اگر زورِ کلماتم به آشفتهکردنت برسد، کارم را کردهام. کافیست آرایشت را -بیآنکه بفهمی- به هم بریزد یا دستانت را به لرزه بیندازد. نویسنده جز این چه میخواهد؟ جز اینکه هر جا خواست بگریاند، هر جا دلش کشید بخنداند، هروقت ویرش گرفت آرایشت را به هم بریزد؟
زورِ کلماتم نمیرسد. مگر زورِ کلماتِ من از برّندگی تصویرِ صریحِ سیاوش بیشتر است؟ بیا نشانت بدهم.
مفتح جنوبی را میرویم پایین. نرسیده به امجدیه یک سطل زبالۀ بزرگ هست. درست روبهروی ساختمانی نونوار شده. ساختمان در تملکِ یکی از اهلِ سیاست است؛ مرحمتیِ حامیانِ مخلص! حواست باشد سنگِ نما چشمت را از سطل غافل نکند. سیاوش الانهاست که سر برسد.
الانهاست که سر برسد و سر بخماند توی ذباله و هی بجورد و بجورد و بجورد. ذباله را پیِ نان میجورد!
سیگارِ خاموشی به لب دارد. میپرسم: چرا نمیگیرانیاش؟
- فندک ندارم
- بیا این بار با آتشِ من بسوز
همدود میشویم و پُک به پُک کلمه پیش میآوریم. تا زمستان خیلی مانده. دود را میبلعد و بغضش را لای غبار پنهان میکند.
- نه مال مردم خوردم، نه با زنِ مردم بودم، نمیدانم والا، نمیدانم چی شد. به خدا میبینم بعضیها را که چنان کارهایی کردند… آرایشگر بودم، مغازه داشتم. یک داداش دارم وضعش خوبه خدا را شکر، ولی…
نورِ ماشینها میزند به سنگِ نمای ساختمان، نورِ ماشین نیش میزند. من و سیاوش و سطل وسط سیاهی ایستادیم. من به سیگارم پک میزنم، او میگوید و سطل را میجورد و قوطی نوشابه و چه و چه پیدا میکند. هی فکر میکنم تا چند دقیقۀ دیگر کنار سیاوش هستم؟ بهاندازۀ اینکه ازش بشنوم شیشه و هرویین میزند، آب رفته، نحیف شده. بهاندازۀ اینکه بفهمم دلش هنوز برای هزار آرزو میجوشد. بهاندازۀ اینکه بفهمم هنوز سی ساله هم نشده. بعدش او میرود و من میروم.
میرویم تا زمستان. میرویم تا برف بزند و خیال کنم: یعنی سیاوشِ قصۀ آن شب، از بوران بهسلامت گذر میکند؟ گیرم گذر کند، بهسوی کدام رستگاری؟
هر شب، از ۱۱ به بعد سر و کلهٔ داستانها پیدا میشود. آسمان روی لیلیبازی آدمهای «عقبِ آتیش» پردهٔ سیاه میکشد و یواشکی داستانها را خبر میکند. آنوقت پیدایشان میشود. صورتهاشان از زور بیحالی و مریضی توی سیاهی نقطههایی سفیدند. از کوچهپسکوچههای توپخانه به پایین، بیرون میخزند. بعضیشان لنگند، بعضیشان صورتهایی سوخته دارند، شیشه و کراک و هرویین قیافهٔ خیلیهاشان را نزار کرده است. بعضیشان پشتهای از غم به دوش میکشند که از زندگی و نشانههایش تهیست. شاید فقط تکه لباسی مندرس تویش باشد.
هر شب از ۱۱ به بعد، بعضی داستانها کنارِ پیادهرو دراز میکشند. بعضی دیگر خوابگردی میکنند و برخی هم شبگردی. لخلخکنان و کرخت و تلند راه میروند و مقصودشان رسیدن نیست. روزِ بعد هیچ پرتوِ امیدی برایشان ندارد.
کلماتم زورشان نمیرسد آرایشت را به هم بریزند یا دستت را به لرزه بیندازند. ولی کارم را کردهام. یادداشتم را نوشتهام. مینویسم و میخوانیم و فراموش میکنیم. سخت نگیر. اگر وجدانت چنگ تیز کرد نگران نباش، قبلاً مکتب و روشش ابداع شده است: یادش بیاور ما «انساندوست» هستیم.
منبع: یادداشت امروزم در روزنامۀ آسمان آبی ۱۲ بهمنماه ۱۳۹۶