.
بوووق ...بووووق
وای خدای من اصلا حواسش نیست! داره مستقیم میاد سمت ما ...
بوووق
بپیچ، فرمون رو بچرخوووون زود باش...
بووووم.
.
.
بیب..بیب..بیب..بیب..
چه صداهای عجیبی! من کجام؟
چرا برام انقدر سخته چشمهام رو باز کنم؟
تلاش بیشتری کردم تا چشمهام رو باز کنم
همه چی تار بود و نمیتونستم تشخیص بدم کجام.
چندباری چشمهام رو باز و بسته کردم تا بهتر بتونم ببینم.
یه سقف سفید، میلهای که روش چندتا سرم اویزون بود. صدای بیب بیبی که شنیده میشد و هر چند دقیقه یکبار صدای پرشدن باد توی فشارسنج و دردی که از فشار بادشدن کاورش روی بازوهام حس میکردم.
صدای صوت اکسیژنی که روی دماغ و دهنم بود.
چرا من توی بیمارستانم؟
بقیه کجان؟
چی شده؟
یاد اخرین صحنه توی پیچ جاده افتادم و ضربهی محکمی که از برخورد ماشین رو به رو به ماشین ما خورده بود اما دیگه چیز بیشتری یادم نبود.
درگیر همین فکرا بودم که دوباره خوابم برد و با صدای پرستار که میگفت به هوش اومده اقای دکتر، بیدار شدم.
اما انقدر بیحال بودم که نمیتونستم چشمهام رو باز کنم.
نمیدونم چند روز اینجوری گذشت اما حس میکردم دارم کم کم بهتر میشم.
سروصداهای اطرافم و صحبت دکتر و پرستارارو میشنیدم اما اکثر مواقع صدای دیگهای نبود جز صدای دستگاهها و صدای عجیب دیگهای که فکر میکردم شاید از تخت کناریم باشه.
انگار یه بچه شیطون دم تخت نشسته باشه، پاهاش از لبه تخت اویزون باشه و اون رو تکون بده و بعد بخنده...
برام عجیب بود!
چندباری به پرستار گفتم و انگار براشون مهم نبود فقط بهم گفتند استراحت کن خستهای...
کم کم چشمهام رو بیشتر باز نگه میداشتم اما به جز ویو سرم و سقف چیز دیگهای معلوم نبود و بیشتر همهچیز کلافهام میکرد و دوباره ترجیح میدادم بخوابم.
حالم که کمی بهتر شد، با کنجکاوی، سرم رو برگردوندم تا بیشتر اطرافم رو ببینم.
تخت من و دستگاهها و یه اتاق خالی که یه در کوچولو برای سرویس بهداشتی بود و یه در اصلی که بسته بود و پرستارها با کارت داخل میشدند.
اولش فکر کردم خواب میبینم. چشمهام رو بستم و دوباره باز کردم و با دقت نگاه کردم.
و هیچ چیز تغییری نکرد!!!
صدای باز شدن در رو شنیدم. پرستار با یه لبخند شیرین سمتم میومد.
- سلام عزیزم، خداروشکر خیلی بهتری...
- چیزی لازم داری برات بیارم؟
.
سلامی کردم و با تعجب پرسیدم پس بقیه کجان؟ چرا اتاقم خالی شده؟
لبخندی زد و بامهربونی گفت: عزیزم تو از اول که اومدی همینجا بودی و چون وضعیتت اصلا خوب نبود و دچار عفونت شدید شده بودی گذاشتیمت توی اتاق ایزوله...
تو این اتاق خودتی ...فقط دکتر و پرستار اجازه رفتوامد دارند.
البته هنوزم لازمه اینجا بمونی و بعدش که خطر کامل رفع شد مرخص میشی.
.
با تعجب پرسیدم: یعنی تو اتاق من یه تخت دیگه که یه دختر کوچولو باشه نبود؟
خندید و گفت: نه البته تو خودت هم دختر کوچولو به حساب میای.
- استراحت کن عزیزم، کنار تختت یه دکمه هست که اگه کاری داشتی اون زنگ و بزن تا بیایم پیشت.
این رو گفت و رفت.
.
تو دلم میگفتم خیلی بانمک بودی نمکدون!!! و همچنان پیش خودم مطمئن بودم که من صدای خنده دختر کوچولو و پاهاش که از تخت اویزون بود و تکونشون میداد رو میشنیدم.
.
با داروهایی که دکتر بهم داده بود دوباره احساس گیجی بهم دست داد و چشمهام رو بستم تا بخوام.
هاهاها...
خودشه خودشه صدای خنده دختر بچه!!!
چشمهام رو باز کردم اما خبری نبود.
دوباره چشمهام رو بستم و حالا صدای پاهاش میومد.
اما اینجا که تخت دیگهای نیست!!!
هری دلم ریخت
چشمهام رو باز کردم و به پایین تختم نگاه کردم اما خبری نبود.
حتما خیالاتی شدم! شاید اثر قرصهاست...
چشمهام رو مجدد بستم و با صداهایی که میشنیدم خوابم برد.
نمیدونم چقدر خواب بودم اما وقتی پاشدم هوا تاریک بود و نور کم اتاق فقط فضارو روشن نگه داشته بود.
یکم خودم رو جابهجا کردم و با دکمه کنار تخت، تختم رو بالا اوردم تا تو حالت نشسته قرار بگیرم و بتونم یکم اب بخورم.
.
همینطور که تخت بالا میومد و منم با دست دیگه چشمهام رو چندباری باز و بسته میکردم تا دیدم بهتر بشه، پایین تختم دختر بچه رو دیدم.
چشم تو چشم شدیم و بعد بلند زد زیر خنده و منم چشمهام رو بستم با تمام وجود جیغ کشیدم و اون دکمهای که پرستار بهم گفته بود رو فشار دادم.
وقتی صدای پرستار رو شنیدم که سراسیمه اومد توی اتاق چشمهام رو باز کردم.
اون موقع خبری از دختربچه نبود و برای اینکه ضایع نشم، گفتم کابوس دیدم، ترسیدم و تا خوابم ببره پیشم بمونه.
این داستان چند شبی ادامه داشت تا پرستار بهم گفت که قراره مرخص بشم و برگردم خونه.
جدا از اینکه چقدر دلم برای خونه و خانواده تنگ شده بود فقط دعا دعا میکردم که ازین دلهره و وحشت نجات پیدا میکنم.
.
عصر همون روز دنبالم اومدن و من رو به خونه بردن
چون همچنان خیلی نباید با ادمها در ارتباط میبودم،
اتاقم رو مجهز به وسایل مراقبتی کردند و من اونجا مستقر شدم.
شب مامانم غذا و داروهام رو بهم داد و شببخیر گفت و در رو بست و رفت و منم با خیال راحت تو نقطه امن اتاق خوابم چشمهام رو بستم تا بخوابم که دوباره اون صداهای خنده رو شنیدم ...
باورم نمیشد
چشمهام رو باز کردم
پایین تختم نشسته بود و میخندید
وای خدای من......
اینبار نترسیدم اما صداش اذیتم میکرد و بالشت رو گذاشتم روی صورتم که صداش رو نشنوم.
دیدم صدای خندههاش بلند و بلندتر شد
میخواستم بلند شم و دادو بیداد کنم که احساس کردم بالشت روی صورتم محکمتر میشد و نمیتونستم بلندش کنم.
هرچی تلاش و تقلا من بیشتر میشد صدای خندهها بیشتر و نفسهام تنگتر...
احساس میکردم جون ندارم و سرمای عجیبی رو توی بدن و دستهام حس میکردم.
صدای خنده رو هنوز میشنیدم و فقط خودم رو یه لحظه از تلاش و تقلا رها کردم و بعدش انگار به خواب عمیقی رفتم....