ویرگول
ورودثبت نام
حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

عَشَقه

دو ضربه‌ای رو روی شونه‌هام حس کردم و صدای ظریفی که گفت: " عزیزم فکر کنم گوشی شماست که داره زنگ میخوره "

روم رو برگردوندم خانم خوش چهره‌ای بود که لبخند قشنگی بر لب داشت. تشکر کردم و گوشیم رو از کیفم دراوردم تا چک کنم. بین شلوغیای مترو و آشفتگی ذهنم متوجه صدای زنگ نشده بودم.

سه تا تماس از دست رفته از یک شماره‌ی ناشناس!...

صفحه گوشی و خاموش کردم و تو دلم گفتم حتما اشتباه گرفته و اگه کسیم باشه که کار داشته باشه، دوباره زنگ میزنه.

نزدیک به ایستگاهی می‌شدم که میخواستم پیاده شم. خودم رو به در خروجی رسوندم و اماده‌ی باز شدن در شدم.

صدای ترمز و تکونی در اثر ایستادن.

در باز شد و با فشار بقیه که میخواستند خارج بشوند به بیرون هل داده شدم.

تو حال خودم نبودم

هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و زدم اهنگ " چه آتش‌ها " همایون شجریان پخش شه و صداشم تا ته بلند کردم.

" تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب"

با خودم زمزمه میکردم و از پله‌های مترو بالا میرفتم.

ته دلم غم عجیبی بود، یاد دل تنگی عمیقی افتاده بودم که نسبت بهش داشتم. خیلی از زمان جداییم و می‌گذشت و یادمه اخرین بار فقط بهم گفت خیلی دوست دارم. و بعدش دیگه تا امروز حتی باهم صحبتی نکرده بودیم.

فقط انتظار و انتظار و انتظار....

اون از ته دل خواستن و نرسیدن کلافه‌ و ناامیدم کرده بود.

وقتی خاطرات رو یادآوری می‌کردم انقباض شدیدی در گلوم حس می‌کردم که دردناک بود. عصبانی بودم و ته دلم می‌گفتم چه دوست داشتنی که حتی بهم توضیح نداد میخواد بره و چرا می‌خواد بره‌...

یاد تک تک لحظاتی که زل میزدم به گوشی و از ته ته دلم ارزو می‌کردم فقط یه پیام ببینم ازش تا همین امروزی که سنگینی عجیبی تو دلم حس می‌کردم....

گرمای تابستون کلافه‌ام کرده بود و از تشنگی دهنم خشک شده بود، اول فکر کردم برم اب معدنی بگیرم و بعدش دیدم نزدیکم به کافه‌ی همیشگی و بد نیست برم همونجا یه نوشیدنیه خنک بخورم.

قدم‌هام رو تندتر کردم و فقط ته ذهنم یادم اومد که چی شد اون کافه شده بود پاتوق همیشگیم...

منتظر موندن برای دیدار کسی که هیچوقت از اونجا رد نشد!...

رسیدم جلوی کافه و در کشوییش رو اروم باز کردم.

با لبخندی که باز منم سلام کردم نشستم جای همیشگیم.

فراپاچینو سفارش دادم. هم به خنکی و هم به قهوه‌اش شدیدا احتیاج داشتم. دفترم رو از تو کیفم درآوردم تا بنویسم.

میون کلمه‌ها و جمله‌ها غرق بودم که با صدای عجیبی به خودم اومدم.

- فکر می‌کردم اینجا بتونم پیدات کنم

صدای...

صدای عجیب و آشناییه

احساس کردم قلبم از جاش اب شد و ریخت رو زمین.

ضربان قلبم تندتر و تندتر می‌شد و کم مونده بود از جاش کنده بشه

صدای....

حتما اشتباه می‌کنم.

روم رو برگردوندم سمت صدا

باورم نمیشد، فکر کردم توهم زدم

قلبم داشت از جاش کنده میشد و گوشه‌ی چشمم که خیس شده بود.

عصبانیتی پنهان که ازش هرچیزی برمیومد.

لبخند شیرین همیشگیش رو صورتش بود.

سلام کرد و دستش رو روی شونه‌هام گذاشت.

- می‌دونم تعجب کردی، لطفا بذار همه‌چیز رو توضیح بدم.

چشاش براق‌تر از همیشه بود و صداش کمی خش دار...

دلم می‌خواست محکم بغلش کنم و زار زار گریه کنم و از طرفی عصبانیتی عجیب که دوست داشتم کشیده‌ای محکم نثار گونه‌هاش کنم.

لال شده بودم...

و فقط تو ذهنم یه شعر رو زمزمه می‌کردم:


" هوشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد."

در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید