در دومین اثر رسمی، همایون صحت جهان تاریکی را تصویر میکند که از بیرون نمیآید؛ بلکه از درون زاده میشود. آهنگ «میترسم» فراتر از یک قطعه موسیقی، اعترافنامهایست به درد، ترس، و ناتوانی در برابر بیعدالتیهای وجودی.
این اثر، با زبان ساده و بدون پیچیدگیهای تکنیکی، به عمق روان انسان نفوذ میکند و نشان میدهد که موسیقی چطور میتواند بیواسطهترین زبان برای بیان پیچیدهترین احساسات باشد.
ترانه با این خط آغاز میشود:
«دنیام تاریکتر از شبه / غم ازم دل نمیکنه»
تاریکی در اینجا استعارهای از یک وضعیت روانیست. شب واقعی نیست؛ نمادیست از ناامیدی، افسردگی و انزوا. در ادامه، با بیت:
«هرچی که چوبه بیصدا / خدا به تنم میزنه»
تصویر خدا در این ترانه، نه آرامشبخش که داور و عذابدهنده است. انتخاب واژه «بیصدا» به خشونت درونی اشاره دارد؛ زخمهایی که شنیده نمیشوند اما دردشان واقعی است.
در بخش دوم، نگاهی اجتماعیتر به ترانه پیدا میشود:
«بیگناه محکوم / شدیم به زندگی»
«این نبود حقمون / دردامون پای کی؟»
این بخش نقدی ضمنیست بر وضعیت تحمیلشده زیستن. بهجای آنکه زندگی یک موهبت باشد، بهمثابه یک محکومیت دیده میشود. و البته پرسشی بیپاسخ: "پای کی؟"
ترجیع بند ترانه اوج احساسات را نشان میدهد:
«من از این دنیا میترسم / دستامو بگیر / چشمام از تاریکی خستن / دنیامو ببین»
این بند نقطه اوج عاطفی ترانه است. ترسی که از نابودی نمیآید، بلکه از تداوم زندهبودن در دنیایی بیپاسخ و ناآشناست.
در ادامه، تضاد و گمگشتگی شدت میگیرد:
«انگاری گم شدم / توی دنیایی که نیست / دستامو میبرم من / سمت دستای کی؟»
اینجا، نه تنها حضور کسی نیست، بلکه حتی خود دنیا هم انکار میشود. این سطر، بهلحاظ فلسفی، انکار هستی را در خود دارد.
و در پایان:
«میترسم آخرش / بریزه ترسم از / ته این قصه امروز / برسم آخرش»
ترسی که از پایان نمیآید، بلکه از روشنشدنِ تهِ قصه میآید. رسیدن به جایی که چیزی نمانده... هیچ.
«میترسم» یک قطعه پاپ نیست؛ یک مکاشفهی درونیست. همایون صحت نه تنها خواننده، که روایتگر یک تجربهی انسانی است. صدایش، ملودیها، سازبندی ارکسترال و اندوه در کلمات، همه دست به دست هم دادهاند تا در دو دقیقه و هجده ثانیه، سفری بسازد که شنونده را از امنترین لایههای ذهنش عبور میدهد.