امید عسکری گلستانی
امید عسکری گلستانی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

سیب سبز

سیب سبز
سیب سبز


هیچ چیز نیست؛ چشم هایت را که باز می کنی، از چپ به راست و بالا به پایین هیچ چیز برای دیدن نیست. همه جا تاریک است. حتی جایی برای اینکه پاهات را به روی آن بگذاری نیست. صدایی نیست که بشنوی، هوایی نیست که تنفس کنی، حتی خودت را نیز نمی‌بینی، نمی دانی کجایی و چیستی.

نور می آید. میز و صندلی جلویت را می بینی. نمی دانی چوب چیست اما می دانی که صندلی و میز چوبیست. می دانی که باید بروی آن بنشینی؛ صندلی را عقب می کشی و روی آن می نشینی.

همانطور که روی صندلی چهارپایه نشسته ای و به میز نگاه می کنی، یک چیز جلوی چشمانت ظاهر می شود. چیزی کوچک، دایره ای شکل. چیزی که وقتی به آن نگاه می کنی اسمی در ذهنت می آید.

رنگ می‌آید. صندلی و میز چوبی که به روی آن نشسته ای قهوه ایست. آن جسم دایره ای شکل سبز رنگ است؛ نقطه هایی سیاه روی آن پراکنده است. اطرافت دیگر تاریک نیست، بلکه سیاه است.

جسم سبز، رنگی متفاوت از همه‌‌چیز و هیچ دارد. رنگی که چشمانت را به خود قفل می کند. دو دستت را به روی صورتت می گذاری و می فهمی جسم سبز همانند تو دو گونه برآمده دارد. جسمی تیره به بالای آن وصل شده که نازک و باریک است. گویی جسم سبز از هیچ آویزان و به آن وابسته است.

لمس می‌آید. صندلی که به روی آن نشسته ای سفت و خشک است. فشاری به کمرت نیز وارد می شود. تاریکی اطراف، حسی سرد دارد. به جسم سبز دوباره نگاه می کنی، حس سرد را از بین می برد.

بو می‌آید. جسم سبز را در دستانت می گیری و بو می کنی. نمی دانی تازه چیست، اما بوی تازگی می دهد. صندلی که روی آن نشسته ای بوی متفاوتی می دهد، بویی که قدر جسم سبز را می فهمی؛ بویی که معنی برتری را می فهمی.

گرسنگی می‌آید. تک ‌تک ذره های وجودت به تو می گوید: «جسم سبز را در دهانت بگذار»، زبانت را بیرون می آوری و به روی جسم می کشی؛ دونه های سیاه رنگ روی آن را حس می کنی؛ اما حسی تو را پشیمان می کند. حسی که نمی فهمی؛ حسی که نبود جسم تو را ناخوش می کند.

دیگر نمی خواهی چیزی بیاید، هرآنچه که می خواهی، می بینی؛ لمس و بو می کنی. جسم سبز را رها نمی کنی، به آن سفت چسبیده ای و نگاهت را بر نمی داری.

صدا می آید. صندلی که به روی آن نشسته ای صدای آزار دهنده‌ جیر جیر می دهد. صدای دیگری نیز به گوش می رسد؛ صدای سکوت. صدایی که می گوید: « جسم سبز را بخور»، اما تو نمی خواهی به این صدا گوش دهی. دو دستی جسم سبز را گرفته ای، به سینه چسبانده ای و آن را رها نمی کنی.

نه، ترس نمی آید. می ترسی، اما چرا؟ از چه می ترسی؟ آیا تاریکی تو را می ترساند؟ آیا جسم سبز تو را می ترساند؟ آیا صندلی تو را می ترساند؟

نمی دانی از چه می ترسی اما می دانی از چیزی می ترسی؛ و ‌بعد جسم سبز را محکم تر به سینه‌ات فشار می دهی.

داستان
یک بیکار دیگر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید