هدی قریشی
هدی قریشی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

رقص...

+ برای چند لحظه هم که شده از کودکی چیزی نگو سورمه! از کودکی‌هایِ بی‌خیالی و دویدن‌های پیاپی در میان گندم‌زارها حرفی نزن. از بادبادک‌هائی که در مزرعه‌ها پا به پای تو می‌دویدند و با گوشواره‌های آویزان‌شان دنیا را فتح می‌کردند سخنی به میان نیاور.

- پس از چه بگویم مارتا؟ هر زمان که چشم می‌بندم صحنه‌های کودکی برایم تداعی می‌شوند. در گندم‌زار، در میان جنگل، در آن کلبهء چوبیِ رو به کوهستان، حتی اینجا در کنارِ تو. هر ذرهء رقصنده در فضا و هر حسی که از تمامی لذات به من دست می‌دهد مرا به کودکی می‌برد، به لحظهء کشفِ قلبم.

+ لحظه‌ای دست نگهدار! به سورمه‌ای بیندیش که اینجا، با یک کوله‌پشتی، به دیدار من آمده است تا از آینده‌هائی که گذشتند و هیچوقت هم نیامدند سر در بیاورد. چرا؟

- نمی‌دانم مارتا! آینده‌هائی که گذشتند، انتهای راه‌هائی بودند که بر سر دوراهی‌ها انتخابشان نکردم! دلم می‌خواهد ببینم‌شان!

+ اسیر وسوسه نشو سورمه! به موسیقی فکر کن و رقص و آفتاب. به ذراتی فکر کن که هر لحظه در حال رقصیدند، ولی تو تنها زمانی آنها را می‌بینی که نور خورشید، چونان سوزنِ خیاطان زبردست که در پارچه‌ فرو می‌رود، فضا را شکافته باشد. اینجا، در کلبهء هزارپنجره، وقتی خورشید فقط قسمتی از فضا را روشن می‌کند، پایکوبی ذرات را خواهی دید. تنها چیزی که تو را این‌جا نگه می‌دارد همین است. موسیقی و رقص. ذرات با نت‌های خورشید می‌رقصند، با نوازش باد می‌رقصند، با هرچه می‌بینند و نمی‌بینند دست افشانی می‌کنند. همیشه بهانه‌ای برای رقصیدن وجود دارد. رها کن کودکی‌هایت را! گرچه می‌دانم همانند ذره‌ای رقصان بودی آن هنگام که قلبت را شناختی! باز هم برقص سورمه! مثل ذرات معلق. مثل آنها که به هر بهانه‌ای می‌رقصند...

نویسندگیرقص
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید