شاه وونگ خردمند تصمیم گرفت از زندان قصر بازدید کند و شکایتهای زندانیان را بشنود.
زندانی متهم به قتل گفت: من بیگناهم. مرا به اینجا آوردن، چون فقط قصد داشتم همسرم را بکشم. اما قتلی مرتکب نشدهام .
دیگری گفت : مرا به رشوهگیری متهم کردهاند. اما من فقط هدیهای را پذیرفتم که به من دادند همه زندانیان در برابر شاه وونگ ادعای بیگناهی کردند. اما یکی از آنها جوانی تقریباً ۲۰ ساله، گفت: من گناهکارم. برادرم را در نزاعی زخمی کردم و سزاوار مجازاتم اینجا میتوانم به عواقب کار زشتم فکر کنم.
شاه فریاد زد بیدرنگ این جنایتکار را از زندان اخراج کنید! اینهمه آدم بیگناه اینجاست، این آدم همه را فاسد میکند!
وقتی بهکار اشتباه خودت پی میبرید، آماده تغییر هستید، آمادهی جبران هستید، اما اشخاصی که همیشه اشتباه خود را انکار میکنند، ناچار تا آخر عمر در زندان ذهنی خود در حال اشتباه هستند. و چه دردناک است تا آخر عمر، در زندانی که خود ساختیم گرفتار باشیم.(به به، چ قشنگ گفتم) خدایشش بعضی وقتا حرفای خوبی میزنم :)
توصیه نامه
راستی اگه داستانهای کوتاه رو دوست دارید این داستان خندهدار رو از دست ندید و اگر داستانهای صوتی رو دوست دارید پیشنهاد من سایت باکیفیت چنل بی هست که به شیوهی زیبا داستانها رو روایت میکنند.
منبع: سایت انگیزشی هنر جنگ