دو ضربهای رو روی شونههام حس کردم و صدای ظریفی که گفت: " عزیزم فکر کنم گوشی شماست که داره زنگ میخوره "
روم رو برگردوندم خانم خوش چهرهای بود که لبخند قشنگی بر لب داشت. تشکر کردم و گوشیم رو از کیفم دراوردم تا چک کنم. بین شلوغیای مترو و آشفتگی ذهنم متوجه صدای زنگ نشده بودم.
سه تا تماس از دست رفته از یک شمارهی ناشناس!...
صفحه گوشی و خاموش کردم و تو دلم گفتم حتما اشتباه گرفته و اگه کسیم باشه که کار داشته باشه، دوباره زنگ میزنه.
نزدیک به ایستگاهی میشدم که میخواستم پیاده شم. خودم رو به در خروجی رسوندم و امادهی باز شدن در شدم.
صدای ترمز و تکونی در اثر ایستادن.
در باز شد و با فشار بقیه که میخواستند خارج بشوند به بیرون هل داده شدم.
تو حال خودم نبودم
هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و زدم اهنگ " چه آتشها " همایون شجریان پخش شه و صداشم تا ته بلند کردم.
" تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب"
با خودم زمزمه میکردم و از پلههای مترو بالا میرفتم.
ته دلم غم عجیبی بود، یاد دل تنگی عمیقی افتاده بودم که نسبت بهش داشتم. خیلی از زمان جداییم و میگذشت و یادمه اخرین بار فقط بهم گفت خیلی دوست دارم. و بعدش دیگه تا امروز حتی باهم صحبتی نکرده بودیم.
فقط انتظار و انتظار و انتظار....
اون از ته دل خواستن و نرسیدن کلافه و ناامیدم کرده بود.
وقتی خاطرات رو یادآوری میکردم انقباض شدیدی در گلوم حس میکردم که دردناک بود. عصبانی بودم و ته دلم میگفتم چه دوست داشتنی که حتی بهم توضیح نداد میخواد بره و چرا میخواد بره...
یاد تک تک لحظاتی که زل میزدم به گوشی و از ته ته دلم ارزو میکردم فقط یه پیام ببینم ازش تا همین امروزی که سنگینی عجیبی تو دلم حس میکردم....
گرمای تابستون کلافهام کرده بود و از تشنگی دهنم خشک شده بود، اول فکر کردم برم اب معدنی بگیرم و بعدش دیدم نزدیکم به کافهی همیشگی و بد نیست برم همونجا یه نوشیدنیه خنک بخورم.
قدمهام رو تندتر کردم و فقط ته ذهنم یادم اومد که چی شد اون کافه شده بود پاتوق همیشگیم...
منتظر موندن برای دیدار کسی که هیچوقت از اونجا رد نشد!...
رسیدم جلوی کافه و در کشوییش رو اروم باز کردم.
با لبخندی که باز منم سلام کردم نشستم جای همیشگیم.
فراپاچینو سفارش دادم. هم به خنکی و هم به قهوهاش شدیدا احتیاج داشتم. دفترم رو از تو کیفم درآوردم تا بنویسم.
میون کلمهها و جملهها غرق بودم که با صدای عجیبی به خودم اومدم.
- فکر میکردم اینجا بتونم پیدات کنم
صدای...
صدای عجیب و آشناییه
احساس کردم قلبم از جاش اب شد و ریخت رو زمین.
ضربان قلبم تندتر و تندتر میشد و کم مونده بود از جاش کنده بشه
صدای....
حتما اشتباه میکنم.
روم رو برگردوندم سمت صدا
باورم نمیشد، فکر کردم توهم زدم
قلبم داشت از جاش کنده میشد و گوشهی چشمم که خیس شده بود.
عصبانیتی پنهان که ازش هرچیزی برمیومد.
لبخند شیرین همیشگیش رو صورتش بود.
سلام کرد و دستش رو روی شونههام گذاشت.
- میدونم تعجب کردی، لطفا بذار همهچیز رو توضیح بدم.
چشاش براقتر از همیشه بود و صداش کمی خش دار...
دلم میخواست محکم بغلش کنم و زار زار گریه کنم و از طرفی عصبانیتی عجیب که دوست داشتم کشیدهای محکم نثار گونههاش کنم.
لال شده بودم...
و فقط تو ذهنم یه شعر رو زمزمه میکردم:
" هوشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد."