سالها پیش، وقتی هنوز داستانی ننوشته بودم و کتابی چاپ نکرده بودم، در یکی از وبسایتهای ادبی فارسی مطلبی با عنوانِ «ده فرمان برای نویسنده شدن» خواندم که بیربط به رابطۀ علف و هنر نبود. نخستین فرمان را هنوز به یاد دارم: «از میگساری و و مخدر پرهیز کن!»
از این جنس «ده فرمان» زیاد تولید و منتشر شده. مجلۀ ادبی آوانگارد ترجمۀ «ده فرمان»های مختلفی را که گاردین از نویسندگانِ مختلف گرفته، در سایتش نشر میدهد. اما آنچه در آن سالها خواندم، ده فرمان از استیفن ویزینسکی با ترجمۀ مینو مشیری بود که نخستینبار در مجلۀ بخارا چاپ شده بود.
دو سال پیش از این، وقتی کم و بیش مشغولِ بازنویسیِ تذکرۀ اندوهگینان بودم بیکار شدم. اوضاعِ مالی وخیم شد. دستم به دهنم نمیرسید و مسؤولیتِ یک زندگی هم بر دوشم بود. ناگزیر نخست به مسافرکشی با موتور و بعد کار در پیکموتور و بعد صفحهبندی در یک دفترِ شبانه روی آوردم. (من هرگز بابتِ فقر یا شغلهای سختم شرمگین نبودم.)
ساعتِ کاریام در دفترِ صفحهبندی از ۱۲ شب آغاز میشد و تا حوالی ۹ صبح طول میکشید. یک کارِ پرظرافتِ شبانه که تعطیلی و استراحت و خواب برنمیداشت.
شبی از شبها با موتورم به سمتِ دفتر میگازاندم که جوانِ موتورسواری نزدیکم شد.
– داداش آتیش داری؟
کنار زدم و سیگارش را گیراندم. از روی مرام و بهرسمِ سپاسگزاری سیگار تعارف کرد.
– ممنون داداش، باید برم بخرم.
– خب از همین بردار داداش.
سیگارش مگنا بود و من مگناکِش نیستم. مضاف اینکه برایش توضیح دادم کارم ایجاب میکند تا صبح بیدار بمانم و به یک پاکتِ کامل نیاز دارم.
– داداش چی میزنی تا صبح بیدار میمانی؟ جانِ من اگر متاعِ قابلیست بیاور با هم بزنیم.
– سیگار و نسکافه؛ همین!
متعجب بود و باورش نمیشد. خداحافظی کردیم و رفت. بعدتر حس کردم یکی از همکارانم در میانۀ کار به ماشینش میخزد و چیزی مصرف میکند. پیجو نشدم. به من ربطی نداشت.
از شما چه پنهان در میانۀ بازنویسیِ کمرشکن و پرمشقتِ تذکره (که به دور از مشقتهای عجیب و غریبِ زندگیِ شخصیام نبود) یک بار وسوسه شدم علف را امتحان کنم. وسوسهای بود و یک بررسیِ تئوریک که در نهایت به پرهیز و دوری منجر شد.
ماهها گذشت و سالی آمد و رفت. تذکرۀ اندوهگینان منتشر شد. یکی از اهلِ ادبیات جایی رفیقم را دیده بود و گفته بود: «این بابا چطور این کتاب را نوشته؟ یعنی علفی چیزی میزده؟ با حالِ طبیعی مگر میشود؟»
هان، بله، میشود. تا جایی که من میدانم، پیکاسو و ونگوک و جویس و امبرتو اکو و بورخس و بتهوون و جلیل شهناز و کمالالملک و… را علف و ماریجوانا و تریاک و دائمالخمری هنرمند نکرد.
این روزها خیلیها فکر میکنند با دستکاری شیمایی مغز هنرمند از آب درمیآیند. به رابطۀ علف و هنر باور دارند.
نه پزشکم که از عوارضش بگویم، نه فقیهام که از حرمتش بگویم، نه خدا هستم که هدایتتان کنم. فقط میدانم هنرمند/نویسنده شدن «آن» میخواهد. علف کسی را نویسنده/هنرمند نمیکند. همانطور که پوتین پوشیدن کسی را نمایشنامهنویس و سینماگر و سیگار کسی را نویسنده نمیکند. هنر در درون است، نه ظاهر.
دربارۀ رابطۀ علف و هنر باید بگویم: مغزم را برای ادامۀ کارم نیاز دارم. بهاندازۀ کافی رویدادهای پرتنشِ زندگی برای فرسودنم دست به یکی کردهاند؛ خودم کمکشان نمیکنم. شما هم خود دانید.
* این مطلب پیشتر در وبلاگ حسامالدین مطهری منتشر شده است.