ویرگول
ورودثبت نام
حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

پیله‌ات را بگشا...

با صدای زنگ بیدار شدم

دوست داشتم کمی بیشتر بخوابم، اما امروز همون روز مهمی بود که مدت‌ها منتظرش بودم...

تختم رو تمیز کردم و همزمان نفس‌های عمیق میکشیدم تا کمی اروم‌تر باشم و با استرس کمتری آماده بشم.

رفتم دست‌شویی که دست و صورتم رو بشورم و مسواک بزنم

در رو باز کردم و با خودم توی آیینه چشم تو چشم شدم

دستم رو نزدیک صورتم روی آیینه گذاشتم و با خودم گفتم بالاخره اون روزا تموم شد ...

بالاخره تونستی و الان دقیقا همون روزیه که مدت‌ها منتظرش بودی

یه لحظه رفتم به دوسال پیش همچین روزی جلوی همین آیینه که به خودم قول رسیدن به امروز رو دادم.

اون روز هم دستم رو گذاشتم رو آیینه و داشتم زار زار گریه میکردم

اون روز هم دستم رو گذاشتم رو آیینه و داشتم زار زار گریه

روزهای ناخوشایندی بود

وقتی بعد یک دعوای مفصل سر کار و گذاشتن نامه استعفا رو میز مدیر از شرکت اومدم بیرون و به امید اینکه برم پیشش بلکه اروم‌تر بشم همه خشمم رو کنترل کردم .

وقتی رسیدم توی کافه‌ای که قرار داشتیم فقط با یه نامه که گارسون بهم داد رو به رو شدم.

نامه‌ای که همیشه ترس از خوندنش داشتم.

نامه رو که باز میکردم دست و دلم میلرزید و فقط تو دلم میگفتم کاش اون چیزی که همیشه فکر می‌کردم نباشه

اما امان از اینکه ادم از هرچی میترسه سرش میاد

دقیقا همون نامه با همون مضمون بود.

- عزیزم متاسفم که حتی طاقتش رو ندارم حضورا باهات خداحافظی کنم

وقت رفتن رسیده و من ناتوان ار لحظات خداحافظی

می‌دونم که من رو به خاطر این کارم نمیبخشی اما اگر میدیدمت قطعا از رفتنم پشیمون میشدم و تو می‌دونی که من چقدر برای درست شدن شرایط رفتن تلاش کردم تو شاهد تمام تلاش‌های من بودی و بیشتر از هر کسی می‌دونی چقدر میخوام که برم.

ازت معذرت میخوام. می دونم که من لایق محبت‌های تو نیستم پس همینجا برای همیشه ازت خداحافظی می‌کنم و مطمئنم تو بهترین خودت ،که لایق موندن در کنارت باشه رو پیدا می‌کنی...

.

باورم نمی‌شد

نمی‌تونستم نفس بکشم

بغضی که نمی‌دونستم قورتش بدم یا بالا بیارمش

همه‌چی روی سرم خراب شد . فقط در عرض چند ساعت هم کارم رو از دست داده بودم هم کسی رو که حتی بیش‌تر از خودم دوستش داشتم.

فقط بلند شدم و خودم رو به گوشه کنجی رسوندم تا بتونم هوا بخورم

چند ساعتی فقط به افق خیره شده بودم و مغزم خالیه خالی بود حتی نمی‌تونستم گریه کنم.

با تماس دوستم به خودم اومدم

گوشی رو برداشتم..با داد و فریاد میپرسید کجایید پس یک ساعت جلوی در منتظریم

فقط بهش گفتم من نمیام و قطع کردم.

و بعد تماس و تماس و تماس

.

بلند شدم و با حالی که انگار یک روز کامل کتکم زدن سمت خونه رفتم.

بعد رسیدن فقط رفتم توی دست‌شویی و گریه کردم

و اون روز هم دستم روی آیینه و در حال سرزنش کردن خودم بودم. تا مدت‌ها توی جمع حاضر نمیشدم.اشتهام کم شده بود و حوصله کاری نداشتم.دنبال کار نمی‌رفتم زمانم کاملا هدر میشد و یه جورایی فقط صبحم رو شب و شبم رو صبح میکردم

.

خودم هم خسته شده بودم ازین تکرار تکراری اما فقط انجامش میدادم.

بعد چند هفته دوست‌هام به زور برای اینکه روحیه‌ام عوض بشه من رو به مهمونی دوستانه دعوت کردند و اونجا وسط مهمونی با پخش اهنگی که کلی باهاش خاطره داشتم احساساتم خط خطی شد و از حال رفتم.

تقریبا تمام پول پس‌اندازم رو خرج کرده بودم و اگه همینجوری ادامه میدادم برای ماه بعد نه پولی برای خوردن داشتم و نه می‌تونستم اجاره خونه رو بدم

اون شب هم با همون حال بعد فقط خودم رو تو همین آیینه نگاه کردم و گفتم گند زدی گند....

.

اون شب با حال خراب و چشم‌های پر از اشک خوابم برد و فرداش که دقیقا همین روز اما دو سال پیش بود بعد از اینکه صورتم رو شستم خودم رو تو آیینه نگاه کردم و گفتم به خودت بیا دختر داری چیکار میکنی با خودت !..

و به خودم قول دادم من شرایط رو تغییر میدم

قوی می‌ایستم و میسازم

.

دست و صورتم رو شستم و آماده شدم و رفتم دنبال کار جدید

از اون روز برای خودم تلاش کردم

کلاس‌های مختلف

زندگی جدید

کار جدید

دستاوردهای جدید و امروز جلوی این آیینه به خودم افتخار می‌کنم امروز روز افتتاحیه شرکت خودم هست که بعد این دوسال زحمت و تلاش تونستم به نتیجه برسونمش.

آفرین دختر

با افتخار به خودم صورتم رو شستم و آماده شدم

و حرکت کردم تا به مراسم شرکت برسم

قرار بود برای مراسم از شرکت‌هایی از خارج از کشور هم مهمون‌هایی داشته باشیم و نگران برگزاری مراسم به درستی بودم و تمام طول مسیر با مسئولان تدارکات هماهنگی‌های لازم رو انجام و فرایند‌هارو چک می‌کردم

وارد پارکینگ شرکت شدم، بعد پارک پاشینم و رفتن داخل آسانسور ، دکمه طبقه چهارم رو زدم تا به اتاق کنفرانس بروم و نظارتی روی کارها داسته باشم که فردی با لباس کارگری وارد اسانسور شد و سلام کرد

من که سرم داخل دفتر برنامه‌هام بود تا لیست کارهارو چک کنم بدون بالا اوردن سرم سلام کردم.

صدای رسیدن آسانسور را شنیدم و خواستم بیرون برم که کارگر با دستش مانع بیرون رفتنم شد و دکمه بستن آسانسور را زد

شاکی شدم و با صدای بلند گفتم آقای محترم چیکار می‌کنید

چطور جرات می‌کنید ...

همین طور که درهای آسانسور بسته میشد کارگر کلایش را برداشت و رو به من کرد

.

سلام

متاسفم که توی این شرایط میبینمت

طاقت خدافظی نداشتم اما نمیدونستم چطور جرات سلام پیدا کنم....

.

در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید