مدتهاست روزم رو با پیادهروی و گوش سپردن به پادکستهای آموزشی دور میدون 41 آغاز میکنم.
این میدون رو دوست دارم و قبل از نقل مکان به منزل جدید که نزدیک به اینجاست دور این میدون هم یه خونه خوب و قدیمی پیدا کردیم ولی با مالک خونه به توافق نرسیدیم. اگه پستهای قبلی من رو دیده باشین یکی از جذابیتهای این میدون برای من مرد میدونه، همسایه داوطلبی که حسابی به این میدون میرسه. اخیرا هم فکر میکردم حالا که انقدر این میدون رو به اتفاق همسرم دوست داریم بهتر نیست که به اینجا نقل مکان کنیم؟ و یه خونه دور این میدون پیدا کنیم؟
چالش کلاغ میدون
تازگی اما توی دوروز گذشته با یه چالش جدی مواجه شدم.
دیروز بود که توی حال و هوای خودم هدفون به گوش در حال پیادهروی، یهو از پشت و بالای سرم احساس کردم یه چیزی به سرعت در حال عبوره و البته اون یک کلاغ سیاه و بزرگ بود که حسابی غافلگیرم کرد. حسی دوگانه داشتم اولش با خودم گفتم شاید این همای سعادته که اتفاقا متناسب با تمرینهای این روزهام و مصداق اون کتابی که دارم میخونم داره از روی سرم رد میشه. یا احتمالا تصادفی بوده و خواسته یه حالی بهم بده!
آخه خیلی نزدیک بود نکنه قصد دیگهای داشته باشه؟! چون توی اون کتابه مثالهایی از عقاب و پروانه بود که در لحظات خاصی بر فراز سر دولتمند حاضر میشدن، نه کلاغ.
فرزانه، خواهر خانمام، چند روز پیش میگفت یه کلاغ از روی سرش رد شده و با منقارش یه نوک ریز به سر اون زده.
- نوک زده؟!
نکنه همچین قصد شوم و پلیدی توی اون کله بیمُخش داشته باشه؟ یهو برای بار دوم و با قارقار قبلی و با فاصله خیلی کمتر از دفعه پیش از روی سرم رد شد. اینبار دیگه استرس و آدرنالین کار خودشون رو شروع کردن. هدفونم رو از گوش در آورده و ایستادم بهش نیگانیگا کردن. روی لبه دیوار دور میدون نشسته بود قار میکشید و منو نگاه میکرد. یه سری کلاغ دیگه هم توی محوطه بدون.
- نه! این بعیده به استقبال من اومده باشه! هما مُمای سعادت هم مال همون کتابهاست احتمالا با خودم گفتم؛
- علی! جا نزن! کوتاه نیا! از کجا معلوم؟ حتما نیتش خیره
این دفعه اومدم بهش رکب بزنم. یه مقدار پیادهروی کردم و به محض اینکه تداوم قارقارش تغییر کرد برگشتم دیدم بله از پشت داره به سمتم یورش میاره. دستمو بردم بالا به سمتش و از اونجا دورش کردم. اونم رفت به گوشه دیگه میدون نشست.
حالا من بودم و اون و میدون...
بطری آب دستم بود و آدرنالین توی خونم و نفسام که تند شده بود. از بالای سرم به شکل متقاطع درختهای میدون رو در زاویه دیدی مسلط به من جابجا میشد.
ذهنم به کار افتاده بود شدید، داشتم نگرشسنجی میکردم که چرا اینکارو میکنه؟ طبق معمول از خودم شروع کردم. یعنی چیکار کردم که داره با من این رفتار و میکنه؟
نکنه دو روز پیش که اینا یه گله دور هم جمع شده بودن و با سروصداشون سرصبح میدون رو روی سرشون گذاشته بودن و من با کلافگی به سمتشون نگاه کردم و گفتم بسه دیگه و البته یکم هم دستم رو به سمتشون متمایل کردم کینه کردن؟ به خدا فقط به اندازه یک مقدار کمی به سمتشون هدایت کردم دستم رو.
خاطرات خدابیامرز عموم اومد توی ذهنم، حمله کلاغها بهش توی دشت جوین و پنهان شدن اون زیر خورجین موتورش.
مغز قدیمام داشت آمادم میکرد که به حمله و گریز فکر کنم و آخرش فکر کردم همون گریز بهتره یاد قصههای افشین افتادم:
یه روزی عقاب با کلاغ در افتاد و عقاب به سرعت از کلاغ فاصله گرفت چون استدلالش این بود که یه شاهپر من به اندازه کل هیکل توی پیزوری میارزه بنابراین بهتره که با توسرشاخ نشم.
حالا یه نوک با اون منقارهای بزرگ به ملاج من میتونست خیلی عواقب مختلفی داشته باشه؟ میتونست دیگه نه؟ تایید میکنین یا نشستین با خودتون میگین حالا اون قیاس مع الفارغه و خیلی هم به اندوختههای درون مغزت غره نشو؟!
به هر حال شاید بهتر باشه به قضاوت در مورد ارزش مغز من و کل هیکل اون بیشتر از این نپردازیم چون هرکسی به هرحال دارایی خودش رو باارزشتر میدونه
اونجا رو به سمت میدون 40 که فاصله کمی با هم داشتن ترک کردم. اون روز گذشت و امروز با سلام و صلوات ساعت 6 صبح وارد میدونگاه شدم.
اونجا دیگه برام یه میدون ساده و جذاب نبود، دیگه شده بود یه میدونگاه، شده بود بزنگاه، اصن فرقی با میدون نبرد نداشت دیگه برام.
- خدایا امیدوارم دیگه بیخیال شده باشه و فراموش کرده باشه، البته لباسام که همون دیروزیه و ای کاش کلاه با خودم بر میداشتم و توی همین فکرا بودم و مراقب که رکب نخورم یهو ظرف سه سوت دوباره همون ماجرای دیروز
یه عابری از پشتم با خنده گفت این کلاغ خیلی بیشعوریه. در مقام دفاع و گلایه با مظلوم نمایی گفتم آره از دیروزه به من گیر داده ول کن نیست؟
گفت با منم همین کار و کرد.
چی؟ با توهم همینکار رو کرد؟!
لحظهای جهانبینی ام دچار چالش شد و دیدم چقدر دیروز به تقصیر خودم فکر کردم و دنبال ریشه این رفتار کلاغ گشتم! پس اون فقط با من اینکارو نمیکنه اون شاید دیوونه است. یا شاید به قول امیر کاروان روانیه
امیر میگه ما توی جامعه دیوونه کم داریم ولی روانی تا دلت بخواد. از نظر اون دیوونه میگه دو دو تا شش تا ولی خوشحاله و دیگران رو هم شاد میکنه ولی روانی میگه دودوتا 4 تا ولی هم خودش ناراحته و همزمان بغل دستیش رو یه نیشگون هم میگیره و یه نیشتری هم به اعصاب و روان جامعه وارد میکنه.
اومدم با احتیاط کامل به راهم ادامه بدم که دیدم بله بازم همون تاکتیک تعقیب و گریز رو باهام پیش گرفته. منم بلافاصله رفتم به میدون 40 و سعی کردم در ژست همون عقاب معروف بهش بیمحلی کنم. یه جملهای هم یادم نیست درست از کی شاید از امام محمد غزالی بود که بعد از یک مباحثه طولانی گفته بود کسی که بحث رو باخته در واقع برنده اصلی محسوب میشه، چون به برنده فقط یک بار منیت افزوده میشه ولی بازنده دچار یادگیری خواهد شد.
تحلیل چالش کلاغ میدون
1- در جهان پیچیده، مبهم، نوسانی و عدم قطعیت (ووکا)، حساب زیادی روی طراحی و برنامههای استراتژیک باز نکنیم.
پروژه جابجایی به میدون 41 به خاطر پیاده رویهای صبحگاهی جذابش داشت توی ذهنم جدی میشد و هیچوقت فکر نمیکردم که یک عامل کوچک که شاید اصلا توی دایره توجهاتام نمیاومد بتونه تبدیل به یک مخاطره جدی در تصمیمگیریام بشه
2- ضرایب وزنی و اهمیتی که به عوامل تاثیرگذار در تصمیمگیری اختصاص میدیم در دنیای ذهنی (طراحی و برنامهریزی) با دنیای واقعی میتونن خیلی متفاوت باشد. این دست مثالها رو شاید توی زندگی خودتون هم کم ندیده باشین: چه پروژه های بزرگی که با یه سری انگیزهها احداث میشن و با دلایلی بسیار غیرقابل پیش بینی به بنبست میخورن. یکی از تجربههای خودم کارخونهای بود که با خرابکاری ساده یک کارگر ناشناس خط تولیدش همراه با 7 میلیارد تومان خسارت خوابیده بود.
3- هنگام تصمیمگیری ما پیش فرضهایی رو ملاک کار قرار میدیم که ممکنه از اساس اشتباه باشه و ممکنه اولین فرضیه که با گفتگوهای ذهنی ما هماهنگ باشه پلههای اولیه نردبان استنتاج رو در ذهنمون شکل بده. به طور مثال:
الف. من فکر کردم اون کلاغ به دلیل حرکتی از سمت من داره به من واکنش نشون میده در حالی که امروز که عابر دیگهای گفت با اون هم این کار رو کرده بنابراین ممکنه فرضیه من نقض بشه
ب. حتی گفتهی عابر امروز با وجود وجاهتش نمیتونه صدردصد فرضیه قبلی من رو نقض کنه. زیرا ممکنه اونم یه کاری کرده باشه و هر دو در یه کاری کردن شباهت داشته باشیم و برای بررسی این فرضیه باید بازم تحقیق کرد.
4- جهان ووکا (نوسانی، با عدم قطعیت، مبهم و پیچیده) به ما میگه عواملی خارج از کنترل و پیشبینی تو وجود دارن که تو لازمه برای زندگی و موفقیت در این جهان آداب خودش رو رعایت کنی: یعنی گوش به زنگ باشی، اطلاعات کسب کنی تا به تحلیلهای درست برسی، با دیگران در ارتباط باشی و اونها رو از جهتگیری و وقایع احتمالی مرتبا مطلع کنی، سیستمها، ساختار و منابع ات رو به شکلی ساده، سبک و چابک جانمایی کنی تا در صورت هر تغییری بتونی منعطف باشی.
5- الگوها و طرح وارههای قدیمی که ریشه بسیاری از ترسها و تصمیمهای ما رو شکل میدن بشناسیم. به طور مثال در خاطره این دو روز من: کلاغ نماد خباثت، زرنگی و مردم آزاریه، فیلمهای هالیوودی و خاطرات اطرافیانم هم این رو تایید میکردن ولی از کجا معلوم که اون یک کلاغ بازیگوش نباشه که داره با اینکار به ما عابرین خوش آمد میگه و باهامون بازی میکنه؟
6- همیشه ایستادن و جنگیدن بهترین فضیلت انسانی نیست بلکه گاهی تشخیص زمان هجرت و رهایی موثرترین انتخاب می تونه باشه. به قول شاملو:
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
شاید به نظر ساده بیاد ولی بسیاری از تصمیمها و انتخابهای کوچک و بزرگ ما در زندگی و کسب و کار مربوط به برداشتها و پیشفرضهای بنیادی ما در ارتباط با پدیدههای اطرافمون هست.