پشت پنجره ایستاد تا هوای مطبوع صبحگاهی را استشمام کند .
به کوچه نگاه انداخت .غلظت آلودگی به قدری زیاد بود که انتهای کوچه دیده نمی شد .
آهی کشید و رادیو را روشن کرد.اخبار هواشناسی می گفت : «وضعیت اضطرار برای گروه حساس»
پوزخندی زد :«گروه حساس »
-« از تردد های غیرضروری پرهیز کنید .»
پوزخند عمیق تری زد : برای تردد های ضروری چکار کنیم ؟
پاکت سیگارش را برداشت .توی این حجم آلودگی دود سیگار به حساب میومد؟اگرم میومد چه اهمیتی داشت ؟
سیگارش را روشن کرد .پک عمیقی زد .دودش را با حرص بیرون فرستاد .به سمت انتهای کوچه که دیده نمی شد .دود به شیشه خورد و برگشت به سمت صورتش .
موبایلش زنگ خورد .در میان هاله ای از دود نگاهش به اسم روی گوشی افتاد .
ماتش برد ....
«او» بود ....
بعد از این همه وقت دوباره زنگ زد ....
سیگارش را در جاسیگاری فشرد و گوشی را برداشت .فلش سبز را به سمت راست گوشی کشید و خیره شد به ته کوچه ....
آسمان در انتهای کوچه، آبی بود .
برگ درختان تکان می خورد .
آواز کبوتری که روی شاخه نشسته بود را می شنید .
هنوز هم هوایی برای تنفس وجود داشت ...