روی کلاه با نخ گلدوزی نوشته بود «خداوند شبان من است». برای من، سالهای سال، خداوند هیچ نقش شبانی نداشت. یعنی حقیقتش را بخواهید، گاهی اصلا خدایی نبود که شبان باشد یا نباشد.
آنطور که من زیسته بودم، خداوند فقط آنجاها که طبیعت قرار بود نقشش را بازی کند وجود داشت. بقیه چیزها، بقیه جاها، این من بودم که انگار نقش خدا را بازی میکردم. البته سالها قبل از آن، خدا موجود قهاری بود که فقط خشم داشت و اگر جایی جز خشم بود، از دستش در رفته بود.
حالا، این روزها که گاه گداری حال خوشی را تجربه کرده بودم، میشد گفت که خداوند شبان من است. اما حقیقتش را بخواهید، هنوز چندان مُصِر نبودم به این که باشد یا نباشد.
من، این کلاه را، حدودا دو ماه بعد از تولدم هدیه گرفته بودم. محمدرضا، برادرم و معصومه، همسرش این کلاه را برای من گرفته بودند.
راستش را بخواهید، ما، خانوادگی، هیچ وقت آدمهایی نبودهایم که بتوانیم توی چشم هم نگاه کنیم. همیشه شرمی بینمان بوده. چیزی از جنس کم بودن، کافی نبودن. این، چیزی نیست که هیچ وقت به هم گفته باشیم. این، چیزیست که پیش من مانده. برآمدی از رفتاری که عمری با خانوادهام داشتهام؛ شرمی از جنس همیشه ترمز بودن و جلوی پیشرفت بقیه را گرفتن. بقیهای که بجز خودم، پنج نفر دیگر بودند.
ما، همیشه هدیههایمان را بعدا دادهایم، حرفهایمان را پشت تلفن یا توی چت زدهایم و هروقت کنار هم بودهایم و خواستهایم انتقادی کنیم، ترسیدهایم که بقیهمان ناراحت شویم.
این را گفتم که بگویم این هدیه هم بعدا به دست من رسید! معصومه زنگ زده بود و من جواب نداده بودم. بعد، زنگ که زدم، گفت یک بسته داری و من، فکرم هزار راه رفته بود که چیست و چرا من باید یک بسته داشته باشم که محتوایش را نمیدانم.
بسته را به شیما سپرده بود و خودش رفته بود خانه. حالا، وقتی از هردویشان پرسیده بودم که توی این بسته چیست؟ گفته بودند: سر بریده!
برای همه آنها که ایرانی هستند و از قضا نامشان حسین است، این سر بریده، هزار مفهوم دارد. برای من، هزار و یک مفهوم! من را یاد جملهای از راننده سرویس دبیرستانی که در آن درس خواندهام هم میانداخت که وقتی میخواست بگوید چطور اعتماد بقیه را جلب کرده، میگفت من هیچ وقت توی کیف یا وسایلی که توی ماشینم جامانده را نگاه نکردهام! کسی چه میداند؟ شاید سر بریدهای تویش گذاشته باشند. حالا قضیه چه بود؟ خواسته بود به یکی از ما بیست موجود شر و شیطان که از قضا رفته بود و یک کیسه پلاستیکی مشکی را از جلوی ماشین برداشته بود و گذاشته بود روی یکی از صندلیها بگوید که کار اشتباهی کرده که دست به چیزی زده که مال خودش نبوده!
اینجا هم شرم بوده که به ما درس داده! شرم اینکه اگر به چیزی دست زدی که نمیدانی مال کیست یا تویش چیست و خواستهای فضولی کنی، اشتباه کردهای و لایق سرزنشی!
این جمله را، حالا، بیست و چند سال است که با خودم این طرف و آن طرف میکشم. اتفاقا من، همیشۀ آن سالها، آدم فضولی بودم و سرم را توی هر سوراخی میکردم. نه اینکه پی حاشیه باشم! دنبال این بودم که بفهمم آخر و عاقبت این همه رفتن و آمدن، توی زندگیمان چیست؟ چرا اینطوری شده که حالا هستیم؟
حال من وقتی آن جمله را از آن راننده مسن شنیدم این طور بود که انگار من هم مثل بقیه آنها، آدم قابل اعتمادی نیستم. نمیشود چیزی به من سپرد یا من را امانتدار فرض کرد. این حس، حس غریبیست و حق بدهید که آدم، اگر نداند کجای زندگیش ایستاده، این حرفها که به خودش میزند گیجترش میکند.
من، از همان روز عصر، توی همان سرویس فکسنی مدرسه، تصمیم گرفتم آدم قابل اعتمادی بشوم!
با خودم گفتم احتمالا ملافههاییست که داده بودم دوردوزی کند و چند وقتی شده بود که نرسیده بود درستشان کند. خودم را اینطور آرام کردم. وگرنه قرار بود کشمکش اینکه ان بسته چیست، از ونک تا فاطمی کارم را بسازد. صدای موسیقی را توی گوشم بلند کردم و تصمیم گرفتم از ونک تا فاطمی را قدم بزنم.
خودم را به آن راه زده بودم اما ذهنم درگیر بود. عقلم به هیچ جا قد نمیداد و پیاده روی هم قرار نبود کار قابل توجهی بکند.
بسته را که گرفتم، جملهای که رویش نوشته بود، چشمانم را خیس کرد. عمق حس خانواده داشتن را با همان هدیه با بسته بندی ساده حس کردم. گرچه هنوز حتی نمیدانستم که توی آن بسته مقوایی که اندازه یک کتاب بود و البته تویش چیز نرمی بود، کدام سر بریده خوابیده است.
توی آن بسته، سر بریده من خوابیده بود. یک کلاه کاموایی سبز، به رنگ کلاههای سربازی که روی لبه بیرونیش نوشته بود «خداوند شبان من است»! جا خوردم. خداوند شبان من نبود!
حداقل حالا که دستهایم را بالا برده بودم و گفته بودم که تسلیم توام، خداوند اگر شبان هم بود، شبانی بود که گرچه اختیار همه چیز را داشت، اما رعایت ما گوسفندهایش را هم میکرد. چرا؟ چون ما از روح خودش بودیم و مگر کسی به خودش بد میکند؟
حقیقتش را بخواهید، من به خودم بسیار بد کرده بودم! پس احتمالا خدا هم میتوانست! آخر ما قرار بود یک چیز باشیم. من هم قرار بود همان خدایی باشم که او هست. حالا نسخه کوچکترش، خلاصه شدهاش.
همان وقت کل آن چند آیه از مزامیر توی ذهنم پیچید. سالها و بارها خوانده بودمش. وقتی که میخواستم بفهمم چرا عیسی بر صلیب شد. توی مرشد و مارگریتا دنبالش گشته بودم و کل عهد عتیق و عهد جدید را برایش زیر و رو کرده بودم. عبارت کاملش این است:
«خداوند شبان من است؛ محتاج به هیچ چیز نخواهم بود. در چراگاههای سرسبز مرا میخواباند؛ نزد آبهای آرامبخش رهبریام میکند. جان مرا تازه میسازد، و بهخاطر نام خویش، به راههای درست هدایتم میفرماید. حتی اگر از تاریکترین وادی نیز بگذرم، از بدی نخواهم ترسید، زیرا تو با منی؛ عصا و چوبدستی تو قوّت قلبم میبخشند. سفرهای برای من در برابر دیدگان دشمنانم میگسترانی! سَرَم را به روغن تَدهین میکنی و پیالهام را لبریز میسازی. همانا نیکویی و محبت، تمام روزهای زندگیام در پی من خواهد بود، و سالیان دراز در خانۀ خداوند ساکن خواهم بود.» مزامیر 23
رابطهاش با خدا طوری بوده که فکر میکنی به تمامی خودش را در آغوشش انداخته. آنطور که حس نمیکنی اینها، این دو تن، کسان جدایی هستند. مثل پدر و پسر، مثل یک روح در دو بدن! راستش را بخواهید، من تا بحال با هیچ کس چنین نبودهام که عیسی با خدا!
میگوید: «حتی اگر از تاریکترین وادی نیز بگذرم، از بدی نخواهم ترسید، زیرا تو با منی» نگاه کنید چه عاشقانه میخوانَدَش! تضرعی در کار نیست. کمبودی در کار نیست. جوری حرف میزند که انگار با خدا روی یک پله ایستادهاند. یکی بالاتر از دیگری نیست. گرچه این خداست که هوایش را دارد، مراقب است که نترسد چون خدا با اوست.
اگر چیزی باشد که در این انسانهای بزرگ دوست داشته باشم، همین غرور هدایت شدهشان است. همین همسطح دیدن همه جهانشان. همین یکی دیدن خودشان با بقیۀ هفت هشت میلیارد آدمی که دیدهاند یا ندیدهاند، با حیوانات و گیاه و درخت و جاندار و بیجان.
انگار میتوانسته ساعتها در چشم گربهای زل بزند و با زبان خودش با او معاشرت کند یا فیلی را رام کند و با هم، در کنار هم، سرتاسر هندوستان را قدم بزنند. بی اینکه یکی از دیگری بهرهای بکشد. انگار میتوانسته با هر آدمی که شما بگویید، سالهای سال زندگی کند و هیچ وقت شرم نداشته باشد از چیزهایی که نگفته و آدمی که نبوده. این پذیرش آنچه که هست، به نظرم بزرگترین چیزیست که همین عیسی و موسی و محمد و گاندی و زرتشت خودمان هم داشتهاند. اینطور میشود که انگار از دیگران شرمی ندارند. انگار برایشان همه یکسانند.
برای من، اینگونه نبوده. من، از آدمها بهره کشیدهام و اگر هدیهای هم دادهام، در مقابل آن بهره بوده است. من، آدم هدیه دادن گاه و بیگاه نبودهام. و چقدر شیرین است این بخشش بی دلیل...
آن شب، حس کردم آن هدیه، چه شیرین بوده و چه به جانم نشسته. مثل تابلو خط مهدیه یا مثل خیلی چیزهای دیگر که بیدلیل هدیه گرفتهام و خودم هم نفهمیدهام چرا به زندگیم آمدهاند.
حالا، سوی دیگر قضیه آن بود که آن روز، تولد نازنین دیگری هم بود. تولد من نبود اما هدیه گرفته بودم و تولد او بود و نتوانسته بودم بگویم که چقدر برای من خواستنیست.
شاید این حس جبران، از همان نگرشم به خدا میآید. اینکه خدا برای ما، یک موجود جبرانیست. باید جبران کنیم تا خدای بخشندهای باشد. باید ما هم شکور باشیم. شکر بگوییم دائم و اگر یک روز کفر بگوییم، آخر و عاقبتمان مشخص نیست. خدا برای من، یک موجود جبرانیست. یک موجود واکنشی که آنجا نشسته تا ببیند من چکار نمیکنم یا چکار میکنم و بعد، از سر بیکاری، نقشهای بکشد. یا حالم را خوب کند یا جوری حالم را بگیرد که دیگر از آن غلطها نکنم! بله! من، باید این تفکر را بشکنم.
من بسیار تمرین کردهام که آنطور بی خواسته و بی غرض هدیه بدهم. تمام تلاشم این بوده که حس نکنم برای گرفتن چیزی آن هدیه را دادهام. حتی خودم را کنترل کردهام. چک کردهام که چشمم دنبال اینکه آن کار، آن هدیه، آن بخشش چطور قرار است بشود نباشد. راستش را بخواهید سخت است... سخت است که با سعی کردن آدم به دلخواهش برسد.
موقع برگشتن به خانه، کلاه را پوشیده بودم و تصمیم گرفتم با محمدرضا و معصومه تماس تصویری بگیرم. دلم خوش بود. نشد که صحبت کنیم. بعدها، به این فکر کردم که شاید خواستهام آن لطف را با شادی آن لحظهام جبران کنم. حال آنکه لطفی نبود که جبران بخواهد.
ما، در خانوادهمان، مادربزرگی داشتهایم که بیشتر از هفتاد درصد ژنتیکمان را از او به ارث بردهایم. بیست درصد از سی درصد بقیهاش هم کار پدربزرگمان بوده و به مادرهای بدشانسمان اگر ده درصدی هم رسیده، از صدقه سر کمکاری پدربزرگ بوده که نتوانسته همۀ آن سی درصد را از آن خودش بکند. آدمی بود گشاده دست که اگر زورش میرسید، همه آن سی درصد را به عروسهایش هبه میکرد.
هرکس ما را میبیند، میگوید این مهربانیتان به مادربزرگتان رفته. ما، عزیز صدایش میکردیم. (قبلا بارها و بارها راجع به او نوشتهام و البته همسرش، پدربزرگمان، حج آقا!) اما میخواهم بگویم مهربانی ما، اگر به کسی رفته باشد، تمام و کمال به حج آقا رفته. پیرمرد تنها قوه ابراز نداشت وگرنه که مهربانترین آدمی بود که روی زمین دیدهام. انگار خود خدا بود. همان آغوشی بود که در آن آرام میگرفتی. راستش را بخواهید، به ما نوههای پسریش، مثل همان آغوش را ژن به ژن و سلول به سلول هدیه داده. آخر آدم اینهمه گشاده دست؟
مهربانیش بیدلیل بود. در قبال چیزی نبود. بخششی بود که نازل شده بود و نمیدانستی که از سر چیست. عزیز اما با آنکه مهربان بود، مهربانیش آن خلوصی که دلت میخواست را نداشت. میشد که ساعتها پیش آن پیرمرد مینشستم. بی آنکه حرفی بزند یا چیزی بگوید و فقط چشم دوخته بود به من که نوهاش بودم. اما خسته نمیشدم. ناراحتم نمیکرد. نمیرنجاندم بودن در حضورش. انگار اینطور بود که حتی خودش را بی منظور و بی که پی یافتن دلیلی باشد، حاضر بود ببخشد.
بخشنده بود. آنقدر که با چشمهایش حرفت را بخواند و با دستهایش، همه آنچه که دارد را ببخشد. حالا که فکر میکنم من هم همین را از زندگی میخواستم.
در عوض؛ ما کم و بیش به عزیز رفته بودیم. اگر از هدیهای خوشش نمیآمد، محال بود که بپذیردش. حالا تو هرکه میخواهی باش. هدیه را میگرفت و موقع رفتن میدیدی که جا گذاشته. میفهمیدی که خوشش نیامده. بعدها، بی دلیل، اگر هدیهای از او میگرفتی، مطمئن بودی که متر و معیار دارد.
حریص بود توی هدیه دادن به آنها که دوستشان دارد و اگر از کسی خوشش نمیآمد، حتی نگاهش را هم به او نمیانداخت. انگار این هدیه را هرکسی نشاید! گرچه همسرش، بی هراس قضاوت شدن، هرآنچه داشت را میتوانست به اولین غریبهای که ببیند ببخشد.
گاهی فکر میکنم برای حج آقا هم خداوند شبانی بوده که آرامشش را به او بخشیده. کسی که لازم نبود بخوانیاش تا بیاید. کسی که بود. کسی که میشد حضورش را حس کرد. عزیز اما همیشه پی ذکر بود. انگار با طناب اوراد میخواست خدا را به خودش بچسباند. سواد نداشت و دائم داشت یا صلوات میفرستاد یا حمد و سوره میخواند. انگار اینطور میشود بر استرس تنهایی غلبه کرد. نگذاشت که کسی بفهمد که چقدر تنهاست. گرچه تنهاییش عریانتر از آن بود که کسی نبیندش. اما همین که خدا را به طناب دعا پیش خودش نگه داشته بود، اوج تنهاییش را نشان میداد.
ما، به دنیا که میآییم، تنهاییمان توی ذوق میزند. گرچه پدر و مادری هستند؛ پدر یا مادری حتی. اما انسان با وجود آنها هم حس تنهایی دارد. ترس دارد از جدا شدن از والدینش. نه اینکه آنها کسی باشند. انگار برایش نماینده خدایی هستند که تا دیروز به او وصل بوده، میدانسته که با او یکیست و امروز که به دنیا آمده، برای کاستن از ترس ندیدن آن خدا، دائم چشم به بتهای زمینیش میدوزد و آنها را جای خدا میگذارد. والدینمان هم هیچ گاه رهایمان نکردهاند که حس کنیم بودن آن خدا را. حس کنیم که آن وجودی که در آغوشمان گرفته، همه جا هست و اوست که دارد به ما نفس میدهد.
برای همین است که خدا را هیچ وقت حس نمیکنیم. همیشه حرف از تنهایی میزنیم با اینکه در آغوش او خفتهایم و داریم از سفرهای که او برای ما در مقابل دشمنانمان؛ زمان و تنهایی گسترده است روزی میخوریم.
راستش را بخواهید، من دلم برای لمس آغوش آن شبان تنگ شده است. گرچه هرروز و هرلحظه لمسش میکنم...