سید حسین مسبوق·۱۹ روز پیشپشت جبهه هاپدرخونده من برای مهاجرت مجبور شده بود یک پاسپورت و شناسنامه جدید با فامیلی خودش برام بگیره. اون فکر میکرد من همه نردیکامو تو اون بمبارون ها
سید حسین مسبوق·۱۹ روز پیشدر میان کوه هااولیا دانش آموزان او را دوست داشتند و دانش آموزان هم با وجود اینکه کمی از چهره مصمم او میترسیدند ولی سعی میکردند بهانه ای برای آزردگی او جو…
سید حسین مسبوق·۱۹ روز پیشخاطراتاز پشت پرده های مرطوب نگاهی به کوه های مشرف به خانه انداخت. حالا بوی عید را می تونست از دور استشمام کنه
سید حسین مسبوق·۹ ماه پیشدریا زدههمه اعتقادهایی که تا دیروز چراغ راهم بودند و نور به مسیر پیش رویم می انداختند مدتی بود که فقط سوسو میزدند. به آخر عمرشان نزدیک شده بودند.
سید حسین مسبوق·۴ سال پیشهفته هااین روزها برای من به شکلی باورنکردنی ، با سرعت در حال سپری شدناند. آیا شما هم تجربه مشابهای دارید یا من تنها هستم؟
سید حسین مسبوق·۵ سال پیشانتهای کوچهدر همین حین کم کم به موج کسانی که از آنجا می رفتند افزوده و شرایط برای جولان دادن موتانس ها مهیاتر می شد. هر کس به بهانه ای، آرزویی، اعتقاد…
سید حسین مسبوق·۵ سال پیشآن ممه را لولو بردوقتی به دنیا میآیی با هزار نذر و مکنده و التماس سینه را در دهانت میکنند. کم کم به آن عادت میکنی و به آن خو میگیری.