دوباره داشت چی می شد! هیچی نمی فهمیدم تا به وقت اون تلنگر روحی سنگین!
دوباره گدا شده بودم، گدایی تشنه و سیری ناپذیر! گدای نوازش، محبت و تخلیهی شهوت!
با اینکه غریزه گناهی ندارد ولی به همراه ذهن کور، به راحتی مثل یک کودک، گول می خورند! و بی خبر از نقشهی کلی راه فقط قدم های کوچک به همراه ترس و تردید بر می دارند.
میدانم که این کار روح هادیست، غیر از این نمی تواند باشد، روح است که هیچگاه سیری ناپذیر است و عاشقانه دوست دارد که من را در مسیر درست قرار دهد که هیچ وقت سیراب نشوم و هر لحظه بالاتر روم.
انرژیها و نقابهای منفی چند ایستگاه قبلی پیاده و من را با عصبانيت رها کردهاند!!
بیداری شیرینتر از عسل برای من رخ داده که فقط می شود حسش کرد، او را انگار همه جا می بینم، چقدر دلتنگم بود، آغوش پر از رحمانیتش، لبریز از گرمی و صمیمیت انتظارم را می کشید!