حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

من کی هستم؟

امروز میخوام براتون داستان سفر تغییر خودم و تعریف کنم، همه چیز از یه روز خیلی خیلی معمولی شروع شد. یه روزی که احتمالا خیلی از ماها زیاد تجربه اش می کنیم. اون روز معمولی که برای من شروع یه سفر خاص و رقم زد یه روز با هوای ابری بود که با کلی اعصاب خوردی شروع شد...

دعوای اول صبح با خانواده که می گفتن این چه وضعیه دیگه نه برنامه ای داری و نه نظمی و نه هدفی!! اینکه نشد زندگی!...

به خودت بیا الان جوونی و کلی زمان داری بعدا پشیمون میشی از اینکه این زمان ارزشمندت و از دست دادی. یه صدایی از آشپزخونه میگفت اره مادر من سن تو بودم کلی کتاب می خوندم، بشین کتاب بخون به جای انقدر وقت تلف کردن . برادرم هم که طبق معمول دست گرفته بود و میخندید میگفت اره دیگه همش به خاطر اینه که همش سرت تو گوشیه!!..

منم که خسته ازین حرف های تکراری، غذا خوردم و رفتم دنبال دوستم که بریم دانشگاه. اما وسط راه دیدم پیام داده تو دیگه کی هستی ..ادم انقدر وقت نشناس؟ نیا دنبالم من حرکت کردم.

منم که در اوج اعصاب خوردی قدم میزدم و کلی فکر تو ذهنم بود که اینا من و سرزنش می کنن ،چرا نمیبینن اون موقع که من نفر اول بودم ..یا اصلا همیشه خاله بهم میگه تو خیلی خوبی بقیه بیان ازت یاد بگیرن ...همین جوری که این فکرها ذهنم و مشغول کرده بود با صدای رعدوبرق به خودم اومدم و یهو چنان بارونی شروع شد که انگار سیل میومد.منم که حواسم به هوا نبود اصلا، نه چتر همراهم بود و نه لباس مناسب برای هوای بارونی..رفتم توی اولین مغازه تا شدت بارون کم بشه و بعد برم سمت دانشگاه.

اما عجب مغازه‌ی عجیب و غریبی!!!!

حتما الان تو ذهنتون این سوال پیش اومده که چیه یه مغازه می تونه عجیب و غریب باشه.نه؟ اره خوب مغازه، یه مغازه‌ی معمولی بود ولی همون مغازه معمولی اون روز تلنگر زندگی من شد...شروع سفر تغییر من.

داشتم تعریف میکردم، با همون سرو وضع نیمه خیس وارد مغازه شدم. شیشه عینکم و تمیز کردم و گذاشتم چشمم و وقتی نگاه کردم فقط خودم و دیدم ! چندین من!

عجیبه، نه؟ چطوری چندین من؟ یعنی چی؟

راستش من رفته بودم تو یه مغازه آیینه فروشی معمولی که پر از آیینه بود، و چیزی که از هر طرف اونجا معلوم بود، فقط من بودم از زاویه های مختلف و توی قاب‌های مختلف.

این کیه؟ من کدومم؟ این قاب قشنگه ؟ اونی که بزرگ تره؟ اون که شیشه اش کمی ترک داره؟ من کی هستم؟

شدت بارون کم شد و زمان زیادی هم نداشتم باید سریع خودم و میرسوندم به دانشگاه. از مغازه اومدم بیرون و به راهم ادامه دادم و کل مسیر فکرم به اون آیینه ها و من داخل اونا بود.

کلاس شروع شد، خیلی حوصله ی کلاس و نداشتم و حواسم نبود تا اینکه یه بحث جالبی بین بچه ها شروع شد. من رشته ام و دوست ندارم. من نمی دونم چه شغلی و دوست دارم واقعا ! و همین جوری هرکی چیزی میگفت .اونروز استاد یه سوال عجیب از بچه ها پرسید. سوال این بود که خودتون و توی 5 دقیقه تعریف کنید ..هرکسی یه تعریفی گفت که چیزی بود که از بقیه شنیده بود یا تاییدی که گرفته بود یا بعضی هام دقیق میتونستن خودشون و تعریف کنن من اما نمی دونستم تعریف من چیه؟ من چی باید بگم؟ همون تعریف دوستم؟ یا دعواهای امروز خانواده!! یا تعریف خاله ام ؟ خودم چی می دونم از خودم ؟ این تعریف ها منم واقعا؟!

استاد اون روز اشاره کردن که شما وقتی خودتون و می تونید تعریف کنید که خودتون و بشناسید و بعدش برامون یه شعر قشنگ از مولانا خوندن

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست، در خود به طلب هرآنچه خواهی که تویی!

کلاس تموم شد و من کل مسیر برگشت به خونه هنوز به فکر اون آیینه ها و سوال استاد و شعر آخر کلاس بودم.

من واقعا کی هستم؟ آیا کی هستم مربوط به زمان خاصیه؟ باید الان و بگم یا چند سال پیش و یا چند سال بعد؟

من کی هستم آیا توصیف قیافه منه ؟ اخلاقمه ؟ چه خصوصیاتی و شامل میشه؟!

من کی هستم کسیه که قبلا بودم ؟ یا کسیه که می خوام بشم یا الان؟

من کی هستم تعریف خانواده است ؟ یا دوست و آشنا یا من تعریف خودم و باید داشته باشم؟

چرا من تو کلاس نتونستم خودم و تعریف کنم؟؟؟

وقتی رسیدم خونه رفتم سراغ اینترنت و گشتن دنبال سوال هایی که ذهنم و مشغول کرده بود. همین جوری که میگشتم رسیدم به این شعر :

که باشم من؟ مرا از من خبر کن

چه معنی دارد "اندر خود سفر کن"

دگر کردی سوال از من که من چیست

مرا از من خبر کن تا که من کیست

همه یک نوردان اشباح و ارواح

گه از آیینه پیدا گه ز مصباح

تو گویی لفظ من در هر عبارت

به سوی روح می باشد اشارت

چو کردی پیشوای خود خرد را

نمی دانی ز جزو خویش خود را

برو ای خواجه خود رانیک بشناس

که نبود فربهی مانند آماس

یکی ره برتر از کون و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو

کسی این راه داند کو گذر کرد

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد

" گلشن راز، ص 3 "

شعر عجیب و قشنگی بود. اون روز فهمیدم لازمه که آماده بشم برای یه سفر به درون خودم برای پیدا کردن سوال من کی هستم . از اون روز خاص، سفر من شروع شد، سفر عجیب و البته دلنشین.

اگه بخوام راجع به سفرم خلاصه براتون بگم من این سفر و تشبیه می کنم به رفتن به یه برج بلند، یه برجی که من قرار بود برم تک تک اتاق هاش و بگردم و توی هر اتاق باید یه قسمت از پازل من کی هستم و پیدا میکردم.

هرچی میرفتم طبقه های بالاتر و اتاق های بیشتری و می چرخیدم پازل من کامل تر میشد. البته که توی این برج بعضی اتاق ها تاریک و ترسناک بودن، بعضی وقتا باید کلی با خودم کلنجار میرفتم تا بتونم در اتاق و باز کنم، گاهی مجبور بودم تو یه اتاق کلی بگردم تا اون قسمت گمشده ام و پیدا کنم و حتی بعضی وقتا لازم بود از یه سری وسایل مثل چراغ قوه و نقشه ساختمون کمکی بگیرم.

وقتی قسمت های مختلف پازلم و پیدا کردم با همه سختی هاش من اون موقع می تونستم خودم و تعریف کنم. می تونستم بگم من کی هستم.

دیگه لازم نبود از بقیه سوال کنم من کی هستم. دیگه برای اینکه حس خوب داشته باشم لازم نبود بقیه تشویقم کنن، دیگه با انتقادهای بقیه خشمگین نمی شدم، دیگه زندگی من زندگی خودم بود نه اطرافیانم. دیگه می دونستم چی می خوام ، چی دوست دارم، کجا هستم و کجا می خوام برم، دیگه ازین شاخه به اون شاخه نمیپریدم، دیگه ارزش هام و می دونستم ..

با شعری زیبا از مولانا داستانم و تموم می کنم:

ساعتی میزان آنی

ساعتی موزون این

بعد ازین میزان خود شو

تا شوی موزون خویش

این داستان سفر تغییر من بود. سفر تغییر شما چطوری بوده؟

اگه هنوز سفری و شروع نکردید ، دوست دارید این سفر و تجربه کنید؟

در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید