حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مهمانی شبانه...

شب شده بود

همون ساعت چند دقیقه گذشته از یک.

از دوازده که میگذشت نگرانی هایم بیدار میشدند.. بارها با خودم میگفتم اینبار که زنگ را بزنند خود را به خواب میزنم..

بگذار فکر کنند کسی خانه نیست و رهایم کنند.

اما همینکه صدایشان می‌آمد از خود بی خود میشدم و در را باز میکردم.

یکی دو نفر هم نبودند.

نگرانی ها و نگرانی ها و نگرانیییی ها...

بدترش هم این بود که می‌امدند و نمی‌رفتند.

چندبار خودم را به خواب زدم

گفتم اینبار حتما موفق میشوم! اما نشد که نشد ...

دلم لک زده بود که ساعت از دوازده بگذرد و من چشم بسته در تخت خواب نرم و آرامم چشم بسته رویاهای قشنگ ببینم.

یکبار هم که یک ساعتی مانده به دوازده چشم برهم گذاشتم، نگرانی‌ها امان ندادند و متوسل به خوابم شده بودند. نمی دانم این وابستگی ای که به مهمانی شبانه‌ی من پیدا کردند چیست دیگر...

تصمیم گرفتم این بار تشک بر آب بندازم، زیر ماه روشن باشم و دری نباشد که بکوبند

شاید اینگونه بند ناف این وابستگی نگرانی‌ها به مهمانی شبانه من هم پاره شود.

اینبار اگر در میان آب راحت چشم بر هم گذاشتم، شاید دیگر نیازی به خانه و تختم نباشد...

چند دقیقه سکوتم کافی است

بر‌می‌گردم.


۱۴۰۰.۰۳.۲۹

قول داده بود خرداد خوب می‌گذرد.

به وقت زمان‌هایی که از نیمه شب میگذرد.

#حوری_مینویسد

در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید