«کمک!». خواب بوده ام. چشم هایم را باز کردم؛ آتش همه جا را گرفته بود و از درختان اطراف بالا می رفت. جنگل آتش گرفته بود . اطراف را نگاه کردم، هرجا که چشم هایم می دید، سرخ و سیاه شده بود. بوی دود طعم تلخی در دهانم ایجاد کرده بود. برگ های سبز درختان دیگر سبز نبودند، شعله از شاخه ها بالا می رفت و سبزی آن ها را خاکستر می کرد. صدای مبهمی شنیدم، بیشتر دقت کردم؛ صدای همسر و بچه ام بود که جیغ می کشیدند: «کمک! بابا ما این جاییم کمک!»
ضربان قلبم به شدت بالا رفت. حرارت چشم هایم را می سوزاند، بلند شدم و تا آنجا که می توانستم به سمت صدا دویدم.
در مسیری که می دویدم، درختی جلویم سیاه شده بود؛ آنقدر تنه اش سیاه شده بود که وقتی به آن نزدیک شدم رو به رویم افتاد. سعی کردم از روی آن بپرم، اما بعدش پام پیچ خورد و با زانوهام روی زمین افتادم.
سنگ ها داغ بودند و پوست پاهام را سوزاندند. آتش فرقی بین زندگی و مرگ قائل نمی شد، همه چیز را می سوزاند حتی سنگ ها.
پشت سرم را هم نمی توانستم ببینم که بفهمم چقدر دویدم، می دانستم مسیر زیادی بود. اما چیزی ذهنم را در گیر کرده بود، به صدای جیغ نزدیک نشده بودم.
اشک ها راهشان را از چشم هایم پیدا کرده و از گونه هایم سرازیر شده بودند. کشان کشان دستانم را روی سنگ های داغ می گذاشتم و به هر جهتی که توانستم حرکت کردم.
نمی توانستم دیگر بفهمم صدا از کجا می آمد، مسیر صدا را پیدا نکردم. چنان تند تند نفس می کشیدم که صدای نفس کشیدنم هم نمی گذاشت صدای جیغ را تشخیص دهم.
نفسم را حبس کردم؛ صدای جیغ را شنیدم اما از یک جا نبود، از همه سمت صدای جیغ می آمد.
خاطره ای سعی کرد مسیر خودش را در ذهنم پیدا کند. تصاویری بود که نمی خواستم ببینم، سرم را چپ و راست کردم تا از ذهنم بپرد اما فایده ای نداشت.
من خانواده ای نداشتم؛ خانواده ام را سال ها پیش در تصادف از دست داده بودم، آنها زنده نبودند. اما چرا جنگل از من طلبکار است؟ چرا مرا شکار می کند؟ چرا مرا صدا می زند؟