ویرگول
ورودثبت نام
امید عسکری گلستانی
امید عسکری گلستانی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

پروانه زرد

بالای مبل چوبی و زرد رنگ، رو لبه اش تو پذیرایی نشسته. بوی خورشت سبزی تو کل خونه پیچیده. چراغ مهتابی روی دیوار هر ازگاهی صدا میده؛ خاموش و روشن میشه؛ نور آبی کمرنگش کم و زیاد میشه.

به دستاش نگاه می کنه؛ پشت دست چپش رو جلوی صورت و چشماش می گیره؛ به ناخون هاش نگاه می کنه؛ به انگشت هاش لاک زدن؛ لاک سفید و زرد که طرح پروانه ای داره. بجز انگشت شستش که کامل زرده، رو هر انگشتش یک طرح بال پروانه است. انگشت اشاره و میانه رو بهم می چسبونه؛ بال ها بهم می خورن و یک پروانه زنده میشه؛ آروم زیر چشم، پروانه رو تو هوا دنبال می کنه؛

پروانه به سمت چپ تو آشپزخونه میره؛ روی سر مادر می نشینه. مادر با پیش بند زرد رنگ و شلوار کرمی، اخم کرده و به ظرف های روغنی جلوش نگاه می کنه؛ بشقاب هایی که تیکه های برنج بهش چسبیده. پشت موهاش رو با روسری قرمز از پشت بسته؛ شیر آب بازه. دستکش های زرد رنگ پوشیده. مایع ظرف شویی صورتی رنگ، ریکا رو با دست راستش بر می داره و روی اسفنج میگیره؛ کمی فشار میده و چند قطره به روی اسفنج میریزه.

صدای گاز میاد، کنارش زیر گاز روشنه؛ پروانه کنار مادر رو نگاه می کنه، شعله وسطی گاز، زیر قابله بزرگه روشنه و خورشت در حال جوشیدنه. انگار که هر از گاهی لوبیاهای قرمز رنگ بالا میان و بعد پایین میرن، جای خودشون رو به لیمو های سیاه میدن، به سختی میبینه البته. برنج کاملا پخته و در قابله نیمه بازه، یکم بوی برنج تو هوا حس میشه.

پروانه روی بشقاب های تمیز، بالای شیر آب می پره و صورت مادر رو نگاه می کنه؛ مادر پیشونیش پر از دست اندازه. یک ظرف از سینک بر میداره، زیر آب میگیره؛ دستش به آب میخوره، جیغ کوچیک میکشه و سریع دستش رو میکشه.

پروانه می ترسه؛ خب ناراحت میشه؛ پرواز می کنه، به سمت راست میره.

بال میزنه، از روی فرش های زرد و قرمز با طرح کوه رد میشه و روی سر بابا میشینه. دو تا بالشت استوانه ای شکل، جفتش سفید، روی هم گذاشته. سرش با موهای فر و مشکیش رو به روش قرار داده؛ دراز کشیده. شکمش از بالشت ها بزرگتره؛ زیرپیرنی بالا رفته و بدنش معلومه. پاهاش رو بالا برده و یکی از پاهاش رو روی پای دیگری گذاشته. شلوارکش کوتاهه، پوستش سیاه نیست، اما پاهاش سیاهه. دست چپش یک سیگاره که می سوزه؛ حواسش نیست، کم کم از سیگار میریزه! روی فرش قرمز میریزه.

کنترل توی دست راستش؛ دست راستش رو یکم بالا میبره، دکمه بعلاوه رو فشار میده؛ اما صدای تلویزیون زیاد نمیشه. لباش رو بالا میبره، کنترل رو به زمین میکوبه؛ بوم! دوباره بالا میبره و به زمین میکوبه؛ بوم!

پروانه خب می ترسه، پرواز میکنه و به سمت چپ میره. دوباره روی سر مادر میشینه؛ تو دست های مادر اسفنج و بشقابه؛ آب بازه؛ قابلمه قل قل می کنه.

یک صدا میاد؛ انگار توپ جلو افتاده و یکی دیگه به پاش لگد زده. بابا از جاش بلند میشه و میشینه؛ تو دست چپش سیگاره. بابا فریاد میزنه «خطا بود آشغال!»، دست راست پر از مو رو مشت می کنه و محکم روی فرش می کوبه؛ دوباره بالا می بره و می کوبه.

مادر ابروهاش تو هم میره، سمت راست، پدر رو زیر چشم نگاه می کنه، اما چیزی نمی گه. دست چپش می لرزه؛ روش رو به سمت بشقاب میبره. اسفنج رو رها می کنه، بشقابی که تو دستش هست، دو دستی میگیره، بالا میبره و محکم روی سینک می کوبه؛ بشقاب دو نصف نمیشه، خیلی نصف ها میشه.

نه! پروانه دیگه نمی ترسه؛ نه دیگه، حتی ناراحت هم نمیشه. اما قلبش دیگه نمی تپه، بال هاش از هم جدا میشه و دیگه پر نمی زنه! همون لحظه میمیره.



داستانخانواده
یک بیکار دیگر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید