قلبش چند دفعه تیر کشیده بود، دوباره احساساتی شد، دست خودش نبود،ازم پرسید: اگه من بمیرم چیکار میکنی؟
من در آن لحظه او را غریبه می دیدم!نمیدانم چرا!
ولی مثل خیلی وقتهای دیگر که این سوال را پرسیده بود، دروغ گفتم! به او دروغ گفتم اما به خودم نه!
چون بعضی وقتها عجیب عاشقش می شوم، غرق خنده ها و گونه های تو رفته اش می شوم، مست لمس سینه های خوش فرمش می شوم.
دست خودم نیست که بعضی وقتها از روی عمد به او زل می زنم و بی هیچ حرفی به او می گویم که برای من تکراری شدی، تو را نمی خواهم، از همون اول که نه، ولی دل زخم خورده ام بعضی وقتها بی وفا می شود!