حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

صبح

سرمای اول صبح و حس میکنم
تو تخت غلت میزنم و خودم رو جمع میکنم تا پاهام بره زیر پتو و گرم بشم..
هنوز دلم میخواد بیشتر بخوابم و از طرفی کلی کار دادم که باید بهشون برسم..
یه حس نموخوااام درونی عجیبی و یه اقتدار بیرونی که داره اون و به مبارزه دعوت میکنه .. بسه بسه پامیشم دعوا نکنید !
گوشیم و از بالا سرم برمیدارم و یک چشم ساعت و چک میکنم..
وای باورم نمیشه ۶ و نیم صبحه که چرا حس ظهر دارم پس !
گوشی و خاموش میکنم دوباره میپیچم لای پتو و چشام و محکم میبندم
بخواب هنوز وقت داری ...
هوووف خیلی بده که وقتی بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره
چشام بسته‌است و از پنجره‌ی بالای تخت صدای پرنده‌ها رو میشنوم
چقدر شلوغ میکنن?
سوسوی افتاب میخوره به چشمم، پتو رو کنار میزنم که بلند شم .
اوووف چرا انقدر سرده
عادت دارم صبح ها مینویسم
دفتر بالای سرم و با مداد کنارش بر میدارم هندزفری و میذارم تو گوشم که اهنگ گوش کنم اما صدای گنجیشک و کلاغ و کبوترای بیرون خونه خیلی قشنگ بود . هندزفری و بر میدارم ۲ دقیقه چشام و میبندم و به صداها گوش میدم و نفس‌های عمیق میکشم و بعد چشم‌هام و باز میکنم و با همه‌ی حس‌های خوب شروع به نوشتن میکنم.
#حوری_مینویسد

صبحسرماکلبهپرندهحوری
در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید