ویرگول
ورودثبت نام
Soul
Soul
Soul
Soul
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

ویرانه های کاخ هایم

فصل اول :خواب یا بیداری

آخرین روزهای گرم تابستان بود زمانی‌که کم‌کم تابستان سقوط می‌کند و فصلی جدید حکم‌فرما می‌شه راستش حتی به‌درستی یادم نیست اول چه اتفاقی افتاد یا از کجا شروع شد فقط یادمه تابستون بود این تنها چیزی که باقی مونده چشم‌هام را توی یه جور اتاق باز کردم ده‌ها نفر دیگه هم اون‌جا بودن عین صحنه اول فیلم های فانتزی می‌دونی اولین چیزی که به چشمم اومد یه یه گاو سه متری بود هم گاو بود هم آدم و اون‌ورتر یه الف قسم می‌خورم گوش‌هاش نوک‌تیزش را دیدم خوب من جدیداً آموزش خواب دیدن آگاهانه را شروع کردم پس بالاخره موفق شدم حالا سوال این چرا این‌همه زیادند من به همون الف مونث خالی راضی بودم خب اینم بخش دیگه‌ای که باید بیشتر روی آموزشش کار کنیم پس حالا چی بگم منظورم اینه یهو اعلام کنم می‌خوام با الف تنها باشم بقیه برید بیرون؟ که یهو یه تعداد زره‌پوش وارد شدند اینا هم ابعاد درستی نداشتن بیشتر از چهار متر قدشون بود و اون زره های حکاکی شده و کلاه‌خودهای یتیکه اصلاً چطوری نفس می‌کشیدن مهم نیست همه‌چیز یه خوابه پس مهم نیست

یه پسربچه‌ی کوچیک به یه زبون عجیب شروع به صحبت کرد این یه بچه نبود دقیق‌تر که نگاه کردم کلی ریش داشت پس شاید یک کوتوله جلو رفت و مدام حرف می‌زد یکی از نگهبان‌ها جلو اومد من حس می‌کنم بقیه هم منتظر بودن ببینن بعدش چی می‌شه نگهبان سه بار یه جمله را تکرار کرد و اون اتفاق افتاد و خون همه‌جا پاشید و چند نفر تلوتلوخوران عقب رفتند و بعد نگهبان دوباره شروع به حرف زدن کرد اون مجسمه‌ی فلزی خوب شاید بپرسید چرا من فرار نکردم دلیلش منطقی بود این خواب لعنتی من و این‌جا قوانین من حاکم حداقل این چیزی بود که فکر می‌کردم زبان نگهبان را نمی‌فهمیدم فقط دیدم بقیه شروع کردند به خط کشیدن تو یه صف و من به تماشای نمایش ادامه دادم این‌بار یکی از نگهبان ها اومد سمت من از نزدیک بزرگ‌تر هم بود مشغول مطالعه‌ی الگوهای زره اش شدم این قشنگ بود شاید از ترکیب مستندهای قرون وسطی با انیمه هایی که می‌دیدم برای خلق این سربازها استفاده کرده بودم چند بار به همون زبون عجیب چیزی را تکرار کرد بقیه هم به من خیره شده بودن تصمیم گرفتم بالاخره حرف زدن تو رویا را انجام بدم اون فروشنده کلاه بردار می گفت این سخت ترین قسمت کنترل خواب اما ما با یه شب مطالعه کتاب همه‌چیز را یاد گرفتیم شاید استعداد شگفت‌انگیز من باشه یا از اول همه چیز این همه راحت بود باید زودتر میرفتم سراغ اون کتاب های مراسم میدونی این همه وقت فقط یه آرزو مونده بود برام و با یه مراسم ساده همه اش واقعی شد دنیای خیالی زیبای من

با لحن دستوری به مجسمه گفتم تعظیم کن بعدش همه‌چیز عوض شد یه چیزی خورد توی شکمم و ده متری پرت شدم درد عین یه هزارپا تا مغزم بالا می رفت اشکم دراومده بود و این قرار نبود شامل تست طبیعی درد هم بشه در نهایت باید فقط می‌تونستم خواب‌ها را کنترل کنم ولی این درد می‌کرد همه بدنم درد می‌کرد داشتم می‌مردم نمی‌دونم به کدوم خدا دعا می‌کردم اون لحظه تا درد قطع بشه مجسمه جلوتر اومد و منو بلند کرد چشم‌هام سیاهی می‌رفت و تصاویر تار می‌شد باید بیدار می‌شدم اما نمی‌تونستم بعد پرتم کرد سمت بقیه یکی دیگر از مجسمه‌ها چیزی گفت اما حتی مهم هم نبود تمام بدنم تیر می‌کشید مزه شور خون دهنم را پر کرده‌ بود چرا این خواب اینطوری بود چرا به دستور من عمل نمی‌کردند به‌هرحال یه‌کم بعدش بیهوش شدم

وقتی چشم‌هام رو باز کردم توی یک‌جور قفس بودم کلی قفس دیگه هم بود ما از سقف آویزون بودیم لعنتی این خواب کی تموم می شد من اون فروشنده کلاهبردار را می کشتم منظورم اینه این شبیه مراسم شیطانی بود شاید تلاش برای تسخیر روح یه جا خوندم ما چیزهایی را که نمی‌فهمیم جوری می‌بینیم که برامون قابل‌درک باشه

لعنتی خیلی بی‌احتیاطی کردم اگه بمیرم چی منظورم اینه اگه روحم رو بدزدن و ببرن جهنم چی اصلاً چه اتفاقی داره می‌افته دوباره سرم تیر کشید درد همه‌جا بود و باز بیهوش شدم یه‌کم بعد با صدای جیغ یه زن بلند شدم از پایین قفس می‌اومد همون الف کناری بود حالا برهنه روی یه سنگ بسته شده بود یه جور یه جور خنجر بنفش دست یه جونور دوپا بود پاهاش مثل بز بود و دوتا شاخم داشت دید درستی نداشتم اما داشت یه کارایی می‌کرد فقط صدای جیغ های دختر رو می‌شنیدم دیگه امیدم به بیدار شدن از دست رفته بود و کم‌کم این خیلی طولانی‌تر از اون بود که یه خواب باشه برای اولین‌بار ترسیدم درد انگار واقعی‌تر شد قفس سرد تر

من چه گناهی کرده بودم که لایق این باشم شروع کردم به خوندن دعا به درگاه خدا این شاید آخرین امید هام بود

ولی هیچ معجزه ای رخ نداد صدای جیغ های دختر قطع شده بود بز شاخ دار داشت یه جور وسیله داخل شکم پاره شدش می‌ ذاشت بعدم مشغول دوختنش شد

همزمان یکی دیگه از قفس ها پایین رفت یه مجسمه آهنی مرد بیچاره را کشون کشون سمت تخت سنگی برد و دختر را به یه جور گاری منتقل کردن حالا یه قربانی جدید جاش را گرفت

و ساتیر شیطانی دوباره مشغول شد نگهبان چند کلمه به ساتیر گفت و عقب رفت شکنجه گاه دوباره فعال شد همون روند تکرار کرد اینبار اما قفس لعنتی من شروع به پایین رفتن کرد ترسیده بودم دعا می کردم و امیدوار بودم بیدار بشم اما این واقعی تر از یه خواب لعنتی بود

نگهبان منو می کشید سمت شکنجه گاه هوا بوی گندیدگی میداد بوی مرگ

بعد دست و پاهام را بستن و لباسم را پاره کردن داشتم اشک می ریختم دعا می کردم و التماس می کردم برای کمی کمک از یه خدا فرشته یا هر چیزی حتی برای خود شیطان هم دعا می کردم

ولی هیچ کمکی نبود میدونی وقتی امید داری تلاش می کنی خنجر را که دیدم چشم هام را بستم دیگه دعایی نخوندم فقط سرنوشت را پذیرفتم

منتظر مرگ بودم چشم هام را بستم و دعای آخرم را به امید بهشت پس از مرگ خوندم اما هرچی گذشت اتفاقی نیافتاد بیشتر منتظر درد موندم اما هیچی

چند دقیقه بعد بلاخره یکی از چشم هام را باز کردم تا ببینم خنجر یکسانتی شکم ام متوقف شده همه چیز متوقف شده بود حتی بوی گندیده این شکنجه گاه

رنگ ها مدام تحریف می شد بیشتر شبیه نقاشی بود تا واقعیت

خوب بلاخره خدایان منو نجات دادن اول سر اون بز لعنتی را خرد می کنم و میفرستمش جهنم

ولی بعد این ماجرا دیگه هیچ گناهی نمی کنم تا آخر عمر آدم خوبی میشم قسم می خورم هر روز دعا می کنم داشتم اینا را می گفتم

یهو صدای یه خنده همه جا را پر کرد این انگار همزمان از همه جا شنیده می شد

#22

قرون وسطیمطالعه کتابخوابدردشروع
۰
۰
Soul
Soul
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید