حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

جنگجوی درون...

.

می دونستم بعضی چیزا گفتنش راحته و انجام دادنشون سخت...

من اما میخواستم انجامش بدم.

بارها می‌شنیدم که می‌گفتند تو دختری نمی‌تونی و من هربار بیشتر جنگجوی درون به قلیان در میومد.

همونجا شمشیر می‌کشید و هرچی دورش بود و زخمی میکرد...

بلند شدم برای خودم چای دم کردم، توش هل و دارچینم ریختم تا گرماش جون بده به بدنم. بعدم برای خودم ریختم توی همون استکان کمر باریک و یک گلم گذاشتم روش.

با اون شاخه گل یاس که تازه از حیاط چیده بودم و بوش ..اخ از بوش نگم براتون، گذاشتمش تو سینی و بردم دم تراس...

تراسمون کوچیکه اما با صفاست.

سبز سبز

دوتا صندلی و یه میز جمع و جور

و رو به روت بی انتهایی از طبیعت سبز...

نشستم رو صندلی و چندباری وول خوردم تا قشنگ مطمئن بشم از راحتی جام... موهام و جمع کردم و پیچ دادم بالای سرم و با یه مداد نگهش داشتم اونجا...

شکلات تلخ و از بسته‌ی قرمزش نصف شده گذاشتم دهنم و بعدش قلپ چای...

چه طعم و حس عجیبی

چقدر خوب وجودم گرم میشد

چقدر مطمئن بودم

دفتر اهدافم و باز کردم

چندتاییش رو تیک زدم...

عجیب نوشتن به محقق شدنشون کمکم میکرد...

اما رسیده بودم به اون هدف سخته ...

نگاش کردم و ته دلم گفتم مال منی، هر کاری شده میکنم تا بدستت بیارم.

و جنگجوی درونم که ازین حرفم به وجد اومده بود و بشکن میزد و از درون صدای یس یس یسش خنده به لبم گذاشت.

مدادم رو برداشتم و شروع کردم....

من میخواستم انجامش بدم.



#حوری_مینویسد

با وقت چند دقیقه مانده به ظهر

در هوایی بس گرم زیر کولر ...

۱۴۰۰/۰۴/۰۹

در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید