صدای خش خش برگها که زیرپاهام لگدمال میشدند فوقالعاده برام لذتبخش بود...
برگهای زرد و نارنجی و قرمزی که خشک شده بودند و هر چند وقت از روی درختها برگای جدیدی رقصکنان مثل برف شادی روی زمین مینشستند.
با رقص برگا نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکرد و وای من عاشق همهی این منظره و این زمانی که میگذشت بودم
راهی که میرفتم تونلی از درختهای بلند که شاخههاشون درهمتنیده بود و راهی پایینترش که برای گذر ماشینها در نظر گرفته شده بود...
از اینکه ماشینی ازون مسیر رد نمیشد خوشحال بودم و توی ذهنم برنامه میچیدم که چطوری ازین هوا و منظره و سکوتی بدون حضور آدمها و صدای طبیعت لذت ببرم.
کودک درونم میل به شیطنت بیشتر نشون میداد و منم رهایش گذاشتم تا لذت بیشتری ببرد که خودم رو رقص کنان بین برگها دیدم.. انگار انها به وجد آمده بودند و با رقص من زیر پایم جشنی راه انداختند...
لذت رهاییم را با کلمات نمیتوانم بگویم باید میتوانستید همراه من در این بهشت کوچک حسش کنید.
تخته سنگی پیدا کردم و برای رفع خستگی رویش نشستم
کمی چشمهایم رو بستم تا ادای این یونگینها رو دربیاورم و پوزخندی که انگار من خودم استادم و مریدانی در کنارم هستند تا باهم به خلسه برویم و تمام انرژیهای این طبیعت زیبا رو در خود بیدار کنیم.
چشمهام رو بستم
چند نفس عمیق کشیدم
و به صداهای اطرافم گوش دادم
سکوت عجیبی بود
دوباره نفس عمیق کشیدم و خواستم با تمرکز بیشتری صداهای دورم رو تشخیص بدم.
صدای نسیم بین درختان، صدای گنجشکهایی که ارام و قرار نداشتند، صدای برگها که با تکان بدنم خورد میشدند صدای کلاغی که حس میکردم خیلی جاه طلب هست و همه چی به راحتی در ذهنم با صداها شکل میگرفت...
ارامش سرتاپایم رو گرفته بود که صدای عجیب و غریبی دلهرهای به دلم انداخت ...
صدایی که مثل زوزه از کنار گوشم گذشت، چشمهام رو سریع باز کردم و با تعجب و ترس همهی اطرافم رو نگاه کردم
تا دور دستها چیزی نبود جز طبیعت ..
باخودم گفتم حتما خیالاتی شدم و دوباره چشمهایم رو بستم و نفسهای عمیقی کشیدم
اینبار زوزه و صدای پرابهامی که چیزی زمزمه میکرد
دوباره چشمهام رو باز کردم و بلند داد زدم بسه دیگه، این چه شوخیه مسخرهایه بیا بیرون و خودت و نشون بده..
اما خبری نبود ...
بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم یه نگاه به جادهی پایینی انداختم اما نه ماشینی بود نه اثری از ادمی...
حرکت کردم و قدمهام رو تندتر و بلندتر کردم
هرچی جلوتر میرفتم راه خروجی به سمت جادهی پایینی رو پیدا نمیکردم
با خودم اروم اروم حرف میزدم تا ترسم از بین بره و راهی یا کسی رو پیدا کنم
صدای ماشینی به گوشم رسید و ته دلم خوشحال که خداروشکر ...بالاخره کسی رو پیدا کردم.
سرم رو از لابه لای تنه درختها بیرون اوردم تا موقع نزدیک شدن ماشین داد بزنم
ماشین که نزدیک شد با صدای بلند داد زدم کمک وایستا وایستا و با یک دست از لای ساقهها دست تکون دادم...
اما ماشین با سرعت از جاده گذشت
هوا داشت به سمت تاریک شدن میرفت و ترس عجیب و غریبی وجودم رو گرفته بود
قدمهام رو تندتر کردم به دنبال راهی برای رفتن به جادهی پایینی و پیدا کردن ادمی برای کمک میگشتم.
بالاخره بین درختها راه باریکی پیدا کردم و از ترس پیدا نکردن راهی دیگر به تنگی و شیب تندش قانع شدم.
خودم را کج کردم که کنترلم رو از دست ندم و راحت تر به باپیین بروم اما پاهایم سر میخورد و از ترس مینشستم... تا اخر با نشستن کنترلم رو از دست دادم و به وسط جاده سرخوردم...
تا به خودم بیام صدای ماشینی که با سرعت به سمتم میاومد رو شنیدم و انگار که من رو نمیبیند با سرعت هرچه تمام به من نزدیک و نزدیک تر شدو من فقط باچشمهای بسته خودم رو به گوشهی جاده کشاندم و بعدم با فحش که مگه کوری چشمهام رو بستم و به گریه افتادم.
بلند شدم و با تندرد، گرد و خاک رو از تنم پاک کردم
ماشین بعدی نزدیک میشد و کلی دست تکون دادم و فریاد زدم اما راننده حتی به من نگاه نکرد و رد شد و من حیرون از اینکه چرا من رو نمیبینند به جلو راه افتادم تا شاید مغازهای پیدا کنم...
چند ماشین دیگر هم رد شدند و باز هم نتیجهای نداشت!!
چرا من را نمیبینند
صدای یک کامیون که نزدیک میشد رو حس کردم با همهی ترس تو وجودم وسط خیابون پریدم
کامیون با تمام سرعت میومد و بازم انگار من وسط خیابون دیده نمیشدم
تا نزدیک شدن کامیون وسط خیابون موندم و با ناامیدی چشمهام رو بستم و منتظر موندم
صدای نزدیک و نزدیکتر شدن و حس میکردم موقع خوردن کامیون به بدنم با جیغ بلندی به خودم اومدم که از خواب پریدم
حس تپش قلب شدید، لرزش بدنم، چشمهام که ترشده بود و فقط خوشحال که ازین داستان وحشتناک نجات پیدا کردم....