وقتی به دنیا میآیی با هزار نذر و مکنده و التماس سینه را در دهانت میکنند. کم کم به آن عادت میکنی و به آن خو میگیری . اطرافیان هم از این وابستگی خوشحال میشوند. گریه هایت را با آن بند میآورند . در بامدادان گلو را با آن تر میکنی و در شامگاهان نقش قرص خواب را برایت بازی میکند.
همه چی به خوبی پیش میرود .پس از هر وعده آروق ات را با کمال میل می گیرند و از بوی دهانت لذت می برند.
سینه هم همون بقل مقل هاست و هر وقت اراده کنی تو دهانت است. نمیدانی چه تحفه ای در دستانته و قدر آن را نمی دانی تا اینکه وقتش میرسد. بعد از کمتر از دو سال متوجه تغییراتی در اطرافت میشی. همان لشگری که روزی بالای سرت دعا میکردند که بگیریش، حالا با صبر زرد و زهرمار و تهدید و تشر آن ممه عاریه را پس میگیرند و به صاحب اصلی برمی گردانند. آن حقیقت مسلم ، که هرروز جلوی چشمانت بالا و پایین میرود و روزی سهم تو بوده را ، تنها دیگر فقط میتوانی از دور تماشا کنی. اعتراضی هم بکنی میگویند آن ممه را لولو برد. واینجا اولین کینه را از پدر به دل میگیری.
حالا نه میتوانی تو جمع آروق بزنی و نه کسی با بوی دهانت حال میکند.
فکر میکنی گریه کنی دوباره آن را بدست خواهی آورد ، ولی دیگر ورق برگشته و این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. از این رفتار بزرگترها و از ساز و کار دنیا سر درنمی آوری ولی کم کم یاد میگیری که به جای غصه خوردن برای آن عزیز ازدسترفته ، به دور و اطرافت نگاهی بیاندازی و از چیزهای جدید و باحال اطرافت لذت ببری.
این واقعیت اینجاست. هر چیزی تاریخ مصرفی دارد و هیچ چیز همیشگی نیست. تا به تاریخ انقضا نرسیده اند و نتُرشیدهاند ، باید با تمام وجود از آنها لذت برد. طوریکه در روز آخر با کمال میل آن را تحویل لولو داد.