صورت ساده و بیآرایشش با مقنعه سورمهای مدرسهش قاب گرفته شده بود. عینک بزرگ فریم مشکی و کوله سنگینش هم نشون میداد که رابطه خوبی با کتابها داره.
پشت ویترین وایساده بود و با نگاهی که معلوم بود داره از دیدن قشنگیهای توی مغازه کیف میکنه به همه چیز نگاه میکرد. تجربه فروشندگیم میگفت که قصد خرید جدی نداره و صرفاً جاذبه عروسکها و کالاهای هنری قشنگمون پشت ویترین نگهش داشته.
وسایل بزرگتر و دورتر رو که دید، یه قدم برداشت تا بره که نگاهش روی جاکلیدیهای پشت شیشه ثابت موند و وایساد. نگاهش لبخند شد و اومد توی مغازه. سلام کرد و گفت:
- این جاکلیدی چند تومنه؟
جواب رو که شنید زودی کیف پولش رو در آورد و کارتش رو داد به من و گفت:
- من عاشق داستان ماهی سیاه کوچولوام. یکی از جملههاش رو هم نوشتم و زدم کنار تختم و هر شب قبل از خواب میخونمش.
پرسیدم: کدوم جملهش؟ اونجا که میگه «مرگ خیلی آسون میتونه الان به سراغم بياد؟»
خندید و گفت آره و با ذوق بقیه جمله رو کامل کرد:
- «اما من تا میتونم زندگی كنم نبايد به پيشواز مرگ برم. البته اگر یه وقتی ناچار با مرگ روبرو بشم (كه ميشم) مهم نیست. مهم اینه كه زندگی يا مرگ من، چه اثری در زندگی ديگران داشته باشه.»
دل و صورت جفتمون پر از لبخند و حال خوب شد.
اون رفت، ولی من با این حال خوب که انگار ماهی سیاه کوچولوهای دنیامون دارن روز به روز بیشتر میشن باقی موندم.
پینوشت: ماهی سیاه کوچولو یه داستان کوتاه به ظاهر بچگانه از صمد بهرنگی هست و روایتگر ماهی سیاه کوچولویی هست که تن به زندگی معمولی نمیده و نمیذاره ترس و تجربه بقیه مانع رسیدن اون به اهدافش بشه. اگر نخوندیدش، این لینکش. حتما بخونیدش و شما هم کیف کنید.