چند وقت پیش، همینطوری، وسط بیخود و سربههوا گشتنهایم توی گوشی، یک برنامۀ بازی شطرنج نصب کردم. از اینها که آموزش هم میدهد و مثلا بعد از هر مسابقه تحلیل هم میکند که کدام حرکتهایت اشتباه بوده و کدام خلاقانه بوده و کدام را طبق کدام روش استفاده کردهای. چیز جالبی است. بعد از هر مسابقه مینشینم و خطاهایم را نگاه میکنم. حرکتهای خوب و خلاقم اکثرا ناآگاهانهاند. یعنی هنوز هم وقتی یک کاری را میخواهم خوب انجام دهم، باید ببرمش به لایۀ ناخودآگاهم تا خوب از آب در بیاید. اگر توی لایۀ خودآگاه باشد، احتمال خراب شدنش هست. اما حرکتهای اشتباهم، همه، حرکتهاییست که از سر استیصال است. آنجا که نمیدانم باید چه کار بکنم، اشتباهترین کار ممکن را انجام میدهم و بعد، توی چک بعد بازی، میفهمم که چه خطایی کردهام.
روزهایی بوده که شبها، موقع خواب، کارهایی که در طول روز کرده بودم و برجستهتر بودند را دوباره مرور کردهام یا اگر خواستهام فردای آن روز کاری انجام دهم که برایم سنگین بوده، قبل از خواب، با خودم حرف زدهام که این کار را بکن و آن کار را نکن و این مهره را جابجا کن و آن مهره را حرکت نده. یک چیزی شبیه به همان حرکت «بث» توی سریال گامبی وزیر. اما خب، برای من، همۀ این رویابافیها بدون حضور هرگونه آرامبخشی بوده است. انگار آرامبخش را خودم به خودم تزریق میکردم تا بتوانم اندکی از آن ناخودآگاهم کمک بگیرم و بر اضطراب و بعدتر، ترسم غلبه کنم.
زندگی من، شباهت زیادی به شطرنج بازی کردنم دارد. با این تفاوت که دیگر بعد از بازی نمیتوانی بنشینی و خطاها و نقاط مثبت بازیت را ببینی. شاید هم بشود. هنوز کسی از بعد بازی برایمان خبر نیاورده. شاید بشود و من به آن آگاه نیستم.
مثلا این طور باشد که بازی را بگذارند روی دور بررسی و حرکت به حرکت جلو بروند و هرجا به حرکت خطایی رسیدند، یا مثلا هرجا حرکتی دیدند که قابل تقدیر است، رنگ آن حرکت را قرمز یا سبز کنند.
این، کمترین چیزیست که به نظرم باید از زندگی توقع داشته باشیم. اینکه وقتی داری بازی میکنی، درِ گوشَت آدمی باشد که داد بزند این حرکتت اشتباه بود. یا حتی قبل از اینکه حرکت کنی، بگوید آن چیزی که داری به آن فکر میکنی اشتباه است. یا حداقل بتوانی تصور کنی وقتی این کار را انجام میدهی، حرکت بعدی چیست یا نتیجهاش چه میشود. اینطور که باشد، دیگر کمتر اشتباه میکنی یا اصولا اشتباه نمیکنی. اما خب، داستان اینطور جلو میرود که انگار آن یک نفر هست، حرکت به حرکت هم میگوید که کدام حرکتت اشتباه است و کدام درست، حتی جلوی چشمت میآورد اما ما گوش شنوایی نداریم!
من وقتی در زندگی مرتکب خطایی میشوم، تا چند وقت بعد، بسته به ابعاد خطا، حالتی که در لحظۀ انجام آن داشتهام در ذهنم میماند. حرکت به حرکت تکرار میشود. ناگهان دوباره همان دیالوگ را با صدای بلند میگویم و همان حرکت را انجام میدهم. یک چیز کاملا ناخودآگاه. یک چیزی که انگار تکرار میشود تا به من یادآوری کند آن حرکت اشتباه بود، آن جمله را نباید میگفتی یا آن حس، حسی بود که نباید تجربه میکردی. یک چیزی شبیه به همان تکرار حرکت به حرکت بازی و نشان دادن حرکتهای درست و غلط با رنگهای سبز و قرمز.
خب، سعی کردهام باتجربهتر شوم و دیگر، از یک سوراخ دوبار گزیده نشوم. اما هنوز هم وقتی اضطرابم توی موقعیتی بالا میرود، شب، قبل از خواب، چشمهایم را به سقف میدوزم و با خودم خیالپردازی میکنم. شبهایی که توی تخت خودم نباشم، مثل همان اولین شبهایی که «بث» توی خانۀ جدیدش بود، مجبور میشوم به رویاهایم سقف خانۀ خودم را هم اضافه کنم. همان فلک را سقف شکافتن و طرحی نو در انداختن. که البته طرح من کهنه است. طرحیست از زندگیای که تا به امروز داشتهام.
این اضطرابها، حالا کمتر میآیند. گاهی حتی نمیآیند. من هم یاد گرفتهام که بدون استفاده از آن قرصهای لعنتی که «بث» را به ناخودآگاه میبرد و کمک میکرد که توی بازیها برنده شود، ناخودآگاهم را دور بزنم و خودم بازی کنم. این طور نیست که همیشگی باشد. این طور نیست که آن ایگوی پرهیب و درشت من را رها کرده باشد. فقط گفتهام قدر و منزلتت سر جای خودش. تو بنشین کنار دست من و آقایی کن و بگذار من هم چند روزی فرمان این ارابه را دستم بگیرم. این را هم بگویم که با همۀ این صحبتها، من فقط گاهی رانندهام.
حالا که گفتم، بگذارید اعتراف کنم که من از این ماشینهای الکترونیکی تمام هوشمندی که دارند میسازند هم میترسم. از همان روزی که دیگر خودمان پشت فرمان ننشینیم و آن دیگری که کاملا ناخودآگاه است نشسته باشد! آن دیگری که از خودش هیچ نمیداند و فقط میداند که باید رانندگی کند. دنیای ترسناکیست. مثل وقتیست که پشت فرمان نشستهای اما فکرت توی خانه پیش دلدارت است یا درگیر مشکلیست که داشتهای و ناگهان! بوووووم! ماشین جلویی یا بغلی را ناکار کردهایم و البته خودمان هم از دست رفتهایم. میگویم خودمان چون آن لحظه معلوم شده که چند نفر پشت فرمان نشسته بودیم. یکی همان که داشته میرانده و آن دیگری، آنکه فکرش جای دیگری بوده. حالا با این ماشینها، قرار است خودت جای دیگری باشی و ماشین خودش برود. انگار این خودمان است که سلاخی شده، چند تکه شده و حالا، یک تکهاش بهفرمان است و دارد رانندگی میکند.
آدم همیشه دلش خواسته که فرایندهایش را اتوماتیک کند. ببردشان توی لایهای که خودش کاری نکند و ماشین خودش بفهمد که چکار خوب است. اسمش را گذاشتهاند ماشین لرنینگ یا همان یادگیری ماشینی خودمان. یک شاخهاش هم شده مارکتینگ آتومیشن. من این روزها، دارم با همین چیزها سر و کله میزنم و هرچه جلوتر میروم، دنیا برایم از بهشتی که میتوانسته باشد، دورتر میشود. میفهمم که آدم چون نمیتواند در آن واحد هزارها کار را با هم انجام دهد از این ماشینها بهره میبرد اما نمیفهمم چرا سعی داریم همه چیز را ماشینی کنیم. شاید چون میخواهیم همیشه برنده باشیم. جلوتر از بقیه، آنجا، آن بالا، جایی که دست هیچ کس بهمان نرسد.
بچه که بودم، اولین بار که پدر برایم شطرنج خرید، حس کردم قرار است روزی قهرمان شطرنج جهان شوم. عنوان درستش -همان استاد بزرگ- را نمیدانستم. فقط میدانستم هر چیزی یک قهرمانی دارد، یک نقطهای که فقط یک نفر به آن میرسد و بقیه مینشینند به تماشا، به تماشای آن یک نفر که آن بالا بالاها نشسته است. مثل همین عکسی که روی دیوار بود و من، ساعتها نگاهش میکردم. آن آدمی که حالا، یا شهید شده بود و رفته بود آن بالا بالاها یا هرچیز دیگری! فقط میدانستم که جایی هست که فقط دست یک نفر به آن میرسد و آن یک نفر، باید من باشم.
اولش نمیدانستم در کدام زمینه میخواهم آن یک نفر باشم. ورزش سخت بود، درسها هم پیچیدگیهای خاص خودشان را داشتند. چند باری هم نزدیک شده بودم به اول شدن. اما نشده بود. شعر و ادبیات هم! مدتی دیوان حافظ دستم بود و سعی میکردم در همان دنیای کودکی، مثل حافظ شعر بگویم. پر از قلنبه سلنبههایی که خودم هم نمیفهمیدم. یا کتابهای شاملو و فروغ و اخوان ثالث. شبیه آنها شعر گفتن هم دنیای خودش را داشت و من، میخواستم یگانه شاعر دوران بشوم. حتی برای رسیدن به آن بالا، به شهادت هم فکر کرده بودم.
شطرنج که آمد، به خودم گفتم این، خودش است! همانجاست که باید اول بشوم. اول در تمام جهان! دنیا برای من، اینقدر کوچک بود که فکر میکردم این اول شدنها، اینقدر سریع در دسترسند.
شطرنجم از این شطرنجهای جیبی آهنربایی بود که میشد با خودت هرکجا که خواستی ببری. مادر برایش یک کیف پارچهای هم دوخته بود. کیف پلاستیکی خودش فقط چند روزی زیر دستم دوام آورد. همان روز اول هم که خواستم چسب نواری روی درش را بچینم، یک گوشه از پلاستیک شطرنج را بریدم و فهمیدم که توی آن پلاستیک، یک تکه فلز است که آهنرباها به آن میچسبند.
دانستن این چیزها، برای اول شدن توی دنیای شطرنج ضروری بود. دانستن جنس مهرهها، دانستن اینکه آهنربای پشت مهرهها، به شدت نرم است و ممکن است بشکند.
از این و آن یاد گرفتم که چطور شطرنج بازی کنم. سخت بود. توی خانه کسی نبود که شطرنج بلد باشد. بیرون از خانه هم، برای کسی که قرار بود قهرمان بلامنازع شطرنج جهان شود افت داشت که از کسی بخواهد که شطرنج یادش بدهد. اما هرجور که بود، یاد گرفتم. فکر کنم از یک مجله «دانشمند» یا «به من بگو چرا؟» بود که خواندم و یاد گرفتم چطور بازی کنم.
چند وقت بعد، یک شبی که حسابی برای خودم تمرین کرده بودم، به عمویم که مهمان ما بود پیشنهاد دادم که شطرنج را به او هم یاد بدهم و بعد، با هم بازی کنیم. حقیقت این بود که همبازی نداشتم و میخواستم به او یاد بدهم که همبازیم شود. خوب که حرکتها را برایش توضیح دادم، مهرهها را چیدیم که با هم بازی کنیم. رنگ سفید را هم به او دادم که مثلا چون دفعۀ اول است، امتیازی هم داشته باشد و بازی شروع شد...
من، همان شب، توی همان بازی، با دنیای شطرنج حرفهای و قهرمان بلامنازع شطرنج شدن خداحافظی کردم.
عمو همان بار اول، توانست من را توی چند حرکت شکست دهد و خب، دیگر پیش خودم آبرویی نداشتم که بخواهم استاد بزرگ شطرنج شوم.
تا مدتها سرم توی خودم بود. ملول بودم. این باخت حقم نبود. حداقل عمو باید رعایت بچگیم و آرزوی قهرمان شدنم را میکرد. حالا درست است که من چیزی نگفته بودم. اما خودش باید بفهمد که هربچهای روزی رویای قهرمان مسابقات شطرنج شدن را دارد.
از این صحنهها، توی زندگی من، تا دلتان بخواهد هست. آن جاها که استارت زدهام تا کاری را با تمام قوا شروع کنم و بعد، فهمیدهام برآوردهایم کاملا اشتباه بودهاند. حسش درست مثل حس وقتیست که خارجیها، از ایلان ماسک و ناسا بگیر تا ژاپنیها و روسها و حتی همین اماراتیهای بغل گوشمان، موشکی را آماده پرتاب به جو میکنند و ناگهان، درست قبل از شروع، یا همان موقع که موتورها شروع میکنند به کار کردن، همه چیز بی آنکه بدانی چرا، میترکد و از موشک و ماهواره و هرچه که هست، هیچ چیزی بجا نمیماند. من هم بعد از آن باخت تاریخی، همین طور خراب شدم.
با خودم گفتم: « دنیا که به آخر نرسیده! تو راهشو پیدا میکنی. بالاخره یه چیزی هست که تو توی اون اولی، بالاتر از همه! حتی اگه اون چیز، هیچ چیز نباشه!» روزهای زیادی، همین جمله من را نجات داده. از غرق شدن، از افتادن به ورطه مرگ، از باختن همه چیز. حتی وقتهایی که مثل «بث» تا خرخره غرق اندوه بودم و حتی مستی هم نجاتم نمیداد، همین جمله بود که دستم را گرفت، بلندم کرد و دوباره نشاندم پشت میز یک مسابقه دیگر: شما هم «بیایید بازی کنیم».