خونه ی من و همدم، وقت شب، مثل معبد می مونه! معبدی برای رقص روحم، برای خنده سردادن کودک درونم، برای دیوانگیهای نمکینش و برای هر آنچه که شادی آورست.
عجیب هم اونه که دلم، حریص گذر دقایقش نمیشه!
مثل بودن در حالت یک آرزوی شیرین.
مثل یک بی خیالی در یک خنده از ته دل!
البته نقابهای ریشه دار سرجایشان هستند، ولی مثل یک بچه ی لوس، ساعاتی را به گوشه ای می خزند و به حالت قهر، به من اخم می کنند!
برای من مهم نیست که بیرون کجاست!
دنیای درون من از وقتی که وارد معبد می شوم و شروع به پرستش می کنم آغاز می شود.
لحظات عبادت من با برداشتن تک تک نقاب هایم آفریده می شوند.
خداوندگار من عاشق است، کودک است، رقاص است،آهنگساز، شاعر، شاد، صمیمی، گرم و بی ریاست!