شب برای فرداکلی نقشه می کشی که این کاررامی کنم آن کار راراه می اندازم امافرداصبح که زنگ ساعت به صدادرآمدیکی توی سرش میزنی وغرولندکنان زیرلب یاتوی ذهنت که چقدرزودگذشت؟!تازه خوابم عمیق ترشده بودمی خوابی باوعده وامیدبه اینکه ده دقیقه دیگربلندمی شوی وچندتاده دقیقه دیگرمیگذردوآخرین بارمی خوابی ووقتی بلندمی شوی می بینی ای دادبی دادکارازکارگذشته وبه واقع لنگ ظهراست.
همین موضوع هرروزتکرارمی شود،می شودحکایت فیلمی هایی که موضوع شان همین است هرروزتکراردیروز!شب نقشه می کشی روزبعدهمان کارهاراتکرارمی کنی تاشب انگارکه سوزن روزهایت گیرکرده است.
هرروزهم کلی فحش وبدوبیراه نثارخودت می کنی که این چه وضعی است ؟ازفلان وبهمان کمترم اگرفرداکارراتمام نکنم اما آش همان آش وکاسه همان کاسه،همین موقع است که می فهمی زندگی ات اُفتاده است دریکی ازآن بحران های عصبی وروحی کلافه کننده وازمی دانی که اگرکاری برای این بحران نکنی ازپاخواهی اُفتاد.
همین هم هست قبل ازاین که واقعاًکارازکاربگذردبایدکاری کردوگرنه عاقبت خوبی درانتظارت نخواهدبود.