میگویند موسی پیامبر، روزی سر یکی از صدها مسئلهای که برایش مورد امتحان الهی قرار گرفت قرار شد تا حسابی بگردد و جستجو کند تا مگر کسی را از خودش پست تر و خوار تر پیدا کند و آن را به محضر خداوند عرضه کند و بگوید، بفرما این هم یکی پست تر از من!
نهایتا هر چه گشت و با هر که مواجه شد به این فکر کرد که شاید او نزد خدا از من برتر باشد، نتوانست...و دیگر ضله و خسته شده بود، در همان حال سگی را دید که مریض بود و در حال مرگ سگ را برداشت و به راه افتاد، با خود گفت هرچه باشم از این سگ مریض و در حال مرگ که کمتر نیستم، اما لحظه ای شک کرد! در همان لحظه ندا آمد:
اگر یک قدم جلو تر آمده بودی از پیامبری عزل میشدی!
نتیجتا موسی به عنوان پیامبر خدا و برگزیدهی اون دریافت که نمیتواند ادعا کند از کسی برتر است...
پ.ن: داستان، داستان اخلاقیست و احتمالا تمثیلی، فارغ از صدق و کذب نکتهی اخلاقی را دریابید....