بیاید و وسط کار، از صرافت دوچرخهسواری بیفتم.
آدمیزاد موجود غریبیست. هیچ وقت نمیخاهد آنچه را که رخ داده قبول کند. همیشه زمان میبرد تا بپذیرد آنچه که هست، با آنچه که فکر میکند باید باشد فرق دارد.
برای من هم همین طور بوده. حتا وقتی که قصد جدا شدن از همسر سابقم را داشتم، حدودا شش ماه طول کشید تا آن واقعیت را بپذیرم. گرچه ناخودآگاهم انگار پذیرفته بود. اما این ایگوی لعنتی رهایت نمیکند. همیشه به دنبال تثبیت شرایط است.
امشب، دلم برای همه ما آدمها سوخت. باور کنید مهم نیست کجای دنیا زندگی میکنیم! همین که آدمیم، خودش سختی کار دارد. انگار باید برای آدم بودن حقوق اضافه بگیری. از بس همیشه این بودن، چالش داشته.
رفته بودم کافه دوستم. به دلم افتاد که بروم. وگرنه که توی این هوای سرد که مجبورم کرده بود بادگیرم را هم بپوشم، کافه رفتنم چه بود؟
نشستم و همان اول، پیام دادم به دوست مشترکمان که فرانسه است و یحتمل شما هم بشناسیدش. نبود و نشد که تماس تصویری داشته باشیم. یحیا، دوست کافهنشینم معمولا از تکنولوژی دور است...
آمدم بروم که پسرک ریشویی شبیه به همین بسیجیهای خودمان با ماسک آمد داخل کافه و ما، همه ترس که چه شده؟
میزی را گرفتند و بعد، جوانک جلو آمد و گفت آقا یحیا من را شناختید؟ صدایش که در آمد، یاد برادر دوستم عبدالله افتادم که دو سه سالی بود ندیده بودمش. کاظم بود!
پدر عبدالله و کاظم حدودن دو هفته پیش سر یک حمله قلبی رفته بود و این پسر، اینقدر با ریش و لباس مشکی جا افتاده شده بود که انگار نتوانسته بودم بپذیرم همان کاظم است! رو کرد به من که شناختی حسین آقا؟
گفتم کاظم خودت هستی؟
ماسکش را برداشت و قیافه جنوبیش، همه آنچه را که بود فریاد زد... چند سال پیش تهران سرباز بود و برادرش نگران که جوانی نکند و اتفاق بدی برایش نیفتد.
آدم نمیتواند به این سادگی قبول کند آن پسرک یالقوز سر به هوا که از لاغری مثل ترکه آلبالو بود، حالا کمی گوشت به استخوان گرفته و برای خودش مردی شده. سر به راه شده بود. اما من، همان سر به هواییش را دوست داشتم.
ساعتی حرف زدیم و موقع رفتن، یحیا آمد که بده دوری با دوچرخهات بزنم.
تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد!
سوار که شد، انگار سه چرخه اسباب بازی بچگیت را توی بیست سالگی سوار شوی. سیگار به دست دوری با دوچرخه زد و گفت نه! دوچرخهسواری برای سیگار ضرر دارد. این آدم، همانی بود که بیست سال پیش دیده بودم... انگار نه انگار که تکان خورده باشد.
دم رفتن، حمزه هم زنگ زد و چند دقیقهای حرف زدیم. دنیایش عوض شده. دیگر هم دنیا نیستیم. نه من میتوانم او را قانع کنم و نه او من را. انگار جنس واقعیتهایمان فرق دارد.
اینجاست که می گویم این ایگوی لعنتی نمیگذارد بفهمی آنچه که هست، با آنچه که در ذهنت ساختهای فرق دارد...
ما، همدیگر را رها کردهایم. دوستیم. اما توی یک جبهه نیستیم. یحیا هم همین را گفت... آدمی که ده سال مانده بود تا بدنش، خاک وطنش بشود، حالا قبل رفتن به یحیا گفته بود کاش میشد رفت... و آدمی که کیلومترها با ما فاصله داشت، گوشه و کنایه میآمد که رفقایت را عوض کن!
این، دو دنیای متفاوتی بود که هیچ کداممان قبولش نداشتیم.
برگشتم... به خانه نرسیده، دلم برای رفیق دیگری تنگ شد. رفتم ببینمش... حالش چندان خوب نبود. میخاست جور دیگری چیزی را بسازد و حالا که ساخته بود، چیز دیگری از آب در آمده بود. این، همان واقعیتیست که من از حال این روزهای او برای خودم ساختهام. محترمانه عذرم را خواست و انگار، دنیای ما، یکهو چیزی را از دست داد. دوست داشتم حرف بزنیم و نشد.
بدبختی ما آدمها این است که فقط به همان حسهایی توجه میکنیم، واقعیت را فقط با حسهایی میسازیم، که درگیر آن هستیم. همین دیدن و شنیدن و چشیدن و لمس کردن. حیف که واقعیت، اصلا وجود ندارد. چیزی نیست که بتوانی لمسش کنی. انگار چیزیست که خودمان میسازیمش و بعد هم خودمان خرابش میکنیم. مثل همان اعرابی که با خرما بت میساخت و عبادتش می کرد و وقتی گرسنه میشد، از همان بت، خرما میکند و میخورد تا تمام میشد.
واقعیت برای ما، همین قدر تباه است... همین قدر که بفهمیم اصلا وجود ندارد.
برای همین است که میگویم برای انسان بودن، باید سختی کار بگیریم...