.
می دونستم بعضی چیزا گفتنش راحته و انجام دادنشون سخت...
من اما میخواستم انجامش بدم.
بارها میشنیدم که میگفتند تو دختری نمیتونی و من هربار بیشتر جنگجوی درون به قلیان در میومد.
همونجا شمشیر میکشید و هرچی دورش بود و زخمی میکرد...
بلند شدم برای خودم چای دم کردم، توش هل و دارچینم ریختم تا گرماش جون بده به بدنم. بعدم برای خودم ریختم توی همون استکان کمر باریک و یک گلم گذاشتم روش.
با اون شاخه گل یاس که تازه از حیاط چیده بودم و بوش ..اخ از بوش نگم براتون، گذاشتمش تو سینی و بردم دم تراس...
تراسمون کوچیکه اما با صفاست.
سبز سبز
دوتا صندلی و یه میز جمع و جور
و رو به روت بی انتهایی از طبیعت سبز...
نشستم رو صندلی و چندباری وول خوردم تا قشنگ مطمئن بشم از راحتی جام... موهام و جمع کردم و پیچ دادم بالای سرم و با یه مداد نگهش داشتم اونجا...
شکلات تلخ و از بستهی قرمزش نصف شده گذاشتم دهنم و بعدش قلپ چای...
چه طعم و حس عجیبی
چقدر خوب وجودم گرم میشد
چقدر مطمئن بودم
دفتر اهدافم و باز کردم
چندتاییش رو تیک زدم...
عجیب نوشتن به محقق شدنشون کمکم میکرد...
اما رسیده بودم به اون هدف سخته ...
نگاش کردم و ته دلم گفتم مال منی، هر کاری شده میکنم تا بدستت بیارم.
و جنگجوی درونم که ازین حرفم به وجد اومده بود و بشکن میزد و از درون صدای یس یس یسش خنده به لبم گذاشت.
مدادم رو برداشتم و شروع کردم....
من میخواستم انجامش بدم.
#حوری_مینویسد
با وقت چند دقیقه مانده به ظهر
در هوایی بس گرم زیر کولر ...
۱۴۰۰/۰۴/۰۹