هدی قریشی
هدی قریشی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دلشوره‌های شیرین

تمرین شمارهء 8 کلاس نویسندگی: نوشتن بر اساس ۳ عکسی که خودتان گرفته‌اید

دلشورهء شیرین نامی‌ست که برای حس خاصی که از درونم می‌جوشد گذاشته‌ام. حالتی است از تصور یک اتفاق هیجان‌انگیز که می‌تواند در آینده‌ای نزدیک به وقوع بپیوندد. اولین باری که این حس را تجربه کردم شش‌ساله بودم. مسوولیت پرورش و مراقبت از یک گل دل‌نازک را بر عهده‌ام گذاشته بودند. هر روز باید خاک گیاه را کنترل می‌کردم و در صورت خشکی، کمی آب به او می‌دادم. آب باید حتما در اطراف گلدان و دورتر از ریشه گیاه ریخته می‌شد تا ریشه آسیبی نبیند. به من گفته بودند اگر خوب از این گیاه مراقبت کنم، گلهای سفیدرنگ کوچکی می‌دهد که به شکوفه‌های بهاری می‌ماند. از فکر اینکه بعد از مدتی صبوری گیاهم به بار می‌نشیند دچار حالتی شدم که تا آن روز تجربه‌اش نکرده بودم. شش سالگی سن تلاش برای نامگذاری حالات و احساساتم نبود. پس همانطور بی‌نام در ذهنم نگهش داشتم و منتظر بروز دوباره‌اش در درونم ماندم.

گل دل‌نازک من
گل دل‌نازک من

دلشوره‌هایِ شیرینِ بعدی زمانی به سراغم آمدند که دریافتم به کنج‌ها و زوایای خانه خیلی علاقه دارم. کافی بود یک جای دنج در خانه بیابم که مرا فارغ از دغدغه‌های جهان بیرون، به گشت و گذار در دنیای خیالی درونم ببرد. با عکس‌هائی که در مجله‌های بافتنی و گلدوزی و قلاب‌بافی می‌یافتم خیال‌بافی می‌کردم. مثلا یک‌روز خودم را در قالب یک خانم اروپائی با لباس‌های فاخر و دستکش توری تصور می‌کردم که پشت یک میز با رومیزی کتان گلدوزی شده –مثل همانی که در مجله دیده بودم- نشسته و قهوه می‌نوشد. از همان خانم‌هائی که هم در آفتاب و هم در باران چتر به دست دارند. یک روز دیگر مطابق با عکس بچه‌هائی که در یک مجله بافتنی دیده بودم و کم و بیش همسن و سال خودم بودند، یک بازی هیجان‌انگیز ترتیب می‌دادم. خیلی زود متوجه شدم که تصاویر و مکانهای دنیای خیالی درونم را می‌توانم در گوشه و کنار خانه بیابم. به عنوان مثال کافی بود یک سرپناه برای چیدن اسباب‌بازی‌هایم پیدا می‌کردم. به چشم برهم زدنی آنجا تبدیل به یک خانه می‌شد و دوستان و خانواده‌های خیالی یک به یک به مهمانی من می‌آمدند. مهم نبود که فیوز برق و سبدهای پیاز و سیب‌زمینی در خانه‌ام خودنمایی می‎کنند و دکور آن را بر هم می‌زنند. مهم آن کنج شیب‌داری بود که پیدا کرده بودم و سقف خانه‌ام شده بود و خلوتگاهی که برای تصورات و تخیلات من کافی باشد.

کنجِِ شیبدار
کنجِِ شیبدار

بعد از مدتی فهمیدم که حتی کوه و جنگل و بیابان را هم می‌توانم در داخل خانه برای خودم شبیه‌سازی کنم. در خانه ما گلخانه‌ای بود که رشد گیاهان را به طرز اعجاب‌انگیزی زیاد می‌کرد. همین بس که یک تخم گل، یک نشاء یا یک قلمه از گیاهی در آن کاشته شود. بعد از مدتی فضای گلخانه کم از جنگل نداشت. یادم می‌آید چند روزی فکر کردم و نقشه کشیدم تا حال و هوای زندگی در جنگل را برای خودم تداعی کنم. از پنجره‌ای که رو به گلخانه باز می‌شد به عنوان پنجرهء کلبهء چوبی‌ام استفاده کردم. سپس اسباب‌بازی‌هایم را در فضای جلوی پنجره چیدم و چند دوست جنگلیِ خیالی برای خودم دست و پا کردم. صبح به صبح پنجره را باز می‌کردم و به تماشای جنگل می‌نشستم. پنجرهء کلبه‌ام شرقی بود و صبح‌ها آفتاب مناسبی داشت. ردِ نور که بر روی گیاهان جنگل می‌افتاد، وقت در خلسه رفتن و بافتن آرزوهای ریز و درشت بود. هنوز هم که هنوز است مزه‌شان در زیر زبانم احساس می‌شود. دلشوره‌های شیرین را می‌گویم...

جنگلِ خیالی
جنگلِ خیالی
کودکیتخیلکلاس نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید