ویرگول
ورودثبت نام
hoda.r.p
hoda.r.p
hoda.r.p
hoda.r.p
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

سمفونی لوله‌ها در غروب کنکور

مغزم هنوز بوی کاغذ کاهی و سرب مداد می‌داد. انگار سلول‌های خاکستری‌ام در تب و تاب ترجمه‌ی متون انگلیسی و دست و پنجه نرم کردن با قواعد، هنوز از حوزه‌ی آزمون کنکور کارشناسی بیرون نیامده بودند. با قدم‌هایی که شبیه راه رفتن روی ابرها بود، از درِ دانشگاه بیرون زدم و چشم گرداندم. عصر بود؛ یک عصر کش‌دار و بی‌رمق تابستانی. قرار بود پسرعمه‌ام، احمد، بیاید دنبالم تا بعد از این ماراتن ذهنی، یک‌راست به مهمانی عمه خانم برویم.

در میان انبوه خودروهای والدین نگران، چشمم به یک ناهماهنگی مطلق افتاد. یک پیکان وانت سفیدِ رنگ و رو رفته که انگار از دل یک فیلم مستند صنعتی بیرون پریده بود، درست روبروی در ایستاده بود. در قسمت بار، جنگلی از لوله‌های پولیکا و فلزی، بی‌نظم و درهم، روی هم تلنبار شده بودند. احمد، با همان لبخند همیشگی، از پشت فرمان برایم دست تکان داد.

برای لحظه‌ای خشکم زد. این وانت نبود؛ کارگاه سیار احمد بود که روی چهار چرخ می‌لغزید. با تردید قدم برداشتم. اولین بار بود که سوار وانت می‌شدم و اولین بار بود که با کسی غیر از پدرم در صندلی جلو می‌نشستم. درِ ماشین با صدای یک قوطی حلبی باز شد و خودم را روی صندلی‌ای انداختم که روکش چرمش ترک‌های یک نقشه جغرافیایی را به خود گرفته بود.

احمد با انرژی گفت:

-خسته نباشی خانم مهندس! ترکوندی یا چی؟

زیر لب گفتم:

-سلام، ممنون. بد نبود.

وانت با غرش یک حیوان آهنیِ پیر از جا کنده شد. با اولین حرکت، سمفونی لوله‌ها در عقب ماشین آغاز شد. هر ترمز، هر پیچ و هر دست‌انداز کوچک، ارکستری از فلز را در بار وانت به اجرا درمی‌آورد.

احمد بی‌توجه به این سر و صدا، فرمان را محکم چسبیده بود و مرا سوال‌پیچ می‌کرد:

-ریدینگش چطور بود؟ میگن سخت بوده امسال، نه؟ لغتاش چی؟

درست وسط یکی از همین سوال‌ها بود که موتور یک سرفه‌ی خشک کرد، بعد دو سرفه‌ی دیگر و بعد با یک سکسکه‌ی نهایی خاموش شد. وانت، آرام و بی‌صدا، کنار خیابان ایستاد. سکوت شد. حتی لوله‌ها هم ساکت شدند.

احمد محکم کوبید روی فرمان و گفت:

-ای بابا! الان دو دقیقه‌ای ردیفش می‌کنم. نگران نباش.

از ماشین پیاده شد و کاپوت را بالا زد. از پنجره نگاهش می‌کردم که با آستین بالا زده، میان سیم‌ها و لوله‌های موتور دنبال ایراد می‌گشت. غروب داشت پرده‌های نارنجی‌اش را روی شهر می‌کشید و احمد در آن نور طلایی، شبیه یک مکانیک در یک فیلم هنری شده بود.

چند دقیقه بعد با دست‌های سیاه و روغنی آمد کنار پنجره.

-یه آچار ده بده از تو داشبورد.

آچار را که دادم، لکه‌ی سیاهی از روغن روی دست من هم نشست. داشتم به خودم اطمینان می‎دادم که وانت دوباره راه نمی‎افتد که ناگهان، با یک استارت خفیف و یک غرش پیروزمندانه روشن شد.

احمد با لبخندی که یک لکه گریس روی گونه‌اش آن را بامزه‌تر کرده بود، پشت فرمان نشست و گفت:

-گفتم که! چیزی نبود. عادت داره.

وقتی به کوچه‌ی خانه‌ی عمه رسیدیم و وانت با یک تکان نهایی متوقف شد، سمفونی لوله‌ها هم به پایان رسید. جلوی در، احمد نگاهی به دست‌های چرب و لباس خاکی‌اش انداخت و بعد به من.

-ببخشید دیگه، یه کم مکانیک‌بازی درآوردیم.

با همان سر و وضع وارد خانه‌ی عمه شدیم. من، با مغزی خسته از کنکور و لکه‌ی روغن روی دستم و احمد، با دست‌های سیاه و لباسی که بوی بنزین و آهن می‌داد. آن شب، در هیاهوی مهمانی، صدای خنده و صحبت‌ها نمی‌توانست صدای ضربه‌های ریتمیک لوله‌ها و غرش نهایی موتور را از سرم بیرون کند؛ ملودی یک عصر عجیب که بوی کنکور می‌داد و طعم گریس.

کنکوردنده عقب با اتو ابزارماشینخاطره
۴
۱
hoda.r.p
hoda.r.p
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید