ویرگول
ورودثبت نام
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
خواندن ۱۸ دقیقه·۴ سال پیش

انتهای کوچه

کمبود فضا باعث شده بود بسیاری از آنها دیده نشوند . شنیده نشوند. فهمیده نشوند. و اینطور شد که عده ای از آنجا کوچ کردند.
کمبود فضا باعث شده بود بسیاری از آنها دیده نشوند . شنیده نشوند. فهمیده نشوند. و اینطور شد که عده ای از آنجا کوچ کردند.


در هنگامه ی آخرین روزهای تابستان ، در آخرین روزنه ی باقی مانده ، متولد شد. مکان تولد، آخرین منزل در کوچه ای طویل و شلوغ بود که در نهایت به دره ای عمیق ختم میشد. بسختی میشد آن لانه موش دورافتاده را محل تولد نامید . کوچکترین خانه در ردیف بقیه خانه های یک طبقه دیگر.
اسم او مولار (molar) بود و مولی صدایش میکردند.

زمانی که آمد شعار "هر چه کمتر بهتر" در جای جای محله و بازار دیده می شد ، حتی بر روی مواد غذایی. آن موقع همه برنامه ها برای نیامدن بود، انگار که ناخواسته باشی، کسی از آمدن ات خوشحال نمی شد . طوری که خودت هم از این حضور شرمنده میشدی. خبری از سیسمونی نبود.

اوایل نهفته بود و کسی متوجه حضورش نشد ، اما او حضور بقیه را اطراف خودش حس میکرد. بی صبرانه منتظر بود هر چه زودتر آن دخمه را ترک و بیرون را تماشا کند ولی مجبور بود مثل بقیه قبل از ظهور کمی صبر کند. ذاتا اجتماعی بود و از این تنهایی احساس ناراحتی میکرد. مدتی گذشت و در وضعیتش هیچ تغییری ایجاد نشد. نگران بود. کاسه صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت خودش دست بکار شده و بیش از این منتظر قضا و قَدَر نماند. میخواست هر طور که شده بالا آمده و با همسایه های جدیدش آشنا بشود. اگر ماندنش در آنجا بیش از اندازه طول میکشید خطر آبسه کردن ، جان او و بقل‌دستی‌هایش را تهدید می کرد.

مدتی گذشت و مولی همچنان تلاش اش را میکرد که از آنجا بیرون آمده و کنار بقیه باشد . باوجود اینکه برای او نقشه راهی در نظر گرفته نشده بود ولی به شکل هشدار آمیزی در حال رشد بود. پافشاری اش نتیجه داد. با هر زحمتی که بود بالاخره موفق شد نصف و نیمه از آن تو بیرون آمده و خودی نشان دهد. گرچه دیر ، گرچه ناقص ، حالا هم ردیف بقیه بود .
همسایه ها که تازه متوجه حضور اش شده بودند ، ابتدا از دیدن او جا خوردند . آنها با چشمانی گرد شده از تعجب به او نگاه می کردند و با انگشت اشاره او را به یکدیگر نشان می دادند. اصلا انتظار نداشتند که یکی دیگر هم به جمع شان اضافه بشود . برخی از آنها به او به چشم نان خور اضافه نگاه میکردند. برخی دیگر هم می ترسیدند که نکند مولی نفوذی باشد و آسیبی به آنها وارد بکند. به خاطر ساختار آنجا ، هر پدیده جدیدی در ابتدا یک تهدید محسوب میشد و آن فلک زده فرصت کوتاهی داشت تا خلاف آن را ثابت کند.

با همه این تفاسیر او از این اتفاق بسیار ذوق زده و خوشحال بود . خبر نداشت که همین رشد کردن و دیده شدن می توانست اول دردسرهایش باشد. مولی با شور و هیجان به سمت همسایه های جدیدش رفت ولی آنها روی خوشی به او نشان ندادند. کسی با او گرم نگرفت ، او رفیق کسی نشد و با سرخوردگی در همان انتها جا خوش کرد. کنار آنها بود امّا در جمع آنها پذیرفته نشده بود.

او خانه و چشم انداز اطرافش را دوست داشت. عصرها که میشد به کوچه می آمد و نگاهی تا آن سر کوچه می انداخت. همه اهالی ظاهرا سرگرم کار خودشان بودند ولی همه چی کمی نمایشی به نظر می آمد. مولی عاشق تماشا کردن بازی بچه های هم سن و سال خودش بود و همیشه دوست داشت یکی از آنها او را برای هم بازی شدن صدا کند. معمولا هم این اتفاق نمی افتاد و او ناراحت رویش را از آنها برمیگرداند . کنار دره دست به سینه می ایستاد ، نفس عمیقی میکشید و به دوردست ها خیره میشد. آن دورها برای او از این نزدیک ترها آشناتر به نظر می آمدند. باد وحشی هم لای موهای مجعد و کوتاهش نمی پیچید و با آنها کاری نداشت و به سادگی از کنارشان رد میشد.

انزوا ، تنها مشکل اش نبود . همه نوع امکانات و منابع ، زمانی به آن انتهای کوچه میرسیدند که دیگر ته کشیده بودند. سرمحله ای ها چیزی برای ته محله ای ها باقی نمی گذاشتند. حتی آن وانتی فروشنده هم وقتی به ته کوچه می رسید به خیال اینکه دیگر کسی در آنجا زندگی نمی کند میکروفن را لای پایش انداخته ، دودستی فرمان را گرفته و از خلوتی آن انتها برای سروته کردن ماشین استفاده میکرد. در این حین ، صداهای عجیبی هم از بلندگویش شنیده میشد که اوایل مولی را میترساند. اینها جزیی از جاذبه توریستی و میراث زنده فرهنگی آن ته بودند. شاید به همین دلیل هم بود که از اعلام محل تولد اش خجالت زده میشد.

از اندک خوش شانسی های مولی این بود که بچه های محل در فضای خالی ته کوچه گل کوچک بازی میکردند و فوتبال از اندک دل خوشی هایش شد. او بازی آنها را از پنجره اتاقش تماشا میکرد و در چند باری هم که یار کم داشتند ، هم بازی آنها شد. با همین علاقه و پشتکار به تیم آماتور محله راه یافت . شماره سیزده تیم به او رسید که او از ترس نحسی و دست انداخته شدن ، با اجازه علی آقا یواشکی آن را جابه‌جا و تبدیل به شماره سی و یک کرد. بعدها با ظهور پدیده ای به نام میشائیل بالاک در کوچه ژرمن ها از این تغییر شماره پشیمان شد. در هر صورت دیگر دیر شده بود و او با همان شماره سی و یک بر روی نیمکت می نشست . از همان جا بازی هم تیمی هایش را تماشا میکرد و به این فکر میکرد که موفقیت خیلی هم به شماره پیراهن ربطی ندارد.
این اولین تجربه مهم زندگش اش شد .
او آخر سر هم پست تخصصی اش در فوتبال را پیدا نکرد و متوجه نشد به درد کجای زمین میخورد . هیچ کس هم نبود به او مشاوره بدهد و کمکش کند . پس از چندین بار پست عوض کردن و نتیجه نگرفتن دلسرد شد و ورزش را رها کرد. بعدها متوجه شد این مشکل همسایگانش هم است. کمتر کسی می دانست باید کجا باشد. جاها عوضی بودند. این هم دومین چکی بود که زندگی به او زد.

بخاطر حاضر جوابی هایش در درس پس دادن، هم کلاسی هایش در مدرسه به او لقب عقل کل داده بودند ولی درعمل اهمیتی برای او قائل نبودند و همه می دانستند این لقب بیشتر جنبه تمسخر آمیز دارد. برای این کارش هم باید جواب پس میداد. در آنجا انگ زدن و سوژه شدن جز رسم و رسومات نانوشته ای بود که سینه به سینه از نسل های قبلی به بعدی منتقل شده بود. این فضا را او بهتر از هر کس دیگری درک کرده بود . مکان تولدش از همان لحظه اول بهترین دستاویز برای سوژه شدن اش شده بود.
یکبار هم نام مولی را در بین دانش آموزان ممتاز برای قدردانی در جشن نیمه سال رد کردند. به او اطلاع دادند تا خودش را برای روز مراسم آماده کند. مولی هم هر کسی را میشناخت برای مراسم دعوت کرد. روز جشن از سر شوق ، شوخ طبع و صمیمی شده بود .با همه گرم میگرفت . سرحال بود. بعد از برگزاری برنامه های حوصله سر بر و رایج ابتدای هر مراسم ، وقت جایزه دادن و صدا کردن اسامی رسید. خودش را به صندلی های جلو رساند و نشست. از آنجا هم دست از شیطنت برنداشت و گاهی برمی گشت و برای آشناهایش که درعقب تر نشسته بودند ادا اطوار درمیاورد. به ترتیب رتبه ، نام دانش آموزان صدا زده میشد و آنها تک به تک روی سکو می آمدند. نام همه را صدا زدند. مولی هر چقدر منتظر شد نوبت صدا زدن نام او نرسید. تا آخر مراسم همان جا نسشت و باز هم خبری نشد. مجری مراسم نام او را صدا نزد. هیچ وقت آنقدر یک کله به جلو نگاه نکرده بود. روی آن را نداشت که برگردد و توی صورت دوستانش نگاه کند. او دقیقا در همان مکان به دهن باز کردن زمین و فرو رفتن در آن ایمان پیدا کرد. در انتهای مراسم همه رفتند و سالن خالی شد. او همچنان آنجا نشسنه بود. سراغ مسیولین مدرسه را گرفت و علت را جویا شد . آنها همه لیست ها را چک کردند و نامش را در هیچ کدام از آنها پیدا نکردند. اشتباه شده بود. اشتباه پیش می آید دیگر. چیزی عجیبی نیست پسرم. اینها بخشی از پاسخ هایی بود که شنید. کسی مسیولیت این اشتباه را نپذیرفت و تنها برای اینکه از دلش دربیاورند یکی از مدال های باقی مانده را در غربت و سکوت آنجا در کف دستانش گذاشتند. مدالی بی لوح. بی نام.

آن روز گذشت و آن خاطره برای همیشه در ذهن او باقی ماند. یادآوری آن اتفاق یک جور حس بی ارزشی در او ایجاد میکرد که مستقیما عزت نفسش را نشانه میگرفت. آن هم در محیطی که کافی بود اشتباهی از کسی سر بزند و مشکلی برایش ایجاد شود تا سریعا اجماعی بر سر انتخاب لقب جدید و نقد کردن شکل بگیرد. همین ترس از اشتباه بود که باعث شده بود کسی جرأت انجام کاری متفاوت نداشته باشد و درجا زدن دیگران برای آنها طعم گس موفقیت می‌داد. و همه از این روزمره‌گی ها راضی بودند.

مولی خستگی ناپذیر به راهش ادامه داد. در واپسین سال های تحصیلات تکمیلی اش ، به این نتیجه رسید که بهتر است درباره تاریخ محل زندگیش بیشتر بداند ، بنابراین چند کتاب تاریخ از منابع مختلف خواند. چیزهای زیادی دستگیرش شد که به طرز فکرش عمق بیشتری دادند. آن کوچه در طول تاریخش از غریبه های کوچه های دیگر آسیب هایی خورده بود. او مشکل اشتباهی بودن افراد را در جای جای تاریخ آن مرز و بوم مشاهده کرد . سطرهایی از کشورگشایی ، تمدن ، افتخار ، حکمت ، ضعف ، زوال ، خلافت ، آشوب ، دشمنی ، دخالت ، کودتا ، هرج و مرج ، سقوط ، تغییر و جنگ را مرور کرد. او برگ هایی از تاریخ را خواند که مربوط به چهار دهه قبل بودند . آن زمان بزرگان آنجا برای رفع مشکلات سعی کرده بودند با ارتودنسی جایگاه های افراد را مرتب و اصلاح کنند. اما بعد از مدتی دوباره همه چیز به هم ریخته بود .
وقتی مطالعه را تمام کرد با خودش اینطور می اندیشید که ممکن است برخی از رفتارهای عجیب همسایگانش ریشه در تاریخ پر فراز و نشیب ‌آنجا داشته باشد.

مولی نیاز به درآمد داشت و سراغ راه اندازی چند استارت آپ کوچک رفت. او خلق کردن و خلاق بودن را دوست داشت ولی راه اندازی کسب و کار، کار ساده ای نبود . تعداد انگشت شماری توانسته بودند روی پای خودشان بایستند . اگر برنامه ای هم احیانا به موفقیت میرسید همه برای به نام خود زدن آن به سمتش یورش می بردند. مولی در یکی از کارهایش به موفقیت نسبی رسید و از همان آب باریکه امرار معاش کرد. او سرمایه اندکی داشت و با این وجود دوران خوشی را سپری میکرد. مشکلات زیادی بر سر کسب درآمد وجود داشت ولی چون کارش را دوست داشت ادامه داد.

او در آنجا امنیت داشت . با وجود اینکه خیلی وقت بود آن کوچه از جانب کوچه های دیگر آسیبی ندیده بود، ولی نمیدانست چرا اهالی آنجا زخمی هستند . آنها جراحت های عمیقی به تن داشتند. برای آنها علامت های سوال زیادی وجود داشت که هر لحظه هم به تعداد شان افزوده میشد. و برای بزرگان کوچه شفاف سازی و پاسخ به آن ابهامات در الویت نبودند.
خیلی از این مشکلات کوچک با یک جرم گیری ساده و کم هزینه و بدون درد برطرف میشدند ولی عزمی برای آن وجود نداشت . آنها به رنج عادت کرده بودند.
در این شرایطِ بی خیالی همگانی ، هیچ کدام از شهروندان ، حداقل یک نخ کشیدن ساده را از خود شروع نمیکرد و همه فقط منتظر بودند. منتظر. انتظار. و روزها به همین شکل یکی پس از دیگری میگذشتند.
هر کسی که از این وضعیت خسته میشد ، از درون خالی می شد و مجبور بود با هزینه شخصی درون خودش را با آمالگام پر کند. ولی این درمان مقطعی بود و دوباره حجم بیشتری از فشارها ، آنها را دچار پوسیدگی های شدیدتر میکرد.
همه آنها دالان مادریشان را دوست داشتند اما آن تنگنای لعنتی لحظه به لحظه غیر عادی تر و فشرده تر میشد. همسایه های مولی با کلی سیم کشی و رنج و خونریزی کنار هم جا شده بودند. کمبود فضا باعث شده بود بسیاری از آنها دیده نشوند . شنیده نشوند. فهمیده نشوند. و اینطور شد که عده ای از آنجا کوچ کردند.

تنها کسانی که در آنجا از این وضعیت استقبال میکردند موتانس ها (mutans) بودند . هر کسی که از آنجا می رفت ، موتانس ها به جایگاه و اعتباراش حمله میکردند و برچسب کوچه فروش به آن می زدند. سالیان درازی میشد که آنها در آنجا زندگی می کردند و در هر دوره ای به شکلی عوام پسندانه تغییر ماهیت داده و از اهالی کوچه کاسبی و از آشفتگی آنجا تغذیه می کردند. آنها طوری خودشان را در تار و پود زندگی مردم جا کرده بودند که شناسایی آنها برای بقیه کاری دشوار شده بود. در چنین شرایطی مردم ترجیح داده بودند دیگر به دلسوزی و شعار های کسی اعتماد نکنند.

مولی با وجود شرایط فیزیکی خاص اش از خدمت مقدس هم معاف نشد و مثل مرد آن را شروع کرد. اطلاعات او از دوران سربازی ناچیز بود و جو آنجا برای او خیلی تازگی داشت. اطرافیانش تقریبا آماده بودند در هر وضعیتی چه عکس العملی ولو غیر منطقی نشان بدهند . این رفتارها همیشه برای او جای سوال بودند و او آنها را درک نمیکرد. تنها توصیه ای که به او شده بود این بود که هر وقت کسی پرسید چه مهارتی داری باید بگویی هیچ. همین هم شد و چون خیلی در نقش اش فرورفته بود نهایتا مسیولیت اسلحه خانه به او واگذار شد . دایما بخاطر کم شدن از وسایل آنجا جریمه می شد. بعد ها متوجه شد که چرا هنگام توزیع مسیولیت ها، بر سر نگهبانی و پاکسازی دستشویی ها رقابت شدید بود. مسیولیت ساده ای بود و نیاز به پاسخگویی نداشت. اصلا امکان نداشت چیزی از آنجا کم بشود. این وضعیت همه روزها و همه مکان های آن کوچه بود. در پادگان هم موتانس ها بودند و با آشناهایی که داشتند تقریبا همیشه در خانه بودند و انجام وظیفه نمی کردند. خدمت با همه سختی هایش برای او تجربه بدی نشد و کمی زرنگ بازی از آنجا یاد گرفت.

نوسانات اقتصادی کابوس او و استارت آپش شده بودند و چند تصمیم گیری اشتباه کافی بود تا در کارش زمین خورده و مجبور شود کارآفرینی را کنار بگذارد. ناگزیر به زندگی کارمندی و حقوق بگیری روی آورد. همین هم در آن شرایط بیکاری غنیمت بود. اما این شغل های یکنواخت و تکراری ، خلاقیت و چابکی را در او کشتند . چندین سال به همین منوال گذشت و هر زوری زد نتوانست تغییری در زندگی اش ایجاد کند.

در همین حین کم کم به موج کسانی که از آنجا می رفتند افزوده و شرایط برای جولان دادن موتانس ها مهیاتر می شد. هر کس به یک بهانه ای ، به یک آرزویی ، با یک اعتقادی از آنجا میرفت.
برخی از آنها که رفته بودند دارای پوسیدگی های اندک بودند و با کمی رسیدگی می توانستند ترمیم بشوند تا کار به رهایی نرسد. به جای پیشگیری ، تنها درمانی که گاهی از بالا تجویز میشد عصب کشی بود . درمانگران آنجا متوجه نبودند که بعد از عصب کشی همه احساسات آنها نسبت به ریشه و باور‌هایشان قطع میشود و از قضا این درمان اشتباه ، خودش کار را برای کنده شدن و رفتن مهیاتر می کرد.
همه نوش داروها پس از مرگ سهراب بود و همیشه وقتی اصلاحی صورت می‌گرفت که دیگر دیر شده بود.
بزرگان آنجا مجبور شده بودند برای حفظ ظاهر ، کوچه را با لمینت و کامپوزیت سرپا نگه دارند . گاها پیش می‌آمد که اهالی کوچه های دیگر هم در مورد طبیعی بودن آن وضع دچار تردید می‌شدند و فقط خود اهالی بودند که می‌دانستند برای آخرین و مهم ترین معالجه که همان درمان بریج (bridge) است ، دارد دیر میشود. در این نوع درمان باید برای سالم ماندن باقی ماندگان و حفظ توازن کوچه ، بر روی افراد از دست رفته یک سری افراد جدید جایگزین بشوند . این تغییر ترکیب جمعیتی و به هم خوردن توازن ، مخاطرات خاص خودش را داشت .

مولی بعد از مشاهده بی رحمی های زندگی ، نفسش گرفت و اندوه اطرافش را پر کرد. در آن روزهای خاکستری از سرعت زندگیش کم کرد و برای دوباره سرپا شدن به دنبال معنا رفت . از اروین دی یالوم میخواند ، هروز صبح درحال دویدن کنار خیابان ترانه های انگیزشی را فریاد می کشید ، پادکست های تنهایی اگزیستانسیالیستی گوش میداد و نیم نگاهی هم به مذهب و عرفان داشت.

او سعی کرد برخلاف جریان آب شنا کرده و در آنجا بماند و خودش را پیدا کند . مولی به این اعتقاد رسیده بود که خیلی از مشکلاتش ریشه در درون خود او دارد و باید روی روانش بیشتر کار کند . با خود می گفت اگر هر کس وظیفه خودش را بهتر انجام دهد ، کوچه هم جای مناسب تری برای زندگی خواهد بود.
دوباره شتاب گرفت و شروع به حرکت کردن کرد. هر وقت بزرگان می گفتند صبر کنید ، او صبر میکرد. خون بدهید ، میداد. شماره حساب میدادند ، واریز میکرد. صندوق میگذاشتند ، رای می داد . بهینه مصرف کنید ، کمتر مصرف میکرد. نرید ، نمی رفت . برید ، میرفت. نبینید ، ندید .ببینید ، می دید. نخوانید ، نخواند. بخوانید ، خواند. از کالای اینجایی حمایت کنید ، کرد. گران نخرید ، خرید. تنها جایی که حرف بزرگان را گوش نداد همین جا بود و از خود شرمنده و شرمسار شد. بابت این عدم بصیرت احساس گناه میکرد ، و دیگر چیزی نخرید.
او سعی کرد طبق آیین نامه رانندگی کند . دیر به مقصد رسید.
به دنبال جای پارک قانونی میگشت . ده منزل پایین تر پارک میکرد.
از نقلیه عمومی استفاده کرد ، هر جای بدنش بوی یک منطقه از کوچه را می داد.
چند دفعه ای هم کم آورد و هم رنگ جماعت شد. در آن معدود دفعات ، بر خلاف میلش ، با کمی پدرسوخته بازی که از دوران سربازی با خود همراه آورده بود ، قانون را کمی دور زد. هر بار هم اسیر چنگال و دوربین قانون شد. پنجه ها و چشم هایی که فقط برای او تیز بودند.فهمید قانون طوری اجرا میشود که برای هر کار ساده ای باید آن را قانونی تر دور زد.
به درد این زرنگ بازی ها نمیخورد .عُرضه این کارها را هم نداشت و نتوانست مثل آنها زندگی کند.
به این نتیجه رسیده بود که برای در آن کوچه زندگی کردن ، به دنیا آمدنش شرط لازم بوده و مثل آنها فکر کردن شرط کافی .
نه خاک حاصلخیزی برای ریشه کردن ، نه سقف بلندی برای رشد و نه امیدی به اصلاح شدن جایگاه اش داشت.
دوباره به نفس زدن افتاد . در نیمه عمر تاملی کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. دید که تقریبا خودش ، عده ای کمی شبیه خودش ، زرنگ ها و موتانس ها در کنارش باقی مانده اند.

امید خود را از اینکه کسی کاری انجام بدهد از دست داده بود . نه اندک بزرگان دلسوز این داخل و نه آن اپوزیسیون خارج ، هیچکدام فهم درستی از جنس غصه و درد آن باریکه نداشتند .

پس از مدتی ، افسرده شد ، احساس پوسیدگی کرد. از تو خالی شد و نهایتا تسلیم شد. او هم مسیر رفتن را در پیش گرفت . یا در واقع تصمیم کنده شدن برای او گرفته شد. دیده بود بعضی از هم ردیفان‌اش از آنجا کوچ کرده اند. ولی بی خبری از احوالات آنها ، تصمیم مهاجرت را برایش سخت کرده بود.
خودش را برای سفر آماده کرد.
اندک مقصدهای باقی مانده برای رفتن را بررسی کرد. زبان اش را تقویت و رزومه شغلی اش را به روزسانی کرد. معدود وسایل اش را فروخت و خرده سرمایه اش را تبدیل به ارز کرد.
بالاخره روز رفتن فرا رسید.
زمانی که می رفت شعار آنجا "هر چه بیشتر بهتر" بود و این تنها تغییر قابل توجه بین لحظه آمدن و رفتنش شد.
همیشه قبل از هر دگرگونی در زندگی اش دچار استرس میشد و این سری بیشتر از دفعات قبل. بعد از ذکر چهارقُل و آیت الکرسی برای محکم کاری، پیاله ای هم سر کشید. تلخی الکل همه وجودش را گرفت. بی حس شد.
فضای عجیبی بود. صداهای چندش آور و منزجر کننده ای می شنید. تکان های شدیدی میخورد. نفس در سینه اش حبس شد. انگار که دارند روحش را از تنش جدا می‌کنند و به دنیای دیگه ای میبرند. سرگیجه، حالت تهوع ، بدمزه‌گی ، تنگی نفس ، اضطراب . بی شک در حال پشت سر گذاشتن ناخوشایندترین تجربه زندگی اش بود‌ و ملتمسانه دعا میکرد که هر چه سریعتر تمام شود.
سرانجام از آن انتها کنده شد.

وقتی که از دنیای تاریک آن دالان در حال بیرون آمدن بود ناگهان نور شدیدی به چشمانش خورد، بطوریکه دیگر نتوانست جایی را بصورت واضح ببیند. درحالیکه دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود به خودش این امیدواری را می‌داد که این روشنایی شروع یک دوره بهتر خواهد بود. رنج و خستگی رفتن در حال تبدیل به شور و شوق رسیدن بود.

رفت.

بیرون آنجا ، حالا در کنار بقیه هم دردانش بود. در یک مکان جدید که از جای قبلی آزادتر بود. احساس ها یکی نبود. یک نفر بهت‌اش زده بود ، آن دیگری خوشحال ، عده ای دلتنگ ، بعضی دستپاچه و برخی هم پشیمان. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. یک نفر از آن اهل دل های قدیمی زیر لب آهسته چیزی می خواند...
«این حس آزادی، اینجا نمی ارزه ، زندونه بی دیوار سلول بی مرزه»

از هیایوی رفتن که کاسته شد ، هوای تازه ای استشمام کرد و کمی مجال تامل کردن پیدا کرد. دقیق تر که دور و ورش را نگاه کرد، دید مکان جدیدشان چیزی شبیه به کیسه ی مشکی داخل سطل پلاستیکی است. بی هیچ ریشه ای ، بی هیچ تعلق خاطری . با آسودگی بیشتر.

سرش را چرخاند و نگاهی به مسیری که طی کرده بود انداخت . به تابلویی که روی دیوار نقش بسته بود.
«کشیدن رایگان دندان عقل با دفترچه دولتی»

آن بیرون دندانپزشک هنگامی که دستکش های خونی اش را از دستش جدا میکرد سری به نشانه رضایت از آخرین جراحی تکان داد و مشغول چک کردن پیام هایش شد .دستیار دندانپزشک در حال تخلیه مواد باقی مانده از دهان بیمار بود. منشی دکتر نوک ناخن هایش را با سوهان مرتب میکرد و پاهایش را هماهنگ با موسیقی در حال پخش توی مطب روی زمین میکوبید. ساعت دیواری داخل مطب لحظاتی را نمایش میداد که معمولا دیگر مریض جدیدی پذیرش نمیشد. سکوت حکم فرما بود. همه‌ از آخرین عمل راضی بودند. با اینکه مثل آب خوردن بود ، آب هم از آب تکان نخورد.

مثل‌ ده ها دندان عقل دیگری که در آن روز و در آن‌مکان کنده شده بودند ، مولی هم دیگر خارج شده بود.

مهاجرتنخبهدندان عقلفرار مغزهاکوچه
برنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید