به سختی می توان گرایش فلسفی فوکو را تشخیص داد چرا که آثار او را نمی توان به آسانی در رده بندی های شناخته شده ی علوم انسانی قرار داد او را ویرانگر علوم اجتماعی دانسته اند و آثار او در حوزه های تاریخ، فلسفه، روانشناسی (روانکاوی) سیاست و علوم اجتماعی مورد بررسی قرار گرفته است.
از طرف دیگر روش های پژوهشی او هم مانند روش های معمول نیست او را فرزند ناخلف ساختارگرایی و اگزیستانسیالیسم دانسته اند هر چند او خود را ساختار گرا نمی دانست همچنین او خود را از پدیدار شناسی ،هرمنوتیک و نظریات متن زمان خود مستقل می دانست در آثار او بحثی از ساختار گرایان و پسا ساختار گرایان هم عصرش نمی بینیم او از منتقدان مدرنیسم و پست مدر نیسم بود.یکی از مشکلات او باتاریخ نگاری سنتی بود و اساسا روش های آن را قبول نداشت.
و در نهایت او از گرایش های سیاسی که بسیاری از همعصرانش داشتند مانند مارکسیسم کمونیسم و لیبرالیسم دوری می جست.
با تمام این اوصاف خود را دیرینه شناس فرهنگ وتبار پژوه نظام های اجتماعی معرفی میکرد و در مورد کاربرد واژه ی تاریخ به معنای سنتی آن بسیار حساس بود و به جای آن از دیرینه شناسی استفاده می کرد که صد البته با رشته دانشگاهی باستان شناسی ، یعنی مطالعه فرهنگ های گذشته ارتباطی ندارد.
اما اندیشه های فوکو و روش های او (که در ادامه بررسی می شود) از سه سرچشمه مارکسیسم، فرویدیسم و مهمتر از همه نیچه گرایی سیراب می شد. فوکو اولین کسی بود که روش شناسی نیچه یعنی تبار شناسی را به طور گسترده به کار برد و در زمینه های متفاوتی مانند تاریخ جنون، مجازات و تنبیه، سکسوالیته و غیره استفاده کرد. او به تاسی از نیچه معتقد بود که حقیقت فراتاریخی وجود ندارد و این که ما در تاریخ محصور هستیم و اشتباه است که فکر کنیم ایستادن خارج از تاریخ شرط ضروری رشته تاریخ است. همچنین او به مانند نیچه نیروی شکل دهنده تاریخ را قدرت و تصادف می داند.
ابتدا روش های پژوهشی فوکو را بررسی می کنیم.
دیرینه شناسی دیدگاهی جدید نسبت به تاریخ است. هدف در دیرینه شناسی تحقیق در شرایطی است که در آن سوژه ای (مثلا بیمار یا انسان) به منزله موضوع ممکن شناخت "ایجاد" و ظاهر می گردد. این شناخت جدید "گفتمانی" را به دنبال دارد که شرایط امکان علوم اجتماعی است. و دیرینه شناسی در پی شرح شرایط وجود گفتمان و حوزه عملی کاربرد و انتشار آن است. دیرینه شناسی اما به دنبال آن نیست که "علل" ، تدوام و تکامل گفتمان را شرح دهد و آن را در چارچوبی خاص توصیف و ساده سازی و اجزای پراکنده آن را "وحدت" ببخشد" بلکه بر این نکته تاکید مهم دارد که هر گفتمان "تاریخیت" خاصی دارد.
به عنوان مثال او در کتاب واژه ها و چیز ها به مفهوم انسان می پردازد و این که خاستگاه تاریخی این مفهوم به دورانی نسبتا نزدیک ،یعنی دوران معاصر باز می گردد به اعتقاد فوکو انسان چیزی نیست جز محصول "گفتمان" عصر حاضر(مدرن) .زمانی که نیچه به ما نشان داد که مرگ خدا در حقیقت تولد انسان را درپی داشته است.
همچنین است در مورد مفاهیمی چون بیمار روانی(دیوانه) که در گفتمان جدید با ظهور روانپزشکی ایجاد شد.
دو مفهوم مهم در دیرینه شناسی فوکو وجود دارد :دانش و معرفت. از دیدگاه فوکو دانش به معنای دانش رسمی از قبیل ایده های فلسفی و نیز فعالیت سیاسی و کردار های تجاری و نهادی است اما معرفت به معنای مجموعه دانش رسمی و توجیهات دینی است.
اما این تعریف قدری عجیب به نظر میرسد زیرا دانش را با مفاهیم سیاسی و نهادی ارتباط داده است. نکته دقیقا همین جاست که به نظر فوکو دانش رایج در گفتمان یک عصر، مجموعه ای از روابطی است که قدرت آن را تعیین میکند به طور مثال آن چه بر آمدن شاخه ای از دانش به نام روان پزشکی را ممکن کرد مجموعه ای از روابط موجود میان درمان و قرنطینه در اقامتگاه ها شرایط و شیوه های تبعید اجتماعی قواعد و هنجار های کار صنعتی و اخلاق بورژوازی (سیاسی ، اقتصادی و اخلاقی) بود. و در دیرینه شناسی تاکید به جای آن که بر سوژه باشد(در ادامه) بر قواعد حاکم بر شکل بندی گزاره های موجود در دانش است.
به طور خلاصه آن چه روانپزشکی را در مقام "معرفت" ممکن ساخت مجموعه تغییراتی بود که در "دانش" و لذا گفتمان عصر رخ داد. در این چارچوب صلاحیت کسانی که حق دارند به زبان مزبور سخن بگویند مشخص شده است و نیز کسانی که حق ندارند. اما قواعد بازی زبانی را نباید در متن گفتمان جست و جو کرد بلکه باید در کارکرد نهاد ها و روابطی یافت که تولید کننده گفتمان اند مانند بیمارستان، آسایشگاه روانی، دستگاه قضایی و غیره.
پس دیرینه شناسی مطالعه دانش است که شرایط امکان معرفت می باشد
نکته مهم دیگر این است که فوکو در روش دیرینه شناسی خود معمولا تاریخ را در چهار عصر متناسب با چهار گفتمان یا اپیستمه جدا در نظر می گرفت:
فوکو می گوید در هر یک از ادوار بالا گفتمان خاصی بر رفتار و کردار آدمیان حاکم است و یک سلسله راهبرد های گفتمانی با آن ها همراه است که با زبان پیوند گسست ناپذیر دارند و با فروپاشی هر سامان راهبردهای مزبور هم کارایی خود را از دست می دهند.
فوکو از نظریه پردازی هم رویگردان بود و بیشتر سعی می کرد کارش ویژگی های خاصی داشته باشد تا این که به توضیح و علل یابی بپردازد. تبار شناسی به دنبال یافتن هیچ حقیقت نهایی یا پیشنهاد هیچ نوع حقیقتی نیست چرا که هیچ قاعده بنیادی وجود ندارد و هر متنی به بی نهایت طریق قابل تفسیر است و حقیقت صرفا یک تفسیر خاص از آن است که اراده معطوف به قدرت آن راعرضه کرده و کار تبار شناس صرفا نشان دادن استراتژی سلطه و کالبد شکافی قدرت برای بر اندازی دودمان چیزی است که به نام حقیقت عرضه شده است.
همانطور که گفته شد حقیقت از طریق ساز وکار قدرت از زاویه خاصی نمایش داده می شود و تبار شناس باید آن زاویه را "واژگون" کند. به عبارتی باید سبک گفتمان حاکم در هر دوره تاریخی را کالبد شکافی کرد و ساحت نااندیشیده آن را بررسی کرد. به طور مثال فوکو با بررسی روند مجازات و انضباط در تاریخ نشان داد که شیوه های مجازات در عصر حاضر تکامل نیافته بهتر نشده بلکه برعکس هراس آور تر و خشن تر هستند زیرا با عمق روان انسان سروکار دارند به این ترتیب فوکو روند بهتر شدن را واژگون ساخت.
یکی از مهمترین ویژگی های روش فوکو که او را در تقابل کامل با تاریخ نگاران سنتی قرار می دهد باور نداشتن او به تدوام و پیوستگی در فرآیند های تاریخی است تاریخ نگاران هیگی روند تاریخ را پیوسته ،صعودی و همواره رو به ترقی دانسته اند و اوج آن را عصر حاضر می دانند. اما فوکو این دیدگاه را رد کرده و در عوض شکافت و گسست در روند های تاریخی را پیش میکشد و این که سامان های دانای و گفتمان های هر عصر با اعصار قبل و بعد خود دارای شکافت و گسست اند. فوکو نیز مانند باشلار آلوستر ،توماس کوهن و پل فایرابند براین باور تاکید دارد هر دوره انگاره و سامان دانایی خاص خود را دارد و از عقلانیت خاصی پیروی می کندکه باید بر اساس معیار منطقی خاص همان عصر تبیین گردد. فوکو هیچ گاه به این امر نپرداخت که چرا یک عصر آغاز و عصری دیگر آغاز می گردد زیرا او به دنبال علل ها نبود.
او همچنین به علیت تاریخی باور نداشت
از دید فوکو جهان بیان خاصی ندارد مگر اینکه ما در گفتمانی خاص تفسیری از آن ارائه دهیم مثلا جنون چیزی نیست که جدای از هر گفتمانی بتوان در مورد آن بحث کرد. او دیدگاه علمی رایج را که خود را غیر تاریخی، ابژکتیو و غیر شخصی تعریف می کند در تقابل با دگرسانی میداند.
پژوهنگان غربی از دیرباز به دنبال فهم معنا و ماهیت نهان امور به ژرف کاوی پرداخته اند و حقیقت را در "درون" پدیده ها جستجو کرده اند و از معانی و پدیده های سطحی رویگردان بوده اند.این دوگانه انگاری و اهمیت دادن به درون همواره وجود داشته است.پارمندیس وجود به دو بخش محسوس و معقول قابل تقسیم است.دکارت و لاینیتز نیز ساحت معقول (و نه ماده) را موضع بحث قرار دادند ایمانوئل کانت هم هستی را به بود و نمود تقسیم کرد اما نمود را غیر قابل دسترس معرفی کرد. مارکس هم در تحلیل های اقتصادی خود پدیده های اجتماعی و سیاسی را روبنا می دانست و به دنبال عوامل زیربنایی بود و در نهایت فروید هم نقش مهم تری برای ناخود آگاه قائل بود تا خود آگاه.
فوکو اما عقیده داشت ژرف کاوی های یاد شده موجب می شود تا انسان از پیش پا افتاده ترین و ملموس ترین جلوه های حقیقت که در سطح امور قرار دارند غافل بماند. او افلاطون را دشمن اصلی تبار شناسی میدانست. او در تحلیل روابط قدرت از وارسی روابط قدرت در میان نهاد ها و چگونگی آن که موضوع مورد علاقه اندیشمندان علوم سیاسی است پرهیز می کند و صرفا نقش قدرت در شکل دهی معرفت و گفتمان را یاد آور میشود.با این حساب روش کار فوکو تجربه انگاری است اما با تجربه انگاری به معنای رایج آن تفاوت دارد.
و در نهایت این که فوکو از ناقدان اصلی اومانیسم است و نقد او به خصوص در تفسیر تاریخ آن است او مختار بودن سوژه انسانی به معنای جهت دهی او به حوادث تاریخی را نقد میکند و طرح یک گزاره/حادثه با فعل و انفعالات روانشناختی و قصد ونیت مولف ارتباطی ندارد بلکه قدرت از طریق گفتمان است که به آن شکل می دهد. این ویژگی خود نتیجه تحقیقات فوکو روی شکل گیری مفهوم انسان است.در واقع با تشخیص "انسان" و سوژه و تمایز آن از ابژه بازنمایی (انگاره ی عصر کلاسیک) فروپاشید زیرا دال و مدلول از هم جدا شدند و انسان به صورت جدا مورد بررسی قرار گرفت و این منجر به ظهور علوم انسانی گردید.در این حالت انسان از مرکز داستان تاریخ به عنوان تعیین کننده جهت تاریخ به حاشیه رانده شده و فرهنگ رسوم و روابط قدرت اند که تعیین کننده میشوند. این که آن ها چگونه شکل میگیرند مورد بحث فوکو نیست این امر می تواند کاملا اتفاقی باشد مثلا در تاریخ جنون خالی شدن مکان هایی که برای جذامیان در عصر رنسانس شکل گرفته بود منجر به این شد که در دوره بعدی برای دیوانگان مورد استفاده قرار گیرد! و این منجر به دیدگاه و گفتمان جدید در مورد جنون در عصر کلاسیک شد! بنابراین سوژه خود مختار از مرکز صحنه خارج شده و بر تحلیل قواعد شکل گیری تاکید می شود، قواعدی که به واسطه ان ها گروهی از گزاره ها در حکم علم، نظریه یا یک متن وحدت می یابند.
یکی از مهمترین نکات قابل توجه در کار فوکو این است که او نیروی شکل دهنده ی گفتمان ها در هر دوره تاریخی را قدرت میداند.
قدرت در جهان ماقبل مدرن متمرکز و خشن بود و در دست نهاد ها افراد و دولت ها متمرکزبود، اما در دنیای مدرن ،این قدرت منتشر و پراکنده است و همه جا می توان حضور آن را مشاهده کرد.قدرت در گذشته فقط در موارد معدودی مانند مجازات جرم خاصی اعمال می شد وهمه ی عرصه اجتماع را در بر نمی گرفت، اما قدرت انضباطی همه جا حاضر و همواره گوش به زنگ است و حتی مسئولین کنترل را کنترل میکند.قدرت در شکل جدید خود نامرئی است ولی در عوض سوژه ها را باید همواره در معرض مشاهده و کنترل قرار دهد.قدرت در شکل جدید خود از سمت یک شخص(پادشاه) اعمال نمی شود بلکه بیشتر بر نوعی توزیع تنظیم شده بدن ها،سطح ها و روشنایی ها نگاه ها استوار است. و در نهایت این که قدرت مدرن همواره سرکوب گر نیست بلکه برعکس در بیشتر مواقع مثبت و مولد است.