?
پشت چراغ قرمز منتظر بودم و به ثانیه هایی که به عقب برمیگشتند نگاه میکردم. آفتاب چشمم را میزد. پایم را روی گاز آماده گذاشته بودم تا به محض سبز شدن چراغ حرکت کنم. 9 که شد دنده را جا انداختم. اما ثانیه شمار روی عدد هشت ماندگار شد. ضربه ای به فرمان زدم و زیر لب ناسزایی نثار روزگار کردم.
به ساعت ماشین نگاه کردم. ده دقیقه دیرتر می رسیدم. اگر کلیدم را جا نگذاشته بودم الان مجبور نبودم به این چراغ لعنتی چشم بدوزم و دعا کنم زودتر سبز شود تا من به قرارم با مسئول شرکت آپاد برسم. منشی گفته بود که خیلی آن تایم بودن برایشان مهم است. چقدر افتضاح است که آدم وقت شناسی برای تاخیر بهانه بیاورد.
بالاخره چراغ رضایت داد و سبز شد. دنده را عوض کردم و پا را روی گاز فشردم. هشت دقیقه بعد ماشین را پارک کرده بودم و از در گَردان مرکز سانا وارد شدم.
کافه در وسط طبقهی همکف بود . دیوار نداشت . محدودهی کافه را با چیدمان میز و صندلی ها و باکسهای گل مشخص کرده بودند.
از همانجا آقای رسولی که پیراهن چهارخونه آبی و سورمه ای با خطهای باریک سبز پوشیده بود را دیدم. رنگ پیراهنش نشانهای بود که منشی گفته بود. سر در گوشی نشسته بود و کمی متمایل به میز شانه هایش را خم کرده بود. بوی قهوه به مشامم خورد. نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم. آبنمای مصنوعی و خاک خیس گلها، هوا را مرطوب کرده بود. صدای همهمهی مردم با شرشر آب و صدای مرغ مینای در قفس، آمیخته بود.
کنار میز ایستادم. بوی عطر تلخ و سردش به مشامم خورد. سلام کردم . قبل از اینکه آقای رسولی صحبت کند، سریع گفتم:« ببخشید دیر شد.» آقای رسولی نیم لبخندی زد و گفت : « سلام. خواهش می کنم.» و با دستش اشاره کرد که بنشینم. از قیافه اش هیچ احساسی پیدا نبود. نگاهی به اطراف انداختم. از آدم جدی مثل او بعید بود که در این جای شلوغ و خودمانی قرار بگذارد.
انگار تعجب از صورتم سرازیر شده بود، که آقای رسولی همان موقع گفت :« اینجا قرار گذاشتم چون بیست دقیقهی دیگه همینجا قرار دارم و میخواستم که در وقت صرفه جویی شود.»
سرم را تکان دادم. نفسم را بیرون دادم و به صندلی تکیه دادم. صورتش صاف و سه تیغه بود. شروع به صحبت کرد. اما من محو صورت چهار گوش و چشمان عسلیش شده بودم. مژههایش بلند و برگشته بود و تن صدای محکمی داشت. اطلاعاتی در مورد مراحل اداری و روند مدیریتی شرکت داد و در آخر گفت که رزومهی من را مطالعه کرده و از فردا میتوانم استخدام بشوم؛ اما تاخیر قابل چشمپوشی نیست و امروز چون قرار مهمی دارد تاخیر من را نادیده گرفته اما فراموش نمی کند.
تشکر کردم و کیفم را برداشتم که بروم . ناگهان کیف مشکی چرمیای روی میز پرت شد و دختری با موهای فرفری قهوهای به سمتم خم شد و گفت :« دختر جون گول این ظاهر متشخص را نخور ، بهت قولِ کار داده ؟ حتما قراره با منت استخدام بشی و اینجا هم قرار گذاشته چون میخواسته به قرار دیگه ای برسه.»
بعد به سمت آقای رسولی برگشت و گفت:« چه جونوری هستی تو. این همه دختر کم بود؟ هنوز دست برنداشتی؟»
قیافهی رسولی رنگ پریده و ابروهایش بالا رفته بود. چشمان گرد شدهاش دیگر جذابیت قبل را نداشت و صدای محکمش که به پته پته افتاده بود لرزان بود. تپش قلبم به هزار رسیده بود . دستانم میلرزید و با نگاه از صورت دختر به صورت رسولی میرفتم تا ماجرا را بفهمم. رسولی مثل موش آب کشده در خودش جمع شده بود. زبانم بند آمده بود و با چشمان دودو زده به دختر نگاه میکردم.
دختر به سمتم برگشت و آرام گفت :« من اگر جات بودم الان سریع میرفتم و هیچ وقت هم اسم این آشغال رو نمیآوردم. هیچ شرکتی در کار نیست .اینا کارشون اینه آگهی دروغی میدن. تو زنگ میزنی به دختری که برای یک هفته استخدام شده و توی خونهی خودش جواب تلفن مراجعین را میده . قرار میذاره توی یک کافی شاپ ...»
بعد به سمت رسولی برگشت و در حالی که دندانهاش را به هم فشار میداد گفت :« تا بکشوندت به دفتر دروغیش و بعد به هدفش برسه.»
دستهایم یخ کرده بود. زانوانم قدرت حرکت نداشت. دختر ایستاد و دستش را دراز کرد تا بلند شوم. بعد دستش را بالا برد و به جایی اشارهای کرد. ناگهان ماموری آمد و به دستهای رسولی دستبند زد.
از در مرکز خرید با شانههای خمیده خارج شدم. انگار دنیا کولهبارش را روی شانههایم گذاشته بود تا خودش استراحت کند. مادرم راست میگفت :« همیشه همه چیز جور نیست. گاهی اتفاقها با برنامهریزی ما پیش نمی روند. شاید گاهی از مسیر خارج شدن و اعتماد به روزگار درست باشد.»
اگر کلیدهایم را جا نگذاشته بودم ...