آذر امسال دو سالگی برنامه نریزی رو جشن گرفتم؛ و الان قصد دارم کمی از بینش برنامه نریزی خودم رو در قالب این یادداشت با شما شریک شم...
«شما تنها زمانی وجود دارید که آزاد باشید تا کارها را بدون یک هدف قابل مشاهده، بدون احساس رضایت و بالاتر از همه این موارد، خارج از استبداد داستان فرد دیگری انجام دهید.»
- نسیم نیکلاس طالب
نمیدونم تعیین اهداف سالانه و برنامهریزی برای رسیدن بهشون دقیقا از کی وارد زندگی شخصی بشریت شد، و خب واقعیتش اینه که در حال حاضر خیلی هم برام مهم نیست که بدونم، ولی حدس میزنم باید یه ربطهایی به دنیای غرب و مدینه فاضله سیلیکون ولی داشته باشه. و البته ارتباط خیلی زیادی با قطع بودن اتصال آدمی با خودش! نمیخوام بگم هدفگذاری و برنامهریزی الزاما چیزای بدی هستند (که اگر بخوام صادق باشم ته ذهنم هستن)، ولی میخوام بگم که قرار نیست شاهکاری خلق کنند، چرا که من و شما در نهایت برده وجود خودمون هستیم، همون عامل اصلی ناکامی ما در مرحله اجرا و چیزی که گاهی (به صورت ناقص) ازش به عادات یاد میکنیم.
کلمه عادت انقدر در ادبیات موفقیتی ما پررنگ شده که این احساس رو بهم داده که در چند سال اخیر، تب و تاب هدفگذاری و برنامهریزی جای خودش رو به تب و تاب شناسایی عادات، اصلاح عادات، ایجاد عادات و ... داده. تعبیر عادات اشتباه برای توجیه عدم موفقیتِ مدلهای هدفگذاری و برنامهریزی تعبیر جالبیه، اما نواقصی هم در بوته عمل داره. و مهمترین نقصش اینه که انگار ما رو در یک ماز پیچیده میندازه، ذوق میکنیم که «عه یه عادت پیدا کردم باید اصلاحش کنم»، هم زمان هم در تلاشیم که چندتا توپ در قالب اهداف در ابعاد مختلف زندگی رو توی دستمون نگهداریم و تخ توخ... در حالی که توپها به زمین افتاده و ما بین زمین و آسمون کج و کوله شدیم که مثلا جمشون کنیم، متوجه میشیم که به فنا رفتیم و روز از نو و روزی از نو! به نظر من مهمترین مشکلی که همه این مسائل داره اینه که قلب ماجرا رو هدف نگرفته!
به قول دکتر هاوس:«تو نمیتونی معتقد باشی که همه چیز گردن توئه، مگر اینکه خودت رو در مرکز قدرت بدونی!»
شاید جالب باشه بدونید که اولین کسانی که مدیریت رو اجرا کردند، مهندس بودند، در عصر صنعتی و در دنیایی که تولید مکانیزه کم کم داشت معنا پیدا میکرد. جایی که اندازهگیری قابل اجرا بود و میشد ازش معنی استخراج کرد و افرادی که در این سیستم مشغول کار بودند هم همگی ماشالا اندازهبگیر و عاشق حساب و کتاب برای فهمیدن دنیا. تعریف کلاسیک مدیریت هم دقیقا معادل برنامهریزی، اجرا، کنترل و ارزیابیه!
توی مدل اولیه مدیریت، انسان جایگاهی جز یک ابزار برای تولید نداشت، حتی مطالعات اولیه روی انسانها در محیط کار در واقع مطالعه این بود که مثلا اگر لامپ بزنیم ملت بهتر کار میکنن؟! آدم یاد اونجایی میافته که میگن برای گاو موزیک بذاری بیشتر شیر میده! خیلی طول کشید که نیازهای روانی انسان هم وارد فاز مدیریت سیستمهای کاری بشه. شاید بشه گفت وقتی این مطالعات پررنگتر شدند که انسان از یک نیروی یدی برای افزایش تولید، به جایگاه مغز متفکر سیستم اومد، یعنی در واقع سیستم کاری، نیازمند عملکرد ذهنی انسان بود تا بهرهور باشه. واقعیت اینه که در تمام سیستمهای کاری دنیا بهرهوری سیستم مهمترین معیار موفقیتشه، کسی دلش به حال آدمها نسوخته، مثلا همین الان که شما دارید این متن رو میخونید صحبتهای زیادی توی دنیا هست برای این که زمان کاری در هفته از ۵روز به ۴ روز برسه، چرا؟ چون ملت این طوری بهتر کار میکنن!
حالا با این شرح و بسط ظاهرا غیرمرتبط بریم سراغ این که چرا برنامهریزی جذاب است؟
برنامهریزی اولین بار با هدف سودآوری سیستم اتفاق افتاد. یعنی یک هدف عملیاتی وجود داشت، یک مسیر منطقی و شفاف میشد براش ترسیم کرد و میشد با ارزیابی نتایج، میزان بهرهوری سیستم رو سنجید. در واقع جذابترین ویژگی هدفگذاری و برنامهریزی ایجاد احساس کنترل بر شرایطه. این که فکر کنیم ما در جایگاه قدرت هستیم و میتونیم نتایج رو کنترل کنیم. ولی آیا واقعا در عمل و وقتی داریم درمورد زندگی صحبت میکنیم، این ذهنیت عملیاتی هست؟
ما در دنیایی پر از عدم قطعیت زندگی میکنیم، همیشه همین بوده و همیشه همین خواهد بود. منتها شاید مهمترین تفاوت عصر فعلی با ۵٠ سال قبل این باشه که دسترسی ما به اطلاعات کمتر بود و به همین دلیل احساس کنترل بیشتری روی زندگی خودمون حس میکردیم. فرض کنید در شهری کوچک در عصر جنگ جهانی اول زندگی میکنید، با فرض این که جز کشورهای درگیر در جنگ نباشید، شاید مهمترین اثری که جنگ روی شما میذاره کمبود مواد غذایی باشه. اما در حال حاضر، تمام دنیا در حال تحلیل اثرات جنگ اوکراین بر وضعیت کشور خودشون و احتمالا زندگی خودشون هستند. این یعنی این که پیچیدگی دنیای ما به اون معنا بیشتر نشده، فقط ما بهش آگاهتر شدیم! البته اگر بخوایم صادق باشیم همین آگاهی ما باعث شده دنیا پیچیدهتر بشه، اما خب، اصل حرفم رو گرفتین.
حالا شما این احساس عدم کنترل رو بذارید کنار این که ما احساس میکنیم برای داشتن یک هویت دوست داشتنی، باید به موقعیت خاصی برسیم و برچسب ویژهای، و در کمال تعجب گاهی برچسبها، داشته باشیم. در حالی که هویت اصلی شخصیت و سلامت روان ماست. خروجی همه اینها این میشه که ما تلاش میکنیم اضطرابهای وجودی و محیطی رو با برنامه ریختن کنترل کنیم، در حالی که این روش اصلا به اون شیوهای که انتظارش رو داریم، پاسخ نخواهد بود.
ممکنه تا اینجای صحبتهامون برای شما این حس ایجاد شده باشه که «اوکی، همچینم بد نمیگی، ولی خب اگر نخوایم برنامه بریزیم، تو میای کارامون رو انجام میدی؟!»
اینجا جاشه که به این مسأله مهم اشاره کنم که اون چه که من در این یادداشت در حال حمله بهش هستم خود برنامهریزی نیست، بلکه بینش پشتش و نحوه اجراش هست. به نظرم مشکل اصلی اون جایی به وجود میاد که ما فکر میکنیم زندگی باید یک هدف ملموس خارجی (بخوانید دستاورد) داشته باشه و با رسیدن بهش دنبال پر کردن حفرههای وجودیمون هستیم. در حالی که شاید زندگی فقط رشد مداوم باشه، شاید رسیدن به یک یکپارچگی درونی در راستای یک آرمان و توسعه اون. اینجا ممکنه بحث یکم بحث پیچیده میشه و فاز متفاوتی میگیره، در واقع جهانبینی ما به شدت با این قسمت در هم تنیده است و نمیخوام فاز فلسفی بدم به ماجرا، اما میتونم به جای پرداخت به این قضیه، به یک چیز کاربردیتر بپردازم.
گاهی اوقات که با برخی از دوستانم صحبت میکنم، متوجه چیز عجیبی در کلامشون میشم، این که غرهای این فرد دقیقا غرهای ۶ ماه پیشه، حتی شاید دو سال پیش! همچنان داره از این که نظم مورد نظرش رو اجرا نمیکنه یا به یک سری دستاورد که حس میکنه بهشون نیاز داره نرسیده گله میکنه. از نگاه من، تو هر چقدم که مهارتهای فنی یا رده شغلیت بالاتر رفته باشه، تا وقتی غرهات عوض نشدهاند، هیچ رشدی نکردی. و خب برام عجیبه که تصور میکنی با تمرکز بیشتر روی شغل و مهارتهات قراره این غرها کم بشن! قبول دارم دستاورد اجرایی و پاسخ مثبت گرفتن از محیط میتونه اعتماد به نفس آدم رو بهتر کنه، اما از طرفی معنی رشد اینه که غرهای تو (چیزهایی که میتونند اعصابت رو خرد کنند) بزرگتر و عمیقتر بشن و وقتی این اتفاق در عمل نمیافته معنیش اینه که دستاورد نمیتونه تمام غرهای ما رو از بین ببره.
رویکرد هدفگذاری و برنامهریزی رویکرد غلطیه چون تمرکز تو رو جای نامناسبی خرج میکنه، به جای این که بری سراغ حل کردن مشکلاتت با خودت و برطرف کردن غرهات و رسیدن به سلامت روان، در تلاشی با دستاورد خودتو مثلا گندهتر کنی که غرها کمتر به چشمت بیان. برای من ماجرا دقیقا از همین مسیر اتفاق افتاد، منم دنبال رسیدن بودم، ولی هر چی بیشتر تلاش میکردم بیشتر متوجه میشدم که انگار نمیشه، تازه از اون بدتر، وقتهایی هم که میشد بازم راضی نبودم و حالم خوب نبود. آذر دو سال پیش از سر ناامیدی این رویکرد رو گذاشتم کنار، یطورایی پذیرفتم که «آقا اصلا من اینطوری نمیتونم!». ولی خب زندگی که بیخیالت نمیشه، باز یه کارایی هست که باید انجام بدی، اما وقتی تمرکزت از اهداف فانتزی میره روی اقدامات عملیاتی مورد نیاز برای طی کردن زندگی، ذهنت یکم آزاد میشه که به این فکر کنه که چه مشکلاتی دارن مانع از عملکرد درست من میشن و این طوری لایه لایه تو وجودت چیزهایی که نیاز به تعمیر شدن دارن رو درست میکنی و میری جلوتر. بعد به طرز جالبی یه جایی به این نقطه میرسی که «ئه، من دارم میتونم!». منتها تفاوتش اینه که این سری اصلا هدفت تونستن نیست، صرفا داری زندگیتو میکنی میری جلو! :)
از این نقطه به بعد هر چی بیشتر مطالعه کردم، دیدگاهی که بهش رسیده بودم بیشتر تایید شد. آدمهای موفقی دیدم که هدفشون موفقیت نبود، هدفشون حلال مشکل بودن بود و با همین رویکرد کارهای بزرگی با زندگیشون کرده بودند. این رویکرد به طور خاص من رو یاد افرادی میندازه که جیم کالین در کتاب از خوب به عالی ازشون به رهبران سطح ۵ یاد میکنه. افرادی که دنبال برچسب موفق برای خودشون نیستند، اما به شدت بلندپروازند. به قول کارلی فیورینا، مدیرعامل سابق HP:
«راز کوچک و کثیف ذهنی مقصدگرا ( زندگی کردن طبق برنامه) این است که نمیتواند به قول خود عمل کند، آن هم نه فقط گاهی بلکه همیشه. داشتن برنامه در زندگی، موفقیت و قطعیت، ترفیع و ثبات و نیز موقعیت و پول را ضمانت میکند؛ اما من بارها دیدهام که نتیجهای کاملاً برعکس به همراه دارد. برای کسانی که به رویکرد «طبق برنامه» خـو گرفتهاند فقط سه نتیجه احتمالی وجود دارد:
- به هدف میرسید اما نمیتوانید آن را حفظ کنید؛
- به هدف میرسید اما نمیتواند شما را راضی کند؛
- هرگز به هدف نمیرسید.
هرکدام از این نتایج در نوع خود ویران کننده است. در طول سال ها فهمیدهام اگر فعالانه در جایی مشغول حل کردن مشکلی نباشم، توانایی تجربه اندوزی و یادگیریام افزایش نمییابد. علتش ایــن است که فرصتها برای رشد و توسعه فردی همیشه در دل مشکلات پنهان هستند.»
مخلص کلام این که، تا زمانی که نوع نگاهت به اهدافت و برنامهای که برای رسیدن بهشون ریختی، ایجاد یک هویت قابل قبول و دوست داشتنی برای خودته، همواره در دشواری خواهی بود! شاید بد نباشه دفعه بعدی که دنبال تعیین یک سری دستاورد اجرایی در قالب اهداف سالانه هستیم، مکث کنیم و از خودمون بپرسیم چرا رسیدن به چنین چیزی برام مهمه؟ و دوباره و دوباره و دوباره... انقدر باید این چرا رو تکرار کنیم که بتونیم به یک حفره درونی برسیم، همونی که برای فرار ازش دنبال دستاورد هستیم.