خواب ظهر
خواب ظهر
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

غبار

باید بنویسم همین الان! دیگر بس است! من روشهایی را امتحان کرده ام، شاید هم بایستی بیشتر امتحان کنم، آرامش را خواستارم، با گذشت این همه سال باز هم در زندگی پسیکولوژیک خودم غلت میزنم، غوطه ورم و گاهی اوقات آواره!
غرق در استرس، فشاری پوچ را از درون بر خود تحمیل می کنم، غبار افسردگی ول کن نیست!
نقاب غم و خشم را سر ساعتی خاص به چهره میزنم، مرا حفظ می کند، نمیدانم از چه چیزی ولی بسیار پیچیده و مبهم است!
باید بنویسم اما نه از هر چیزی،نه از خاطراتم، لااقل برای این لحظه بایستی از آن چیزی که خواندنش تکانم می دهد بنویسم!
از سیاهی بدترکیب وجودم، نفرت های ریشه دارم، از خشم های تب آلودم! فانتزیهای غمگینم!!
روزگار می چرخد اما شاید به نظر اشتباه! ولی من تصمیم خود را گرفته ام برای یک لحظه هم که شده در این نقطه‌ی ناچیز از زندگیم دیگر با اون نچرخم و فقط بنویسم و اگر نسیمی وزیدن گرفت صورتم را در برابرش قرار دهم تا شاید لذتش را برای لحظه ای احساس کنم و خودم را، زندگیم را، عطوفت و مهرم را دریابم!

نقابنیازتخلیهروانسیاهی
یک بی خبری دلچسب! بی خبری از همه چیز که بعد از یک خواب ظهر اتفاق میوفته!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید