-نازیلا، نازیلا کجایی دخترم؟
مادر که صدای جواب دخترش را نشنید سراسیمه به سمت اتاق دخترک دوید. نازیلا ناراحت کنار پنجره اتاقش ایستاده و ره بیرون خیره شده بود.
-نازیلا عزیزم، اتاق جدیدت رو دوست نداری؟ پدرت اخرین جعبه اسباببازیهات رو اورده ببین اونجا گوشهی اتاق گذاشتمش، دوست داری باهم وسایل و بچینیم؟
نازیلا که هنوز بغضی در گلویش داشت رو به مادر به نشونه رضایت سرش رو تکون داد.
باهم کنار جعبه نشستن و همین طور که مادر در جعبه رو باز میکرد گفت: دختر قشنگم. میدونم اتاق قبلیت رو خیلی دوست داشتی و بهش عادت کرده بودی اما مطمئنم اینجا هم با هم کلی خاطرات خووب میسازیم.
عروسک کوچک نازیلا رو از جعبه در اورد و رو به نازیلا گفت ببین کی اینجاست ...
نازیلا عروسک رو محکم میان دستهایش گرفت و به بغلش فشار داد.
ببین بقیه وسایل و لباسهایش هم اینجاست بیا بذارش توی اون کیف کوچولوی مخصوص عروسکت...
نازیلا عروسک رو روی تختش گذاشت و مشغول مرتب کردن لباسها شد
-دینگ دینگ
-صدای در خونه است، نازیلا عزیزم بقیه وسایل و هم بچین من ببینم کیه، الان برمیگردم پیشت.
نازیلا که همینجور مشعول بود صدای قربون صدقه مادرش رو از بیرون از خونه میشنوه و با کنجکاوی به سمت پنجره میره. خودش رو به پنجره نزدیک میکنه و با تمام زورش خودش رو روی پنجه پاهاش میکشونه تا قدش بلندتر بشه و پایین پنجره رو ببینه اما نمیتونه.
نگاهی به اطراف اتاقش میکنه و چشمش به صندلی جلو میزش میوفته.
صندلی جلوی میزش رو بلند کرد و جلوی پنجره گذاشت. بالای صندلی رفت و با دستای کوچیکش چند باری گیره پنجره رو کشید تا یه دفعه پنجره باز شد.
باد باشدت به صورتش خورد و توی اتاق پیچید در اتاق محکم بسته شد و متوجه صدای افتادن جعبه و پخش وسایل وسط اتاق شد.
صدای مادرش و از پایین خونه شنید که بلند بلند میگفت: نازیلا، نازیلا کنار پنجره چیکار میکنی برو تو من الان میام.
روی دو زانویش نشست و اروم از صندلی پایین اومد. نفس عمیقی کشید و چشمهایش رو چند دقیقه بست که اتفاق بدی نیوفتاد.
کنار جعبه وسایلش که چپ شده بود و وسایلش بیرون ریخته بود برگشت. جعبه مدادرنگیها، عروسکهای کوچیک و کشهای رنگی رنگی...
همین جوری که داشت وسایل رو میدید متوجه چیز عجیبی بین وسایلش شد.
یک وسیلهی مربعی شکل بارنگ زرد و نارنجی که بالاش شکل های عجیبی کندهکاری شده بود. پایینش شیارهای نازکی یک اندازه که اون رو شبیه شونه کرده بود.
نازیلا اولین بار بود که این وسیله رو بین اسباب بازیهاش میدی و براش هیجان انگیز و جذاب بود.
دستی به شکلهای بالای اون کشید و با دقت بیشتری بهشون نگاه کرد. موهاش رو باز کرد و به ارامی شونه رو بین موهاش کشید
همینطور که به حال خودش بود متوجه نور خیلی زیادی شد که از سمت پنجره به سمتش نزدیک و نزدیکتر میشد نور انقدر زیاد بود که نمیتونست جایی و ببینه و چشمهاش رو بین دستاش پوشوند و یه دفعه با صدای اب و گنجشو و پرنده به خودش اومد و دستش رو از چشمهاش برداشت و دید وسط یه طبیعت سبز و درختای بلند و چشمهای که جلوش بود.
برق چشاش و دلهورهای که نمی دونست چیشده و کجاست...
بلند شد و اطرافش و نگاه کرد ... شونه هنوز توی دستاش بود نگاش کرد و توی جیب لباسش گذاشت و حرکت کرد بین برگهای بلند درختها، بوی خوب نم خاک و عطر گلهای رنگیرنگی
همین جوری که جلوتر میرفت متوجه پرندههای ریز عجیبی شد که کنارش بالا و پایین میپریدن و سرصدا میکردن.. ایستاد و نگاه دقیقتری بهشون انداخت خم شد و یکیشون رو توی دستاش گرفت... خیلی عجیب بود انگار ژله توی دستاش گرفته ... یه دفعه متوجه چیز عجیبی شد.
سریع شونه رو از جیبش دراورد.. پرنده. پرنده دقیقا شبیه شکل کنده کاری روی شونه بود.
پرنده رو زمین گذاشت و به سمت کلبهای که از لای درختا دید حرکت کرد. تا رسیدن به کلبه اسب سفید شاخدار و گربهشنل پوش و پنگوئن کلاه قرمز رو هم دید... دقیقا شکلهای روی شونه!!!
باهاشون کمی بازی کرد و دوباره به راهش ادامه داد
با کمک حیوونا که همراهش اومده بودن در کلبه رو باز کرد و داخل شد.
واو
یه اتاق چوبی شبیه شهربازی... با کلی اسباب بازیهای قشنگ و جذاب
نازیلا ذوق زده سمت اسباببازیها رفت و مشغول بازی شد... غرق بازی بود و سراز پا نمیشناخت و اصلا متوجه گذشت زمان نبووود.
با صدایی بیرون از کلبه به خودش اومد. اهنگی قشنگ مثل سرود
بلند شدو سمت در رفت
اهنگی که برای نازیلا میخوندن...
نازیلای قشنگ من قرمز پوشیده
ناز و قشنگ شادی کنان پر از امیده
نازیلا جونم...اینجا میمونه
ما دوستشیم، دوست نداریم تنها بمونه....
لبخند رضایت رو صورت نازیلا و ذوقش کاملا مشخص بود..
فرشتهای کوچک بابالهای پروانهای بزرگ رنگی رنگی اومد سمتش و شروع به صحبت کردن باهاش کرد.
-سلام نازیلا..به شهر رویاهات خوشاومدی
نازیلا دستش رو به سمت فرشته برد و فرشته روی دستاش نشست..
-اینجا واقعا شهر منه؟
-اره ما خیلی وقته که منتظرت بودیم.
-اما خانوادم چی؟ اونا نمیتونن بیان؟
-نازیلای قشنگم اینجا فقط مخصوص توعه و کسی نمیتونه بجز خودت بیاد..
-من دیگه نمی تونم برگردم پیش خانوادم؟
-شونهات رو همراهت داری؟
-نازیلا دستش و تو جیبش برد و شونه رو دراورد..
-این وسیله بهت کمک میکنه دوباره پیششون برگردی، کافیه دست روش بکشی و بعد موهات و شونه کنی...
-اگه برم دیگه نمیتونم بیام اینجا پیش شماها؟
-چرا عزیزم..هروقت که بخوای با کمک اون شونه میتونی بیای اینجا و ما خوشحال میشیم از در کنارت بودن..
نازیلا خیلی خیلی خوشحال بود.
فرشته براش ارزوهای خوب کرد و بال زد و رفت.
نازیلا دوباره داخل کلبه برگشت و چون مطمئن شده بود که دوباره میتونه برگرده دست به شونه کشید و موهاش رو شونه کشید.
دوباره متوجه نور زیاد شد و وقتی به خودش اومد تو اتاقش کنار وسایلش بود.
کلی ذوق داشت و دور و برش و نگاه کرد
اول بلند شد که پیش مادرش بره و براش داستان رو تعریف کنه اما بعد با خودش گفت حرفش رو باور نمیکنه و دوباره سمت اتاقش برگشت.
شونه رو داخل جعبه ارزوهاش گذاشت و شروع به جمع و جور کردن اتاقش شد.
صدای مادرش و شنید که میگفت
نازیلا نازیلاااا بیا غذا حاضره...
دوباره نگاهی به شونه انداخت و انگار دوباره برای رفتنش برنامهها داره در جعبه رو بست و به سمت اتاق پذیرایی برای خوردن غذا رفت...
چشمهاش براق و پر از ذوق و هیجان بود...