دنبال نویسندگی رفتن برای مَنی که سالهابه فکررسیدن به حرفه دیگری بودم وحتی برایش نقشه راه داشتم چیزغریبی بودوالبته عجیب.
امانویسندگی...نقشه راه که هیچ اصلاًنمی دانستم نویسندگی چیست؟چرامن؟چرااین حرفه؟نه نشانه ای نه زمینه ای.چرابایدیک مسیرحساب شده رارهامی کردم وپادرمسیری ناشناخته ومبهم می گذاشتم؟
باعقل من که آدمی منطقی بودم وکارهایم ازروی حساب وکتاب بودجوردرنمی آمدبایددرجاده ای راه می اُفتادم که مقصدش که هیچ راهش رانمی شناختم ونمی دانستم ازکجاسردرمی آوردم ودرهرقدم کوچکی که برمی داشتم تنهایک نشانه ی مبهم تابرداشتن قدم بعدبودوحتی بعضی اوقات آن هم نبوددرست مثل گذشتن ازمه ویابیابان.
بااین همه دراین موردخاص نتوانستم حریف خودم شوم اختیارم دست خودم نبود،نمی دانستم این چه سماجت احمقانه ای بودکه مراواداربه رفتن می کردمثل اینکه آهنربایی نیرومنددروجودم باتمام قدرتش مرابه سوی آن می کشید.انگارکه مجنون شده باشم،اگرهم جنون بودجنون خوبی بود.
حالاکه مه کم رنگ ترشده ومی توانم قسمتی ازراه پشت سر وپیشِ رو راببینم متوجه شده ام که علاوه ی رضایت خاطرعوایدی نصیبم شده که برای من لازم بوده وچیزهایی راکه درزندگی به آنهااحتیاج دارم وباروحیاتم سازگاراست به من بخشیده.
نوشتن جدی تنهاکارباقلم وکاغذوکیبوردنیست،ظرافت هایی داردکه تاکسی واردش نشودودرمسیرش قرارنگیردمتوجه اش نمی شودونمی توانددرکش کند.