سال 81-82 بود که کلاس زبان میرفتم. همکلاسی و دوستی داشتم که مهندس برق بود و به تازگی در یکی از واحدهای پتروشیمی مشغول به کار شده بود. دوستم رو به کنجکاوی و خوشفکری میشناسم. از اون دسته آدمهایی که دائم در حال آزمودن راههای جدید هستن. دائم در حال سرک کشیدن توی هر سوراخی هستن. و آگاهانه یا ناآگاهانه مرزها رو جابجا میکنن. داستانی رو تعریف میکرد در مورد یکی از همین جابجاییهای عظیم.
میگفت پایان یه شیفت کاری، در اوج خستگی حس کنجکاوی کودکانه سراغم اومد. فکر کن یه کودک کنجکاو تو یه اتاق باشه پر از لامپهایی که خاموش و روشن میشن و تو هنوز نمیدونی معنی نصفشون چیه. اطرافت پر باشه از دکمه هایی که نمیدونی با زدن هر کدوم کجای کارخونه میره رو هوا. و بدتر از اون به آرزوی کودکیت یعنی خلبانی هم رسیده باشی. خلبانی که چیزی نیست. یه پنجره که ازش بیرون نگاه میکنی. یه دسته که چیزی بیشتر از دسته بازی آتاری نداره و کلی دکمه که با زدن هر کدوم موتورای سمت چپ یا خاموش میشن یا روشن. خلبان اوتوماتیک یا خاموش میشه یا روشن!!! و حالا این کودک کنجکاو توی کاکپیت هواپیما نشسته روی صندلی کمک خلبان.
دکمه های زیادی هستن که ما هنوز تستشون نکردیم. نمیدونیم چه اتفاقی با زدن هر کدوم میفته. درسته کارهایی هستن که عواقب جبران ناپذیری دارن اما اطراف ما پر از دکمه های تست نکرده ای هستن که میتونیم عواقبشو بپذیریم. میدونیم با یه حساب دو دو تا چارتایی منافع زیادی برای ما داره. تست کردن دکمه های جدید با خارج شدن از ناحیه راحتی همراه خواهد بود. این یعنی استرس که زیادش خوب نیست. اما تجربه های به دست اومده خارج از ناحیه راحتی واقعا قابل تامل و چشم پوشی نیستن.
تجربه من توی نوشتن این پست و استفاده اولم از ویرگول هم همین بود. با زدن هر دکمه با خودم میگفتم یعنی چی میشه؟ به قول ست گادین و البته روانشناسها در تصمیم گیریها مهم تر از عوامل بیرونی، گفتگوهای درونی ما خواهد بود. آیا مجموعه گفتگوهای درونی ما نتیجه اش میشه زدن یه دکمه و کسب یه تجربه جدید یا بیخیال شدن و دوری کردن از استرس و عواقبش.