ویرگول
ورودثبت نام
حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دژاگه

یادم آید که شبی سخت برآشفته شدم

نگران بودم، به دیدار تو من قانع شدم


گفته بودی که مرا می‌بخشی میدانم

راز این درد نهان را که نگفتی چه کنم

دل من در تپش دلهره‌ها جان میداد

تپش قلب تورا من که ندانم چه کنم


میروی از بر من روی مگردان هرگز

من بیچاره فغان، اشک روان را چه کنم


#حوری_مینویسد

در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید