عضلات کتف و گردنم معترضاند. استراحت و کمی نرمش لازم دارند. خودم هم حرفی ندارم مشکل این جاست که پشت میز نیستم تا بتونم با یک حرکت، درب لپتاپ رو ببندم و پاشم استراحتی به خودم بدم. من با تمام وجودم بین خونههای جدول اطلاعاتم در رفت و آمدم، توی جدول گیر افتادم بلکه بتونم از مقایسه ها به نتیجهای برسم و حداقل چند خط تحلیل بنویسم. آخه اگه درب لپتاپ و ببندم اونجا گیر میفتم و نمیتونم استراحت کنم.
خم شدم سمت میز. منحنی فقراتم الانه است که زاویه دار بشه. هم اکنون در این پهنهٔ هستی چیزی جز خودم و لپتاپ نمی بینم.
صدایی از سمت راستم میاد.
وسط ابروهام قفل و چشمهام ریز شد، انگار حواسم از توی چشمهام قراره پرت بشه بیرون.
بازم همون صدا... با یه سایه...
عه مهدی ه.
یه اطلاع از طرف مغز و اعصاب رسیده با این مضمون:
توجهِ عزیز! تجربه ثابت کرده اگر در چنین مواقعی کمی وقت صرف مهدی نکنی، به انواع روشها متوسل میشود تا تمام سازمان ما را خرد و خاکشیر کند. لذا از محضرتان استدعا داریم...
اما هنوز توجهِ عزیز راضی نشده از توی جدول بیرون بیاید. فعلا به حداقل پاسخ اکتفا میکند... همچنان سمت لپتاپ خم هستم و چشم ازش بر نمیدارم.
برای اینکه بفهمم چی گفته دوباره برای خودم زمزمه وار تکرار میکنم...
و جستجو را به حافظهام میسپارم. بالاخره پارکی به نام سعدی جایی بوده... شهرضا؟ آژیر قرمز. اوووه چه خبره خب باشه نداره دیگه یواش بگو، دعوا نداریم که، چرا شاکی میشی؟
اصفهااااان...... [خطا... خطا... برخی قسمتهای نقشه لود نمیشود، نیاز به توجهِ بیشتر... نیاز به توجهِ بیشتر!]
نخیر جناب توجه هم اصلا مهم نمیدانند... سرشان به کارخودشان گرمه.
تهرااان... [خطا... خطا... هیچ تصویری یافت نشد... شما هیچگاه تهران نرفته اید... شما تهران را ندیده اید] خووو حالا نرفتم که نرفتم لازمه داد بزنی به روم بیاری... ایش
آهان شیراز... [خطا... مجید جان! اون آرامگاه سعدیه نه پارک سعدی]
با کلافگی و برا رفع تکلیف گفتم:
حرفم و قطع کرد گویا اصلا مهم نبود چی میگم:
هان؟! چی چی!
بله دیگه جنابِ توجه چیز جالب تر برای توجه پیدا کردند!
در کسری از ثانیه تمام مأمورانش رو از جای جای فایل متنیم فراخوان کرد.
همون طور که به پشتی صندلی تکیه میدادم صورتم رو با همون گرهٔ توجه برانگیز ابروهام سمت مهدی برگردوندم. دستهام رو از روی میز دو طرف صندلی آویزون کردم. عصب دستم درد گرفت. اما جناب توجه به این هم اهمیت نداد.
روی صورت مهدی یه لبخند یواش نشسته بود. صورتش به من اما نگاهش مایل به چیز دیگهای بود.
خط نگاهش رو گرفتم. انگشت سبابهاش رو روی کتاب دیدم.
هنوز جنابِ توجهنتونسته تحلیل کنه این جمله با اون سؤال چه ارتباطی داره؟
انگشتش توجهم رو به اسم کتاب هدایت کرد: «بوستان سعدی» !
در کسری از ثانیه تمام اطلاعات مربوطه لود شد،
سرم رو گذاشتم به پشتی صندلی، با کمی فشار پشتی صندلی رو هل دادم عقب، سگرمه هام باز شد و عضلات صورتم تغییر حالت داد، هوای حبس شده توی ریههام رو از اون حنجرهٔ خشک شدهام دادم بیرون... با صدای بلند خندیدم. مغزم خنک شد.
همین دیروز توی نگارهٔ ۶ کتاب فارسی یاد گرفته نام دیگر پارک، «بوستان» ه!
[پیشنهاد میکنم «پارک یا بوستان؟! مسأله این است.» رو از نوشتههام بخون]