ریچارد رورتی در چهارم دسامبر1931 در نیویورک، در خانوادهای با گرایشهای چپ و سوسیالیستی متولد شد. پدرش از دوستان جان دیویی و از طرفداران سوسیالیسمِ تروتسکی بود. این امر تأثیری پایدار در سراسر زندگی رورتی داشت به نحوی که هر چه زمان میگذشت توجه او به آرمان عدالت و تلاش برای کاهش رنج بشر افزایش مییافت. علیرغم بریدنش از کمونیسم در همان سالهای ابتدایی ورود به حوزه ی مسایل اجتماعی، همین وابستگی او به پیامدهای جامعه شناختیِ افکارش باعث شد که در سیر تفکراتش، دور شدن تدریجی از حوزه ی تخصصیاش یعنی فلسفه ی تحلیلی و نقد آن و توجه هرچه بیشترش را به مسایل سیاسی و اجتماعی ببینیم. از علل این تحول شگرف در اندیشه ی او میباید به دو مسئله توجه فراوان کنیم: اول خاستگاه خانوادگی او که از سویی اعتقاد مستحکم به پراگماتیسم آمریکایی و لیبرالیسم خاص ایالات متحده ی آمریکا را با تمام چهره های سرشناسش چون تاماس جفرسون، ویلیام جیمز، جان دیویی و ... برای او به میراث گذاشت و از سوی دیگر گرایشات سوسیالیستی و عدالتخواهانه را در وجود رورتی جوان ریشه دار میساخت. تأثیر این عقبه ی خانوادگی به حدّی بود که اجازه نداد او تمام توجه خود را معطوف به حوزه ی تخصصی و شاید به گمان او تنگ و باریک فلسفه ی تحلیلی کند. البته توجه به این نکته ی لازم است که سوسیالیسم مورد توجه رورتی درست به دلیل ماهیتِ لیبرال و وجه مطلقاً غالبِ آن در آرمان ایالات متحده از ابتدای تأسیسش یعنی پراگماتیستی بودن، تفاوتی شگرف با کمونیسم و مائوییسم شرقی و حتی سوسیالیسمهای ضعیف اروپایی داشت.
اما دومین منبع شکلگیری اندیشه های رورتی را در دوران بلوغش، میباید در حال و هوای مراکز آکادمیکی جُست که رورتی تحصیلات دانشگاهیاش را در آنجا گذراند. او جوانیاش را دانشگاه شیکاگو به سر برد که در آن روزها یعنی سالهای دهه ی چهل و پنجاه به پناهگاهی برای فیلسوفانی مبدل شده بود که از نازیسم و سیاستهای توتالیتریستی هیتلر گریخته بودند. توجه به این نکته که اکثر فیلسوفانِ مسافر، دارای بنیانی کاملاً پوزیتیویستی (البته در شکل نقد و تعدیل شده اش در حلقه ی وین) و واجد ریشه های عمیق در علوم طبیعی، ریاضیات و منطق بودند، دلیل عمده ی جهتگیری اندیشه ی رورتی را به سوی فلسفه ی تحلیلی و بدبینی نخستینش را نسبت به فلسفه ی قارهای نشان میدهد. تحصیل تحتِ حال و هوای پوزیتویستی غالب که با ورود کارل.جی همپل و رودلف کارناپ و امثالهم گسترش فوقالعاد های یافته بود، باعث میشد که جوّ دانشگاههای ایالات متحده در روزگار تسلط اندیشه های اگزیستانسیالیستی بر اروپا و فلسفه ی قاره ای ( با زعامت هایدگر، هوسرل، سارتر، مرلوپونتی، مارسل و ...) در تعارض کامل با این نظرگاهِ وجودگرایانه باشد. پاسخ این پرسش را که چه نسبت و شباهتی میان اندیشه های پوزیتیویستیِ وارد شده از حوزه ی فلسفه ی تحلیلی انگلیسی-آلمانی و سنّت پراگماتیستی و فایده باورانه ی مؤکد در ذاتِ هر آمریکایی وجود داشت که باعث میشد فلسفه ی تحلیلی و فلسفه ی زبان، بسیار بیش از فلسفه های قارهای در ایالات متحده موفقیّت و گسترش به دست آورند، میباید در ماهیّتِ متمایل به راززدایی، متعارض با ذات انگاری و فایده گراییِ سنّتِ پراگماتیستی آمریکا جُست.
اینها همه باعث میشد که مشکلات ریچارد رورتی جوان با افلاطون، به عنوان نماد و آغاز کنندهی بنیانهای سنّتِ متافیزیکی مغرب زمین آغاز شود. پراگماتیسم آمریکایی اجازه نمیداد او از حقیقتگرایی و مفاهیم مطلق و فراتاریخی در اندیشه های افلاطون و دیگر دنباله روان سنّتِ او استقبال کند. از این رو در دوران تحصیل در مقطع ارشد و بخصوص در پایان نامه اش در دانشگاه شیکاگو چرخشی عمیق بسوی آشنا شدن با تاریخیترینِ فلاسفه، هگل، صورت داد. خوانشِ رورتی از اندیشه های هگل، اگر نگوییم نسبت چندانی با واقعیت تفکرات او نداشت(1)، حداقل آن که تمامیّت و کلیّتِ اصول بنیادینِ اندیشههای او را در خود حفظ نمیکرد. اما اقتباس تاریخیگرایی هگلی و خوانشِ رورتی از آن به نحوی بارز دارای گرایشاتِ تندروانه ی پست مدرنیستی بود. این قرائت از هگل و پیامدهای آن، بعدها در هنگامه ی توجه او به مسائل اجتماعی و سیاسی نقشی فوق العاده پررنگ ایفا کرد. رورتی برای اخذ مدرک دکترا به دانشگاه ییل رفته و از رساله ی دکترایش زیر نظر پل وایس، راجع به مفهوم امکان، دفاع کرد و به هنگام آغاز تدریس در پرینستون به نحوی تمام عیار فیلسوفی تحلیلی محسوب میشد که نقشِ فلسفه را برخلاف تصور رایج در فلسفه های قارهای، به نقد ساختارها و مفاهیم زبانی تقلیل میداد و عمیقاً بر اینهمانیِ ذهن و بدن ( که دوگانگی آنها از بنیانهای فلسفی سنتّی قارهای است) تأکید میکرد.
اما در اینجا یعنی به هنگام تدریسش در دانشگاههای ییل و پرینستون تعارضی در منابع فکری رورتی واضح است که میبایست به عدم اعتقاد به فراتاریخی بودن همان نقشِ تقلیل یافته ی فلسفه در سنّتِ آنگلوساکسون منجر میشد. این امر اندکی بعد تحقق یافت. یاد آوردیِ اختلاف نظرهای اساسی و غیرقابلچشمپوشیِ پوزیتویستهای منطقی و اصحاب فلسفه ی تحلیلی و انتقادهای آنان به هگل (مثلأ در اثر عالی هانس رایشنباخ به عنوان پیدایش فلسفه ی علمی(2) به نحوی کاملاً بارز) و از سوی دیگر دیدگاههای کاملاً غیرتاریخیِ مؤکد در ذاتِ پوزیتیویسم و فلسفه ی تحلیلی، بنظر انتخابی نهایی را بر سرِ تاریخگرا بودن یا نبودن برای رورتی ضروری میساخت. در اینجاست که زمانمندی و مکانمندیِ پررنگ در پراگماتیسم آمریکایی و حال و هوایِ کاملا پستمدرنیستی در تباین با ذات انگاریِ مسلط در فلسفه ی قاره ای و اکنون در حال گسترش در حوزه ی آنگلوساکسون در دههی 1960 و 1970 تردیدهایی را برای رورتی ایجاد کرد. این تشکیک، او را به معدود اصول همیشگی و غیرزمانمندِ موجود در فلسفه ی تحلیلی نیز بدبین ساخت. رورتی با ارائه ی مقاله ی "جهان کاملا گم شده" در همایش سالانه ی انجمن فلسفی آمریکا عدم اعتمادش به پایه های مفروض در فلسفهی تحلیلی و شکاکیّتش نسبت به آینده ی آن را به نحوی بارز آشکار ساخت. او بحثهای رایج در باب نظریه های تطابقی و انسجامی صدق و رئالیسمِ علمی را بیاهمیت شمرده و خاطرنشان کرد که در همه ی اینها، دعوا بر سر جهانی است که تاکنون کسی نشانی از آن نداده: جهانی مستقل از زبان و اندیشه.
رورتی نیز همچون دیگر اندیشمندان پستمدرنیست که تلاشی خستگیناپذیر برای از میان برداشتنِ تمام مفروض های انسانِ مدرن از خود نشان میدهند، این بار با مفروضی دست به گریبان شد که (حداقل تا جایی که برای ما قابل تصور است) از اساسیترین مفروضهای هستیشناختی و معرفتشناختی هر انسانی مستقل از شیوه ی تفکر اوست یعنی وجود دوگانه ی ذهن/جهان عینی بیرون از آن و تلاش برای تطابق هر چه بیشتر این دو در پژوهش عقلانی. رورتی با بهره گیری از نقدهای هایدگر، دیویی و ویتگنشتاین بر فلسفه ی تحلیلی و توجه به تاریخی گراییِ شبه هگلیِ فوکو و مکاینتایر و بهره گیری از فلسفه ی تحلیلی برای نقد سنّت دکارتی، بر فلسفه و نقش سنتی آن تاخت و این همه در شاهکار او با نام «فلسفه و آینه طبیعت» (منتشره به سال 1979) مطرح شده اند. از این پس بود که رورتی در کسوت فیلسوفی پساتحلیلی به ویرانسازیِ مبانیِ پذیرفته شده ی فلسفه ی سیاسی و بنیانهای مفروض در جوامع غربی و تلاش برای جان بخشیدنی دوباره و از جنسی دیگر به آرمانهای جفرسون پرداخت. او کوشش کرد با هرگونه حقیقت جاودانهای بجنگد و به جای تلاش برای جاودانگی، فرزند زمان خود باشد. رورتی در سال 1982 به دانشگاه ویرجینیا رفت و تا زمان بازنشستگی در این دانشگاه تدریس کرد و پس از بازنشستگی به دانشگاه استانفورد رفته و در آنجا به تدریس ادبیات تطبیقی (حوزه ی مورد علاقهاش که در عوض فلسفه آن را پیشنهاد می داد) پرداخت. ریچارد رورتی سرانجام در 8 ژوئن سال 2007 در سن 76 سالگی درگذشت.(3)
2. به نظر میرسد که نقطه عزیمتِ رورتی را، همانگونه که اشاره کردیم، در نقدش بر "نظریه ی بازنمایی" باید جُست چرا که این امر پایه ای میشود برای دیگر نقدهایش بر نقشِ سنّتی فلسفه و حتّی بنیانی است برای نظریاتش در حوزهی فلسفه ی سیاسی و اجتماعی. البته در اینجا از اصطلاح "نظریه" به نحوی کاملاً تساهلآمیز بهره میبریم چرا که بی شک اعتقاد به دوگانه ی ذهن/عین و کارکرد ذهن در بازنمایاندن جهان واقع، چیزی از جنس نظریه های نسبیّت، جنگ تمدنها، تکامل و ... نیست. در موارد اخیر، نظریه رابطه یا مجموعه روابطی است که پس از بررسی داد ههای متنوع و جم عآوری شده توسط شخص نظریه پرداز راجع به حوزه ای از پدیده های خاص، انتزاع، معرفی و به آزمون گذارده میشود. اما بحث درباره ی نظریه ی بازنمایی اساساً از جنس دیگر است. اعتقاد به بازنمایی نه اعتقادی که پس از مطالعه، آن هم در حوزه ای خاص، بیان شود که مفروضی هستی شناختی و معرفت شناختی است که زیربنای تمام افکار و اعمال و رفتار انسان و حتّی اندیشههای خام و روزانه اش را به شکلی ناخودآگاه (حداقل تا زمان حاضر) تشکیل میداده است. به نظر میرسد حتی محدود دانستن این نظریه به "پروژۀ" معرفتشناسیِ غرب از «دکارت به بعد»(4) نیز نادرست باشد. صحیح است که با دکارت در نوع آرایش، جهت گیری و اساساً تشکّلِ دوگانه ی سوژه/ابژه و جایگاه حقیقتِ مطلق در بنیانِ اندیشگی انسان تحولی انقلابی رخ میدهد و باز درست است که از دکارت تا لاک و در تمام اندیشه های پوزیتیوستی مدرن از جمله پوزیتیویسم منطقی ذهن و جهان آگاهی ما، آیینه ی هستیِ مادّی و جهان بیرون بوده است، اما آیا پیش از آن، انسان معنایی برای حقیقت، جز تناظر تصاویر ذهنیاش با جهان واقع قائل بوده؟ آیا پیش از آن، تناظر با واقعیت، سنگ بنای شناخت را برای انسان تشکیل نمیداده؟ اما به هر حال تا کنون یعنی تا پیش از آن که رورتی و همفکرانش همچون دیویدسون و پاتنام با استعانت از آراء هگل، هایدگر و به شکل کلّی، ایدهالیسم آلمانی و به خصوص ویتگنشتاین متأخر، این مفروض تاکنون آشکار و بدیهی را مورد تشکیک قرار دهند، این اعتقاد پیشینی کمتر نیازمند استدلال و اثبات دانسته شده بود.
2.1 اما رورتی مسئله ی فلسفی را محصولِ اتخاذ ناآگاهانه ی پیشفرضهایی میداند که در واژگان رخنه کرده و در آنها نهادینه شده اند یعنی درست همان واژگانی که مسئله در قالب آنها بیان میشود. از این رو معتقد است که پیش از جدّی گرفتن خود مسئله میباید از پیش فرض های آن پرسید(5). این طرز نگاه به مسئله ی فلسفی را رورتی، خود، بر اساسیترین مسایل تفکر بشری(حداقل در عصر جدید) یعنی شناختشناسی، معنا و راههای رسیدن به حقیقت، نیز اعمال میکند. او در پرسش از حقیقت و نقش ذهن در بازنمایی جهانِ عینی، به واکاوی در بنیانهای مفروض و همیشه حتمی انگاشته شده میپردازد و با ردّ فعالیت آیینهای ذهن، حقیقت را چیز جز واژگان و واژگان را چیزی جز اموری جعلی که به واسطه ی انسان ساخته میشوند، نمیداند.(6)
علاقه به عینیّت برای انسان(نوع انسان) در تمام طول تاریخ، حداقل در آن جوامعی که ما میشناسیم، امری همیشگی بوده و به نظر میرسد مختص به انسان مدرن نمیشود. برای نمونه یک فرد دیندار را در عصر پیشامدرن که با هیچکدام از بنیانهای مدرنیته پیوندی نداشته و حتی بهره ای نیز از میراث متافیزیک افلاطونی نیز نبرده در نظر بگیرید. برای او نیز دین و مذهبش، تفسیر و توصیفی از جهان واقع است که حتّی در اعتقاد به دنیای دیگر نیز از دیدگاه آن شخص، گزارشی مطابق با جهان خارج از ذهنش ارائه میدهد. اما رورتی این تصور را که برای واقعیت، یک طبیعت ذاتی قائل است که هر تفسیری در تلاش برای تطابق هرچه بیشتر با آن است، زیر سؤال میبرد و این دقیقاً نقطه ی آغاز بدبینی رورتی به کار فلسفی و فیلسوف است. با این وجود، این پرسش را میتوان مطرح کرد که علاقه به عینیّت و تلاش برای هر چه واضحتر ساختن آیینه ی ذهن برای بازنمایاندن دنیای عینیِ خارج از ذهن آیا منحصر به فلسفه است و یا امری فطری (در معنای غیردقیقش) برای نوع انسان تا زمان حاضر بوده؟ و اینکه آیا چنانچه رشته ای از معرفت به نام فلسفه و شاغلان به آن یعنی فیلسوفان وجود نمیداشتند، نوع انسان این مفروض را اخذ نمیکرد؟
رورتی در مقابل این "خواستِ عینیّت" که ارتباط مستقیم و بی واسطه با واقعیت غیربشری را میطلبد، "خواستِ همبستگی" را قرار میدهد. تفاوت میان این دو گرایش را در زمانمندی و مکانمندی و به نحو خلاصه در تاریخمندی باید جستجو کرد.(7) با خواستِ عینیت فرد از خود به عنوان عضوی از جامعه اش ( در مکان و زمانی خاص) جدا شده و با دنیایی غیرانسانی ارتباط مییابد. این فرآیند، فلسفه ی سنّتی را به جستجوی معرفت نهایی، استعلایی و بنیادین میکشاند که نمونه ی عالی آن را در افلاطون میبینیم. در این دستگاه معرفتی؛ عقلانیت به معنای یافتن و به کار بستن معیارها میشود، معیارهایی فراتاریخی و فرااجتماعی و البته فرافردی.(8) واضح است که این فعالیت عقلانی، همگرا و متوجه به هدفی نهایی یعنی انطباق مطلق با واقعیتِ بیرون از ذهن خواهد شد. رورتی فردی را که چنین خواستی داشته باشد، "رئالیست" میخواند یعنی آن فردی که "همبستگی" را معیاری مکفی نمیداند و "عینیّت" یعنی حقیقتِ مطابق با واقع را می طلبد و قایل به رابطه ای است میان باورهای ذهنی و اعیان بیرونی و راه و روش هایی طبیعی و نه صرفاً اجتماعی برای توجیه آن باورها. اصطلاح "طبیعی" در اینجا به رویکردِ ذاتانگار انسانی اشاره دارد. در علاقه به عینیّت، فرد عقیده اش را نه بر یک توافق و یا فایده مندیِ زمانمند و مکانمند که بر طبیعت انسان و اعیانِ بیرونی استوار میداند. واضح است که چنین تلاشی مآلاً به آفرینش یک متافیزیک منجر میشود.
2.2 اما بنیان شکنی رورتی به وجه سلبی آن محدود نمیشود. او در برابر فرد "رئالیست" از یک انسان "پراگماتیست" پرده برداری میکند که اندیشه های او تلفیقی است از پراگماتیسم آمریکایی جیمز و دیویی، فلسفه ی پساتحلیلی کوآین، دیویدسون و پاتنام و تفکر انتقادی و بنیان ستیزانه ی هگل، نیچه، هایدگر، گادامر و دریدا در فلسفه ی قاره ای(9). "پراگماتیست" از نظر رورتی آن کسی است که آرزوی تقلیل عینّیت به همبستگی را در سر دارد. نه به متافیزیک نیازمند است و نه به روش شناسی. حقیقت برای پراگماتیست آن چیزی است که باورش برای او مفید است. بنابراین بحث فلسفی به معنای یافتن ذات در میان نیست بلکه تنها و تنها بحث بر سر "خوب" بالفعل و "بهتر" ممکن است. این احتمال وجود دارد که آنچه الان، عقلانی است، حقیقت نباشد یعنی کسی فکر بهتری داشته باشد. از این رو پراگماتیست در تلاش برای همبستگی به دنبال توافق بین الاذهانی است. با توجه به این مقدمات، پراگماتیست تفاوت مرسوم میان "دانش" و "عقیده" را نمیپذیرد. او قبول ندارد که دانش، حقیقتِ منطبق بر واقعیت باشد و عقیده، حقیقت قابل توجیه. در نظر او، دانش و عقیده، هر دو، (اگر بتوان تفاوتی میان آنها نهاد) تلاش هایی برای رسیدن به توافق بر سر فایده مندی است. در نظر او دانش نیز به سان حقیقت، صرفاً تمجید از باورهایی است که به تصور ما (جامعه ی ما) آن قدر خوب توجیه شده اند که فعلاً نیاز به توجیه بیشتری ندارند.
در اینجاست که اندیشه های رورتی به انتقادات فیلسوفانِ علمِ پست مدرن همچون فایرابند و کوهن نزدیک میشود که نقدهایی اساسی بر تصوراتِ فراتاریخی، انباشتی و تکاملیِ علم در تاریخ وارد ساخته اند.(10) واقعگرا یا رئالیست هیچگاه نمیتواند باور کند که کسی نخواهد خود را به هنگام اندیشه ورزی از اجتماعش جدا کند. او چنین میاندیشد که هرکس در عمق وجود خود چنین جدا شدنی را طلب میکند. اما پراگماتیست اندیشه های خود را نه نمایانگر چیزی "غیرتاریخی" و به اصطلاح، "طبیعی"، که فقط و فقط نمایانگر "لحظه ای تاریخی" میداند.
2.3 از گفته های پیشین، رویکرد نسبی گرایانه ی رورتی به حقیقت و دانش آشکار میشود اما او خود میان پراگماتیسم و نسبیگرایی تفاوت بارزی قایل است. او میان سه نوع نسبیگرایی فرق مینهد: الف) خودانکار: که شخصِ عقیده مند به آن اعتقاد دارد هر باوری به خوبی باورهای دیگر است. ب) نسبی گراییِ مرکزگریز: که معتقد است حقیقت عبارتی دوپهلو است که تعداد معناهایش به تعداد راه و روشهای توجیه آن است و ج) قوم مدار: که عقیده دارد چیزی درباره ی حقیقت و عقلانیت نمیتوان گفت مگر از راه و روشهای آشنای توجیه در نزد جامعه ی ما.(11) فرد پراگماتیست در نظر رورتی به نسبیگرایی از نوع سوم معتقد است(12).
3. همانگونه که واضح است بحث این نوشتار به حوزه ی سیاسی و اجتماعیِ افکار ریچارد رورتی و آزمون کفایت آراء اجتماعی او درباره ی شیوه ی تأسیس دمکراسی در جوامع غیرغربی مربوط است. یادآوری این نکته مفید است که در منظومه ی اندیشگی رورتی نیز بسان هر متفکرِ واجد یک نظام فکری دیگر، دیدگاه های سیاسی-اجتماعی، ربطی وثیق با آراء و دستگاه فکری او در هستیشناسی و معرفت شناسی دارند.(و یا حداقل انتظار پیشینی آن است) به علاوه این نکته نیز حائز اهمیت است که چه افکار فلسفی و چه افکار سیاسی-اجتماعی رورتی در ابتدا منحصرأ در نقد پارادایم فلسفیِ غالب در تاریخ متافیزک غربی ابراز شدند و تلاشهایی هستند برای یافتن بنیانی دمکراتیک تر، نقد شده تر و غیرمتافیزیکی تر برای سنّت لیبرال دمکراسی آمریکایی در جوامع غربی. او صراحتاً از عدم کفایت توجیهات فیلسوفان عصر روشنگری برای دفاع از لیبرال دمکراسی در عصر کنونی سخن میگوید و در تلاش است تا مُدارای ساکنان دمکراسی مطلوبش را نسبت به آراء جهانبینی های دیگر تقویت کند. اما اندیشه های رورتی نه در سطح هستی شناسی و معرفت شناسی باقی میماند و نه منحصر به جامعۀ ایالات متحده و جوامع غربی. فراگیر بودن گستره ی موضوعِ مورد مطالعه ی او یعنی راهکارهای تأسیس و پایاییِ سنّت لیبرال دمکراسی را میتوان عمده ترین دلیل اِقبال فوق العاده گسترده ی علاقه مندان و متخصصان علوم اجتماعی در سراسر جهان به آراء او دانست. چرا که به نظر میرسد مسئله ی پیش روی رورتی هم مسئله ی جوامع غربی و تمدن بورژوایی آن است به منظور بازتولید و تداوم بخشیدن به سنّت لیبرال دمکراسی مطلوبش در برابر بحرانها و انتقادات ویرانگر وارد شده در عصر حاضر و هم شاید مهمتر از آن مسئلهایست که اکثر جوامع غیرغربی در سیرِ مفروض بسوی تأسیس تمدن لیبرال دمکراتیک غربی در جوامع خود و نمودِ سیاسی-اجتماعی آن، یعنی حکومت دمکراتیک، با آن دست به گریبانند.
اما پرسش مهم اینجاست: همانگونه که هر فردِ مطلّعی در حوزهی علوم اجتماعی آگاه است از اواسط سده ی نوزدهم تا کنون به شکل فزایندهای متخصصانِ امر توسعه و نظریه پردازان اقتصاددان، تاریخدان، جامعهشناس و... به صورتبندیِ نظریاتی عامّ برای توصیفِ چگونگی سیر پیشرفت غرب به سوی تمدن صنعتی حاضر و تجویز و ارائه ی مدل هایی برای توسعه در جوامع غیرسهیم در بنای تمدن مدرن پرداخته اند. این مطالعات و نظریه پردازیها امروزه چه در دانشگاهها و مراکز پژوهشی غربی و چه در میان اندیشمندان ملل غیرغربی به طرزی روزافزون بیش از هر دوره ی دیگری رواج دارد. اما چرا از میان خیلِ این نظریه پردازان امر توسعه، آراء ریچارد رورتی در میان جامعه ی فکری ایران و به خصوص تجددخواهان ایرانی مورد چنین توجه و اِقبال گسترده ای واقع شده است؟ به احتمال فراوان، در این امر شکی نیست که بُعد سیاسی-اجتماعی و به خصوص وجه مرتبط به توسعه ی افکار رورتی است که دلیل این اقبال فوق العاده است و نه بنیانستیزی فلسفی او و اندیشه ی پساتحلیلی اش. چرا که فیلسوفانِ پساتحلیلی دیگر و حتی مبرزتری در حوزه ی فلسفه ی آنگلوساکسون وجود دارند که شاید چه از نظر تقدّمِ زمانی و چه بن مایه ی فلسفی در مرتبهای بالاتر از رورتی قرار بگیرند، اما توجه ی شایان بدانها نشده باشد. افرادی مانند هیلاری پاتنام، دیویدسون، کوآین و...
برای علتیابیِ این اقبال و توجه، دو امر میباید مورد مطالعه قرار گیرد: یکی نتایج جامعهشناختی افکار فلسفی رورتی و در یک کلام متاعِ عرضه شده ی او درحوزه ی فلسفه ی سیاسی که در بند 4 آن را به اختصار بررسی میکنیم و پیش از آن گزارشی بسیار کوتاه از شیوه ی آرایش دغدغه مندان امر توسعه در وجوه گوناگونش در جامعه ی خودمان.
3.1 به اعتبار نیاز یا عدم نیاز به پیش شرط ها و بنیان ها برای تأسیس یک نظام تمدنی (در اینجا رسیدن به لیبرال دمکراسیِ تجربه شده در غرب)، نظریهپردازانِ این عرصه را به شکلی کاملا مسامحه گونه میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد: الف) گروه نخست که آنان را "بنیانگرا" و یا "طرفداران توسعه از پایین" و یا "قائلین به اصالت و اهمیّت اساسی توده" میتوانیم نام نهیم، با طیفی بسیار گسترده و در برخی حوزه ها با آرایی متعارض، تأسیس هرگونه نظام ایدئولوژیک خاص، در جامعه ای معیّن و در پدیدار قابل مشاهدهاش، هرنظام سیاسی ای را، منوط به ایجاد و نهادینه شده جهانبینی، نظام ارزشی-اعتقادی و سیستم اقتصادیِ مطابق با آن نظام سیاسی میدانند. بر طبق این نظرگاه، مبارزه ی سیاسی و اساساً توسعه ی سیاسی (به معنای پدیداریاش یعنی: ایجاد حکومت مشروطه، پارلمانتاریسم و...) همه و همه ثمره و مرحله ی نهایی ایجاد بنیانهای فکری-فرهنگی، اقتصادی و حتی سیاسی (در معنای بنیانهای تفکر سیاسی دمکراتیک) در میان جمعیت حداکثری آن جامعه یعنی توده ی همیشه مغفول تلقی میشدند. لازم به توضیح نیست که به علّت معیارِ در نظر گرفته شده، متفکرِ قایل به اهمیت بنیان های اقتصادی و اندیشمندِ معتقد به ضرورت بنیانهای فرهنگی تحت بیرق بنیانگرایی در کنار هم قرار گرفته اند. حال چنانچه نمونه ی تأسیس دمکراسی را در نظر بگیریم نظریه پردازان این گروه در آثار بیشماری که نگاشته اند بر پیش شرطهایی ابتدایی همچون بالا رفتنِ نرخ باسوادی تا حدّ مطلوب، افزایش سرانه ی مطالعه، شکلگیری بنیان های اقتصادی بازار آزاد که خود منوط به درآمد سرانه ی مکفی در میان توده است، سطح بهداشت و امید به زندگی مطلوب و ... مقدّم بر تشکیل حکومت دمکراتیک تأکید کرده و ظهور این پدیدار را نتیجهی لاجرم و غیرقابلاجتنابِ مهیاسازی آن ذات میدانند(13).
اما گروه مقابل که عمدتاً از قائلان به تقدّم توسعهی سیاسی و مبارزان سیاسی در جوامع دستخوش نظام سیاسی غیردمکراتیک و درگیر با دوگانهی سنّت/مدرنیته تشکیل میشود، تقدّم را به نظام سیاسی مشروطه، انتقال قدرت سیاسی به دست گروهی پایبند به اندیشههای سیاسی دمکراتیک و تشکیل نظام پارلمانتاریستی و سپس کار دولتی و مدنی در جهت توسعه در حوزههای دیگر میدهند. این دسته از اندیشمندان، استدلالهایی از قبیل: امتناع توسعه تحت یک نظام سیاسی غیردمکراتیک، اهمیت نقش قدرت و گفتمان حاکم بر جامعه در اثر فعالیتهای ایدئولوژیک نظام حاکم، زمانبر بودنِ توسعهی بنیادین و ... را در مقابل آراء قائلین به توسعهی طولانی مدت در میان توده ابراز میکنند.
3.2 حال زمان آن است که به رورتی و اینبار اندیشههای سیاسی-اجتماعی و سیر چرخش از نقد بنیانهای سنّتِ متافیزیکی غرب در ابتدا به نقد نقش سنتّی فلسفه و سپس نقد ابتنای دمکراسی لیبرال بر توجیه فلسفی و میزان اعتبار این چرخش بپردازیم:
رورتی عمیقاً به آرمان لیبرالیسم کلاسیک باور دارد و مدافع سکولاریسم و اهداف دمکراتیک و آزادیخواهانه است اما اعتقاد دارد که امروزه دیگر بیش از این نمیتوان به شیوهی عصر روشنگری به دفاع از این آرمان پرداخت.14 دلایل این عدم کفایت از نظر رورتی را میباید در دو سطح بررسی کرد: ابتدا نقد او بر نقش فلسفه در جامعهی معاصر و به تَبَع آن در تشکیل نظام سیاسی دمکراتیک و در کنار آن تفسیر پراگماتیستی و پستمدرنیستی او از آرمان لیبرال دمکراسی.
4.1 رورتی از علاقهی روشنفکران غربی به یافتن توجیهی برای شرایط کنونی خود و اجتناب از نسبیگرایی در میان آنها انتقاد میکند. او دلایل این امر را، بر اساس ایدههای فرافلسفیاش، اعتقاد به مفروضی واقعگرایانه میداند که بر اساس آن، «برای شناخت انسان ما باید به حدّ کافی از جامعهی خود دور شویم تا بتوانیم آن را در پرتو چیزی فراتر از آن بسنجیم یعنی آن وجه مشترکی که میان اجتماع ما و همهی اجتماعات انسانی واقعی و محتمل دیگر، وجود دارد.»15 و این به وضوح از تمایز افلاطونی میان واقعیت و تظاهر و تمایزِ همیشه مسلّم انگاشته میان عین و ذهن ناشی میشود. با فرض گرفتن چنین مفروضهایی روشنفکر در جامعهی غربی، درست به سان روشنگران عصر روشنگری وظیفهای خطیر بر عهده دارد: رسیدن به عینیّتی بالاتر از عامّهی مردم.(یعنی تطابق بیشتر با جهانِ واقع در ذهن به کمک فراروی از اجتماع خودی و نزدیک شدن به حقیقت و هدف مشترک میان تمام افراد انسانی) در این معنا فیلسوف دارندهی عقلانیّتی بالاتر از اعضای دیگرِ جامعه یعنی دارنده و بکارگیرندهی معیارهای غیرتاریخی و طبیعی (مبتنی بر طبیعت) در مسایل انسانی است.
4.2 اما رورتی اساساً برنامهی دمکراسی را مرحلهای نهایی از مسیری تکاملی و همگرا در تاریخ اندیشهی بشری، امری حقیقی و طبیعی (دارای ابتناء بیشتر نسبت به بدیلهایش بر ذات مشترک و عینی انسانها)، یا دستگاهی غیرتاریخی(به معنای عدم وابستگی به زمان و مکانِ خاصِ جامعه دمکرات) و همهجایی و فراگیر نمیداند. این عقیدهی رورتی نه الزاماً دربارهی دمکراسی که دربارهی هر تفسیر و تجویزی دیگر در باب انسان و اجتماع انسانی صادق است. از آنجا که به بنیان مشترک میان افراد انسانی، گروهها و اجتماعات اعتقادی ندارد در نتیجه طبیعتاً به کسب و کار و شاخهای به نام بنیانشناسی نیز بیاعتقاد میماند و این درست انتقاد او بر نقش سنّتی فلسفه در جوامع انسانی به خصوص جوامع غربی پس از عصر روشنگری است. معمولاً فیلسوفان کار خود را بنیانشناسی مذکور یعنی بحث در باب ذوات ابدی و مسایل جاودانی میدانند. این امر به تعریف حقیقت در منظومهی افلاطونی ( ویا شاید انسانی آنگونه که در1-2 اشاره کردیم) به عنوان «نظمی ماقبل ما که به ما داده شده است» برمیگردد و بر اساس آن، فلسفه هم توضیح رابطهی چنین نظمی با طبیعت بشری است.16
اما رورتی حتی به نقشی حداقلی که فلاسفهی تحلیلی به فلسفه اعطا میکردند، نیز اعتقادی ندارد. در این حوزه، وظیفهی فلسفه را برآورد میزان حقّانیت ادعاهای مطرح شده در زمینهی معرفت در حوزههای علم، اخلاق، هنر، دین و دیگر فلسفههای مضاف و یا پرسش از معناداری گزارههای زبانی و سعی در پالایش زبان انسانی از گزارههای فاقد ما به ازاء در واقعیت خارجی میدانند. اما رورتی به دلیل فراروی از دوگانهی ذهن/عین و عدم پذیرش وجود بنیانی مشترک و فراتاریخی برای قوای شناختی انسان، معرفت انسانی و زبان او، این نقش از پیش تقلیل یافتهی فلسفه را نیز نمیپذیرد.
4.3 جایگزینی که رورتی در عوض همگانی بودن، حقیقی، فراتاریخی، طبیعی و همه جایی بودن به عنوان بنیانی (بنیان، البته نه به معنای پیشارورتیاش) ارائه میدهد، به سانِ هر پراگماتیست و یوتیلیتاریانیست دیگری سودمندیِ اکنونی و اینجایی آن است. او به سودمندیِ ارزشهای دمکراتیک غربی برای جامعهی خود، عمیقاً معتقد است اما تمام تلاشهایی را که در راه بالا بردن این ارزشها تا سطح عینی (آنگونه که در2.1 و 2.2 تشریح شده) انجام میشوند را امروزه دیگر غیردمکراتیک میداند. از نظر رورتی جامعهی غربی تمام کسانی را که سعی کردهاند این ارزشهای تاکنون جهانشمول و همیشگی خوانده شده را به سطح همبستگی تقلیل دهند و آنها را موقّتی و وابسته به اجتماع بخوانند، با برچسبی ناجوانمردانه مورد حمله قرار داده: هابرماس و گادامر را زیادی نسبیگرا و بالقوه سرکوبگرانه خوانده؛ حملات هایدگر به واقعگرایی را به طرفداریش از نازیسم ربط داده؛ تفکرات مارکس را در وابسته بودن ارزشهای جامعه به مناقع طبقاتی با لنینیسم پیوند زده و ....17 جامعه و روشنفکر غربی تمام این کارها را کرده تا به جای مزیّتهای عملیِ دمکراسی به حقیقی بودن آن توسّل جوید. در نگاه رورتی، دمکراسی هیچ بنیادی جز برآوردِ سودمندی آن توسط اعضای یک اجتماع و در نتیجه توافق بر سر تأسیس آن ندارد. چنانچه به سان رورتی بنگریم، شهروندان جامعه دمکراتیک، نظم اخلاقی-سیاسی خود را تنها یکی از نظمهای موجود میدانند و نتیجهی حاصل از این نوع نگرش چیزی جز تساهل و مدارا در برابر سایر نظمهای موجود نخواهد بود. در نتیجه رورتی پرهیزِ جفرسونی از ورود الهیات به حوزهی عمومی را یک قدم جلو میبرد و با استعانت از ایدههای جان راولز18 از شهروندان جامعه میخواهد از نظر فلسفی نیز «در سطح» بمانند.(19) از نظر او موضوعات سنّتی فلسفه یعنی طبیعت غیرتاریخی انسان، طبیعت خویشتن؛ انگیزهی رفتار اخلاقی، معنای زندگی انسان و موضوعاتی از این دست ارتباطی به سیاست ندارند، درست همانگونه که جفرسون فکر میکرد که سؤالات دربارهی تثلیث و تبدّل جوهری به سیاست نامربوط هستند.(20) با توجه به ملاحظات بالا، پس از کنار گذاشتن مسایل سنّتی فلسفه چه در مقام فیلسوف به معنای شخصیاش و چه به معنای وظیفهی اجتماعی او، تنها کاری که برای فیلسوف میماند "نقادی اصیل" است یعنی کسب و کاری فرهنگی که به واسطهگری میان گفتمانهای اجتماعی گوناگون و کشف بازی زبانی آن اجتماعات و نقد مداوم ارزشهای اجتماع خودی میپردازد.
4.4 از نظررورتی این وظیفه از عهدهی یک فرد پراگماتیست برمیآید و نه فیلسوف، چرا که فیلسوف همیشه از نظم و اقتدار، نهادها و همهی چیزهایی دفاع میکند که مردم عادی بدان باور دارند در حالی که نقد پراگماتیست، عناصر موجود در باورهای مردم عادی را به مصاف اعتقادات و ارزشهای جوامع دیگر میگذارد.21 از این رو، رورتی تاریخ و ادبیات را بر فلسفه مقدّم میکند چه برای حوزهی عمومی و چه برای حوزهی خصوصی. از آن جا که دمکراسی را نه حقیقتی که به کمک یک فلسفهی خاص اثبات شده بلکه نظامی موقّتی که فعلاً تجربهی انسانی آن را سودمندتر برآورد کرده، میداند، واضح است که مطالعهی تاریخ را برای شهروندان جامعهی دمکراتیکاش مفیدتر از فلسفه خواهد دانست. بعلاوه، او از آنجا که به نقادی لحظه به لحظه و مطالعهی همیشگی بدیلهای احتمالاً سودمندتر برای پذیرش در جامعه معتقد است ادبیات را نیز بر فلسفه ترجیح میدهد چرا که ادبیات را قلمرویی میداند که در آن هیچ کس مالک حقیقت نیست و هر کس حق دارد فهمیده شود.22
5. همانگونه که اشاره شد عقاید سیاسی-اجتماعی رورتی نه در سطح هستیشناختی-معرفتشناختی ماند و نه حتّی منحصر به نقد و بازتأسیس سنّت لیبرال دمکراسی در جوامع غربی. بلکه ارتباط میان افکارش با مسئلۀ حادِّ جوامع دست به گریبان با فرایند تأسیس نظام سیاسی مشابه با مدل دمکراسی غربی، موجب محبوبیت اندیشههایش در میان فعالین سیاسی در ملل غیرغربی شد. این امر در کشور ما در اواخر دههی هفتاد و به خصوص در اوایل دههی هشتاد شمسی با سفر او به ایران شدّت گرفت و موجب نگاشتن و ترجمهی آثاری از او یا دربارهی وی در کشورمان شد که بیشک این رخداد دربارهی هر متفکر و اندیشمندی دیگر نیز اگر روی دهد، موجب خوشوقتی تمامی علاقمندان و دست اندرکاران حوزهی علوم اجتماعی-انسانی است. اما نکتهی با اهمیت آن است که چه وجهی از اندیشهی او و با چه قرائتی و به چه دلیل برای روشنفکر ایرانی از جذابیت برخوردار است.
5.1 همانگونه که اشاره شد دربارهی رورتی بیشک نه انتقاداتش بر مفروضهای سنّت متافیزیکی غرب و نه فرارویش از دوگانۀ ذهن/عین (که در جای خود بینشهای بسیار ارزشمند در دل خود دارند) که تجویز سیاسی او برای پیشبرد پروژهی دمکراسی خواهی یعنی بیبنیاد بودن دمکراسی و لیبرالیسم است که مورد توجه گروهی از دست اندرکاران علوم انسانی در کشورمان قرار گرفته است. به نظر میرسد شناختی سریع از متاعی که رورتی عرضه میکند و مشتریان مشتاق در این معامله لازم باشد. خشایار دیهیمی در مقدّمه مشهورترین اثر ریچارد رورتی دربارهی برنامهی دمکراسی یعنی مقالهی "اولویت دمکراسی بر فلسفه" مشخّصهی اساسی لیبرالیسم پراگماتیستی رورتی را "بیبنیاد بودن" آن میخواند.23 بر اساس ملاحظات پیشین، به شکل خلاصه، بیبنیاد بودن را در اینجا میباید عدم نیاز دمکراسی به بنیانهای فلسفی و معرفتشناختی در میان شهروندان خود معنا کرد. در این دیدگاه، از یکسو برخلاف روندی که از عصر روشنگری تاکنون و در جامعه لیبرال دمکرات مرسوم بوده خواستِ عینیّت دارای ارزش نیست و دمکراسی به عنوان فرم نظام سیاسی حاکم دارای ماهیتی فراتاریخی، حقیقی، مبتنی بر طبیعت انسانی و همگانی محسوب نشده و در نتیجه نیاز به روشنفکر و فیلسوفی نیست که با بهرهگیری از معیارهای عقلانیت به میزان بالاتری از عینیت دست یافته و به یافتن بنیانی فلسفی برای توجیه ارزشهای دمکراتیک حاکم بپردازد. از سوی دیگر شهروند یک جامعه ی دمکراتیک نیز مسایل و اعتقادات فلسفی خود را دربارهی مسایلی چون طبیعت سوژه ی انسانی متافیزیک و شناختشناسی همچون اعتقادات دینیاش در حوزه ی خصوصی خود نگه میدارد. نه نیازی به یک بنیان فلسفی در میان شهروندان برای تداوم یک دمکراسی است و نه اساساً دمکراسی نیازی به توجیه توسط فلسفه و فیلسوف دارد. بدین ترتیب در یک جامعهی نوپا در پروژهی رسیدن به دمکراسی تنها و تنها توافق اعضای یک جامعه بر سر سودمندی اکنونی و اینجایی تأسیس یک دمکراسی برای نیل بدان کفایت میکند. ناگفته پیداست که رورتی را در تقسیمبندی ارائه شده در 3.1 میباید تحت گروه "بنیاد ستیزان" طبقه بندی کرد.
5.2 در سوی دیگر این معامله خریداران این اندیشه حضور دارند که روشنفکران و دغدغه مندان امر توسعه و دمکراسی در ایران هستند این افراد و همفکرانشان که از ابتدای ورود اندیشههای مدرن به ایران در اوایل عصر قاجار در اشتیاقِ تأسیس یک نظام سیاسی دمکرات پایدار، مشابه با مدل غربی به سر میبرند، در برههای حساس و تعیین کننده با متاعِ دلفریب این اندیشمند غربی رویارو شدهاند. عدم توفیق مورد انتظار در تلاشهای پیشین و تجربههای مکرر و ناموفق در راه نیل به مقصود و یا دولت مستعجل بودن تجربههای اندکِ حکومت دمکراتیک، پس از افزون بر صد و پنجاه سال و ناکارآمدی رژیمهای غیردمکراتیک در این مدت در تأسیس بنیانهای فلسفی-فرهنگی و اقتصادی و البته رشد سیاسی-دمکراتیک توده همه و همه دست به دست هم میدهد تا روشنفکر ایرانی را پذیرای نسخهای این بار بسیار سریع الوصولتر از همیشه برای تأسیس دمکراسی در کشورش سازد.
شاید بتوان تقدّم اساسی را در هر اصلاح و تغییری به حکومت مستقر و هیئت حاکمه بخشیدن، روی دیگرِ سکّهی دولتگریزیِ مؤکد ذات هر ایرانی دانست. این یکی از بنیانهای ذهنیت هر ایرانی است که چه روشنفکر و اندیشمندش و چه دولتمرد خودبزرگبیناش، همهی قدرت را در جهت اصلاح و تغییر یا ظلم و ستم و کارشکنی، در دستان توانای دولت میبیند. پس تعجبی ندارد که از همان عصرِ پیش از انقلاب مشروطه تا کنون تمام همّ و غمش را در کار مبارزهی سیاسی با رژیم غیر دمکراتیک حاکم و براندازی آن، تشکیل یک حکومت دمکراتیک و سپس انجام اصلاحات در دیگر شئون جامعه از طریق و به دست آن صرف میکند.
از این رو، به نظر میرسد "بیبنیاد بودنِ" لیبرالیسم پراگماتیستی رورتی ( یا حداقل، قرائت ما از آن) بهترین متاع را در بازار پررونقِ نظریات توسعه برای روشنفکر عجول، سرخورده، مشتاق، ولی خستهی ما باشد. در این نسخه دیگر نه نیازی به توسعهی اقتصادی و تأسیس مناسبات کاپیتالیستی و بازار آزاد میان توده به عنوان پیش شرط مقدّم بر توسعهی سیاسی میماند و نه نیازی به روشنفکر، افزایش سرانهی مطالعهی شهروندان، نرخ باسوادی و هزار و یک معیار دیگر و نه حتی نهادینه ساختن بنیانهای توسعهی سیاسی ( برای نمونه خوگیری شهروندان به تساهل و تسامح در رفتار شخصی، نهادین ساختن دولتپذیری و...) احساس میشود. تنها پیششرط لازم آن است که شهروندان یک جامعه طیّ یک قرارداد اجتماعی بدون آن که حقیقتی فراتاریخی برای دمکراسی قایل باشند، دربارهی سودمندی اکنونی و اینجایی آن به توافق برسند.
این نسخهی رورتی به وضوح برای تعمیم مدرنیته و تزریق رواداری و تساهل و تسامح بیشتر به شهروندان جامعهی لیبرال برای شنیدن و مقایسهی سودانگارانه و دم به دم دستآوردهای جامعهی خود و جوامع دیگر مفید به نظر میرسد.(که البته این مسئله، مسئلهی جامعهی ما نمیتواند باشد) اما در باب قرائت ما از نسخهی رورتی برای تأسیس یک نظام دمکراتیک نکاتی چند لازم به ذکر است:
5.3 همانگونه که اشاره شد در آن تقسیمبندی که در 3.1 انجام دادیم، ریچارد رورتی را در عرصهی توسعه و فرآیند دمکراتیزاسیون باید در زمرهی بنیادستیزان دانست. هر چند که تأکید عمدهی رورتی بر عدم نیاز به بنیاد و توافق فلسفی در میان افراد جامعه برای رسیدن به دمکراسی است اما بسیاری از مفسّران و مدافعان آراء او به خصوص در کشور ما، این عدم نیاز به بنیاد را به تمام پیششرطهای اجتماعی، اقتصادی و فکری و حتی سیاسی تا پیش از این حتمی انگاشته شده تعمیم میدهند به گونهای که برخی اوقات ادّعا میشود که «با توجه به آرا رورتی، دمکراسی فقط و فقط یک توافق میان افراد جامعه است که حتی میتواند در یک جامعهی فئودالی نیز تأسیس شود.» اما پرسش اساسی اینجاست که این توافق چرا رخ میدهد؟ افراد جامعهای معیّن، با توجه به چه شرایطی بر سر سودمندیِ دمکراسی برای جامعهی خود به توافق میرسند؟
بیایید با رورتی همدلی کرده و دمکراسی را نه برنامهای همگانی، حقیقی و فراتاریخی بلکه فقط بدیلی تا اکنون سودمندتر برای جامعهی خود بدانیم، این تغییر دیدگاه مسلّماً واجد اهمیت بسیار است اما این تفسیر از دمکراسی آیا میتواند خود را از ضرورت وجود سنتّی پیشینی برای انتخاب شدن رها کند؟ جامعهی طبیعی روسو را در نظر بگیرید. فرضاً پنجاه انسان (همانگونه که رورتی میپسندد با پنجاه عقیدهی دینی و البته فلسفی متفاوت در حوزهی مشخصی) در نظر دارند بر سر سودمندی بیشتر دمکراسی برای جامعهی آیندهشان به توافق برسند. چه چیزی باعث میشود به نتیجهای جز این نرسند؟
5.4 رورتی در پاسخ به پرسش بالا دو دسته امر ایجابی و سلبی را به شهروندان جامعهی خواهانِ دمکراسی پیشنهاد میدهد و آنها را به نحوی ضمنی پیششرط حضور در توافق منتهی به تأسیس جامعهی دمکراتیک میداند:
وجه سلبی پیششرطهای او ( که در نظرش امری بسیار ضروری و حیاتی نیز مینماید) طلبِ متعصب نبودن از شهروندان است. او مینویسد:
«شهروندان یک دمکراسی جفرسونی میتوانند هر قدر هم که میخواهند مذهبی یا غیر مذهبی باشند فقط به شرطی که "متعصب" نباشند. یعنی آنها باید از عقاید مربوط به مسایل بسیار مهم دست بشویند یا آنها را تعدیل کنند عقایدی که تا این زمان به زندگیهای آنان معنا میداده است.»24
چنانچه بخواهیم به بنیانهای اندیشهی رورتی پایبند بمانیم نباید استدلالمان را از طبیعت و فطرت فراتاریخی انسان آغاز کنیم. پس فقط و فقط به تجربهی تاریخی (که بسیار مورد احترام اوست) توجه میکنیم. اینکه برای رسیدن به توافق بر سر سودمندی دمکراتیک و عقد یک قرارداد اجتماعی نیاز به متعصب نبودن از لحاظ فلسفی و مذهبی است، سخنی کاملاً موجّه است. اما یک پرسش: با توجه به تجربهی تاریخی در تمام سطح جهان، آیا انسان در ادوار ابتدایی تاریخش از اخلاق و اندیشهی پلورالیستی بهرهمند بوده و در دورههای بعد به سمت تعصّب و جزماندیشی سیر کرده و یا بالعکس انسان در جامعهی پیشامدرن در اکثر مواقع نگاه تکثرگرا را اصولاً ارزش نمیدانسته و جنگ مذهبی و ایدئولوژیکی (و به قولی فلسفی)، نحوهی عادی و مرسومِ تعامل میان فِرَق، گروهها و جوامع بوده و با تسلط آرمانهای عصر روشنگری و آموزشهای مداوم روشنگران و اندیشمندان پلورالیست این نحوهی نگاه و این اخلاقیات، مرتبط با دیگر شئون تمدن جدید در جامعهی مدرن حاکم شده؟ همان پنجاه نفری را که از جوامع گوناگون در جزیرهای دورافتاده گردآمدهاند و هر کدام از جامعهای با دین و مسلکی خاص آمدهاند، در نظر بیاورید. آنها در زمان عقدِ قرارداد روسویی، چنانچه آموزشی پلورالیستی ندیده باشند، چه وضعی خواهند داشت؟ اگر انسان در آن حالت متساهل است پس چرا این همه سرمایه جهت آموزشِ رعایتِ حقوق دیگران و تحمّل افکار و مخالف در مدارس ابتدایی غرب و اکثر نقاط جهان اختصاص داده میشود؟ آیا با توجه به طبع سودانگار و خودخواه بشری (که اتفاقاً فرض این امر از پایههای اساسی اخلاقیات و قانونگرایی در تمدن مدرن غرب است25) انسان بدون آموزش و بدون مطالعه و در نتیجه بدون اعتقاد هستیشناختی و معرفتشناختی به حقیقت و یا فایدهی تکثرگرا بودن، میتواند به حقوق دیگران احترام بگذارد؟
به نظر میرسد خواستهی رورتی از شهروندان دمکراسی جفرسونیاش بدون بنیادی عمیق از تساهل، که فقط و فقط با کار آموزشیِ طولانی مدت نهادینه شود، غیر قابل دسترسی میباشد. به ویژه اگر ادیان و مکاتبِ شکلدهندهی اعتقاد مردمِ جامعه در حوزهی شخصی، در قرائت کلاسیکشان با شمولگرایی مدّنظر پلورالیستها در تباین باشند. این نیاز به بنیان آموزشی طولانی مدت در اندیشهی سیاسی-اجتماعی رورتی عملاً به نقض غرض منتهی میشود.
5.5 رورتی با توجه به نقدش بر نقش سنتّی فلسفه و فیلسوف به خصوص در جامعهی مدرن به عنوان توجیهگر نطام لیبرال-دمکرات حاکم و عدم اعتقادش به فراتاریخی بودن و حقیقی بودن دمکراسی، پیشنهادی ایجابی نیز بعنوان معیاری برای ارزیابی سودمندی بدیلهای گوناگون نظام سیاسی ارائه میدهد و آن توجه به تجربهی تاریخی و علاوه بر آن مطالعهی مداوم و تطبیقی آثار ادبی و رمانهای نویسندگان بزرگ است چرا که در آن حوزه، حقیقت در اختیار شخص یا گروهی خاص نیست. در این که چنین فعالیتهایی، از یک سو به اعتقادی تاریخی به سودمندی بیشتر دمکراسی منجر میشود و از سوی دیگر محملی برای آموزش تحمّل و رواداری عقاید متفاوت و متخاصم است، به نظر نمیرسد بتوان تشکیک کرد. اما پرسش اینجاست که چنانچه عدم نیاز به بنیاد را در معنای فراگیرش (تمام بنیانهای ممکن) بگیریم، برای نمونه از یک جامعهی پیشامدرن با نرخ باسوادی مثلا بیست درصدی (برای نمونه در ایران عصر مشروطه این رقم بسیار پایینتر است) مطالعهی آثار ادبی و خوانش تجربهی تاریخی جامعهی خودی و جوامع متنوع دیگر چگونه میتواند رخ دهد؟ از این رو باز به نظر میرسد پیشنهاد رورتی ناظر به جامعهای با نرخ باسوادی و آموزش ابتداییِ مطلوب است که حال دست از مطالعه و غور در مکاتب فلسفی بردارد و به مطالعهی ادبیات و تاریخ بپردازد. واضح است که باسوادی حداکثری افراد یک ملت امری فطری نیست و نیاز به بنیانی عمیق و کار فراوان دارد.
5.6 خواستهی ایجابی دیگری که رورتی از شهروندان طالب نظام سیاسی دمکراتیک دارد، «قربانی کردن وجدانشان در برابر محراب مصلحت عمومی» است. او مینویسد:
« اما مصالحهی جفرسونی یک وجه پراگماتیک یا عملی هم دارد. این وجه میگوید که وقتی فرد در وجدانش اعتقاداتی مییابد که مربوط به سیاست عمومی هستند اما نمیتواند از این اعتقادات بر این مبنا دفاع کند که اعتقاداتی مشترک میان عموم شهروندان هستند، بایستی وجدانش را در برابر محراب مصلحت عمومی قربانی و فدا کند.»26
در این مورد نیز همچون دو مورد پیشین، چیزی از شهروندان، طلب شده که انسان در حالت طبیعی با توجه به طبع فایدهگرا و خودخواهش بیشک علاقهای به انجام آن ندارد و تا آموزش و تربیتی در طیّ نسلها صورت نگیرد برای شهروند یک جامعه این ارزش نهادین نمیشود که در نمونهای بسیار ساده و جزیی، از سودمندی شخصی ردّ کردن چراغ قرمز برای نفع عمومی بگذرد و هوس شخصیاش را «در برابر محراب مصلحت عمومی قربانی و فدا کند.» اوضاع جوامع توسعه یافته و در حال توسعه، در زمینهی احترام به قانون مبیّن این مسئله است.
5.7 مسئلهی قابل ذکر دیگر عدم انطباقی مشهود میان اندیشه و رفتار ریچارد رورتی است. همانگونه که بارها اشاره شد بر اساس عقیدهی او دمکراسی نه یک برنامهی همگانی و یا مبتنی بر ذات بشر که هر قومی لاجرم در مرحلهی توسعه یافتگی میباید بدان نایل شود که گزینهای تاکنون سودمندتر برای برخی از اجتماعات بشری در میان بدیلهای دیگر است. در دمکراسی جفرسونیِ رورتی، شهروند جامعه علاوه بر انحصار فلسفه و مذهب به حوزهی خصوصی و رعایت تساهل در حوزهی عمومی میباید هر لحظه آن بدیلهای دیگر را که در جوامع متنوع ساری و جاری هستند، با نظام ارزشی-سیاسی حاکم بر جامعهی خودش مورد مقایسه قرار دهد و آنها را از لحاظ میزان سودرسانی به اجتماعات خاص ارزیابی کند. از نظر رورتی فراتر از هر شهروند، این وظیفه بر عهدهی فیلسوف است که با "نقّادی اصیل" به سراغ ارزشها و نهادهای حاکم بر اجتماع خود رفته و با خوشبینی به امکان حاکم شدن بدیلهای دیگر نگاه کند. او دقیقاً پراگماتیست را بر فیلسوف ترجیح میدهد به این دلیل که فیلسوف را متهم میکند که همیشه دفاع و تبلیغ معتقدات حاکم در میان توده میپردازد حال آنکه پراگماتیست منتقد جدی این معتقدات است و با چشم خریدار به بدیلهای دیگر مینگرد. به نظر میرسد با توجه به این بنیانها و ضرورت به توافق رسیدن شخص شخصِ شهروندان یک جامعه بر سر انتخاب یکی از گزینهها، از یک پراگماتیست انتظار نمیرود که نظام ارزشی-سیاسی حاکم بر اجتماع خود را چنان برتر شمارد که به تبلیغ آن پرداخته و نسخهای برای رسیدن سریعتر آن جوامع به نظام مورد علاقهی خودش بپیچد. چرا که از نظر او، آن چه برای یک جامعه در یک زمان خاص مفیدتر است الزاماً برای جوامع مجاورش در همان زمان مفیدتر نمیتواند باشد و این که یکدست شدن تمام جوامع در سطح جهان از لحاظ انتخاب گزینهای در میان بدیلها، فرصتها را از یک شهروند پراگماتیست و پلورالیست برای "نقادی اصیل" و دم به دم خواهد گرفت.
5.8 با توجه به تمام نکات پیش گفته و این مقدمهی نسبیگرایانه و قوم مدارانه (از جنس اعتقادات رورتی) که هر جامعهای میباید راه حل مسئلهی خود را در میان افکار اندیشمندان و جوامعی بیابد که یا با مسئلهی او یا مشابه آن دست به گریباناند، به نظر میرسد دغدغهی رورتی مسئلهی جامعهی ما نباشد. تمامی مسایلی که ذکر شدند نه نشاندهندهی عدم انسجامهایی در تفکرات رورتی بلکه بیانگر عدم امکان اِعمال اندیشههای او بر اوضاع جامعهی خودمان بود. رورتی در جامعهای به نظریهپردازی پرداخته که گرفتاریهای "دورهی تأسیس" نظام ارزشی-سیاسی لیبرال دمکراسی (برای نمونه و در سادهترین وجه، تسلط مناسبات اقتصادی بازار آزاد، باسوادی و سرانهی مطالعهی حداکثری، نظام آموزشی مدرن، رشد علم تکنولوژیک، اندیشهی پلورالیستی و... در میان اکثریت افراد جامعه) را از سرگذرنده و حال او و همتایانش در اندیشهی "تداوم" تسلط مدرنیته بر جامعهشان از طریق نقد بنیادین تمامی بنیانهای آن هستند. رورتی و بسیاری از اسلافش و به خصوص اندیشمندان موسوم به پست مدرنیست با ویرانگری هرگونه دگمی در اندیشهی انسان غربی سعی در باز کردن آغوش مدرنیته برای هر نوع اندیشهی نوینی دارند. اما آنها همگی برای جامعهای نظریهپردازی میکنند که تودهی آن از نرخ باسوادی نزدیک به صددرصد برخوردار است و نرخ امید به زندگیاش و درآمد سرانهاش در دورافتادهترین روستاهایش (که درست همین مناطق میباید ملاک ارزیابی باشد) به حد قابل قبولی رسیده است.
حال اگر رورتی نقش فلسفه و فیلسوف را در رسیدن به دمکراسی نفی میکند، اول آنکه نباید آن را به ضرورت نهادینه شدن بنیانهای مدرنیته در میان تودهی پرشمار محرومین در جامعهی خود تعمیم دهیم و از سوی دیگر فراموش نکنیم که این نسخه برای دورهی "تداوم" یک دمکراسی نوشته شده و نه دورهی "تأسیس" آن. در غیر این صورت از نسخهی رورتی، که دلایل جذابیتش را به اختصار بررسی کردیم، همان نتیجهای به بار میآید که تا کنون نیز غیرِ آن سرلوحهی کار اندیشهورزان ایرانیِ علاقمند به تأسیس نظام ارزشی-سیاسی لیبرال دمکراسی در ایران نبوده: یعنی تقدّم مبارزهی سیاسی27 و تأسیس نظام سیاسی دمکرات بر توسعهی بنیانهای فکری، اقتصادی و سیاسی در میان تودهی پرشمار و همیشه مغفول ایرانی در نقاط مختلف کشور. چنانچه به تجربهی تاریخیمان در تاریخ معاصر، که بسیار نیز مورد توجه ریچارد رورتی است، بنگریم، دستاوردهای این جهت گیریِ همیشه حاکم به وضوح آشکار است.
سید رضا وسمهگر
پینوشتها:
1-اتهام بیمسئولیتی در باب قرائتهای رورتی از اعتقادات اندیشمندانی چون دکارت و ادّعاهایی که به نیچه، هگل، هایدگر و دیگران نسبت میدهد، بعضا بر او وارد شده است حال آنکه به نظر میرسد با توجه به طبیعتِ در هرحال مستقل و نوینِ هر تفسیر جدید امکان دفاع از رورتی در این باب وجود داشته باشد..
2-در این کتاب، با اوج مخالفت و عدم تفاهم میان پوزیتویستهای منطقی و هگل روبرو میشویم:
- هانس رایشنباخ، پیدایش فلسفهی علمی، مترجم: موسی اکرمی، تهران: علمی و فرهنگی، 1371.
3-اطلاعات اساسی را در باب حوادث مهم زندگی رورتی از مقدمهی ارزشمند مترجم (مرتضی نوری) اخذ کردهام:
- ریچارد رورتی، فلسفه و آینهی طبیعت، ترجمهی مرتضی نوری، تهران: نشر مرکز، چاپ اول، 1390.
4-رورتی: "فیلسوف ادبیات"، فرهاد محرابی، قابل دسترسی در:
anthropology.ir/node/650
5-ریچارد رورتی، "فلسفه و آیینه طبیعت"، مقدمهی مترجم، ص4.
6-فرهاد محرابی، "رورتی: فیلسوف ادبیات".
7-ریچارد رورتی، "همبستگی یا عینیت؟"، در: لارنس کهون: ویراستار انگلیسی، " از مدرنیسم تا پست مدرنیسم"، ویراستار فارسی: عبدالکریم رشیدیان، تهران: نشر نی، 1381. ص 591-590
8-ریچارد رورتی، "همبستگی یا عینیت؟"، ص596.
9-فرهاد محرابی، "رورتی: فیلسوف ادبیات".
10-برای آشنایی با نظرگاه فیلسوفان علم در باب گسستی بودن (غیرانباشتی بودن) سیر علم و عدم امکان قیاس میان پاردایمهای علمی، رجوع کنید به:
-توماس کوهن، ساختار انقلابهای علمی، ترجمه: سعید زیباکلام، تهران: سمت، چاپ اول 1389.
-پل فایرابند، بر ضد روش، مهدی قوام صفری، تهران: انتشارات فکر روز، چاپ اول، 1375.
11-ریچارد رورتی، "همبستگی یا عینیت؟" ص594.
12-برای اطلاع کافی از شیوهی تفاوت نهادن رورتی میان "خواست عینیت" و "خواست همبستگی" از یک سو و میان رئالیسم، نسبیگرایی و پراگماتیسم، رجوع کنید به: ریچارد رورتی، "همبستگی یا عینیت؟" در: "از مدرنیسم تا پست مدرنیسم"، ص607 -590.
13-در این تمایز گزاری، از آنجا که معیار را اعتقاد یا عدم اعتقاد به ضرورت یا عدم ضرورت نهادینه شدن بنیانهایی خاص (حال از هر جنسی) به عنوان پیششرط توسعه قرار دادهایم، لاجرم بسیاری اندیشمندان و نظریهپردازان، با نظرگاهها و ترجیحات بسیار متفاوت در کنار یکدیگر، تحت گروه "قائلین به بنیاد" قرار میگیرند. مثلاً از آن جمله: مارکس و تمام نظریه پردازان مارکسیست، طرفداران نظریات "پیشرفتی" چون کنت، اسپنسر، دورکیم، ماکس وبر، پارسونز و حتی نظریهپردازان مکاتب نوسازی، طرفداران نظریههای مبتنی بر اقتصاد سیاسی و...
14-فرهاد محرابی،"رورتی: فیلسوف ادبیات".
15-ریچارد رورتی، "عینیت یا همبستگی؟"، ص591
16-ریچارد رورتی، "اولویت دمکراسی بر فلسفه"، ترجمهی: خشایار دیهیمی، تهران: طرح نو، چاپ اول، 1382. ص48
17-ریچارد رورتی، "عینیت یا همبستگی؟"، ص598
18-برای آشنای با عقاید راولز به مهمترین اثر او رجوع کنید:
- جان راولز، "عدالت به مثابه انصاف"، ترجمه: عرفان ثابتی، تهران: ققنوس، 1386.
19-ریچارد رورتی، "اولویت دمکراسی بر فلسفه"، ص29.
20-همان، ص27-26.
21-ریچارد رورتی، "عینیت یا همبستگی؟"، پاروقی 11.
22-فرهاد محرابی، "رورتی: فیلسوف ادبیات".
23-ریچارد رورتی، "اولویت دمکراسی بر فلسفه"، مقدمهی مترجم. ص11.
24-همان، ص16.
25-در باب اساسی بودن فرض طبیعت سودانگار بشری برای فلسفههای مدرن رجوع کنید به:
– مرتضی مردیها، "دفاع از عقلانیت: تقدم عقل به دین، سیاست و فرهنگ" تهران: انتشارات نقش و نگار، 1385.
26-ریچارد رورتی، "اولویت دمکراسی بر فلسفه". ص 17.
27-تقدّم مبارزهی سیاسی بر کار و کوشش بلندمدت اما بنیادین، نتیجهی غیر قابل اجتناب افکار رورتی است. او خود در یکی از کتابهای اخیرش "کشور شدن کشور"، «چپ اصلاحگر آمریکایی نیمهی اول قرن بیست را که برای دستیابی به عدالت اجتماعی به عمل سیاسی دست میزده میستاید و از "چپ فرهنگی" و "چپ دانشگاهی" آمریکا در آمریکای امروز به دلیل از دست دادن آرمانها و خواستههای "چپ اصلاحگر" انتقاد میکند.» به نقل از: فرهاد محرابی، "رورتی: فیلسوف ادبیات".