سلام امدم ادامه رو بنویسم.
https://musicgeek.ir/gustavo-santaolalla-the-last-of-us/
کپی کنید و توی گوگل سرچ کنید.
با آهنگ متن رو بخونید.
از حباب پرسیدم:《این کیه》گفت:《اسی》بعد یکدفعه با صدای خیلی بلند گفت:《اوو معرفی نکردم》دوباره با صدای خیلی بلند گفت:《اسی این حسنا هست》 بعد حباب به من گفت:《صفحه ی ویرگولت رو نشونش بده.》نشون دادم، حباب باصدای خیلی بلند به جناب اسی گفت:《یادت امد؟》 جناب اسی با قیافیه این شکلی ولی یکم پیر تر و با صدای لرزانی گفت:《نمی شناسم!》
حباب رو به من کرد، و گفت:《این چند مدت یکم فراموشی گرفته!》منم گفتم:《آها انشاالله خوب میشن.》بعد امدم، توی گوش حباب یک چیزی بگم که حباب گفت:《اشکالی نداره نمی شنوه!》منم گفتم:《باشه؛ چه پیر شدن جناب اسی》حباب هم گفت:《آره حواست باشه بهش نگی چون عصبی میشه》یک دفعه جناب اسی با صدای لرزان گفت:《چی؟، کی؟، چی پیره؟》حباب هم خواست بحث رو عوض کنه، که گفت:《اسی می خواستی یک متنی بنویسی ها نمی خوای بری توی شرکت!؟》بعد منم گفتم:《قراره متن بنویسین! ما منتظرش هستیم》جناب اسی گفت:《چی میگه !؟》اون لحضه به خودم گفتم:《خدا چرا چیزهای مهم رو اینطوری می شنوند، ولی یکم هم از چیزهای دیگه رو نمی شنوند :/?》 حباب هم با فریاد به جناب اسی گفت:《داره میگه:( منتظر متنی که می خوای بنویسی هستیم)》بعد جناب اسی بلند شد که بره توی رفتن گفت:《یک سال بعد منتظرش باشید!》منم گفتم:《چرا !؟》حباب هم گفت:《چون دستش می لرزه اشتباه تایپ می کنه؛ و بعد می شینه یک ساعت ویرایش کنه!》منم یک آها گفتم؛ و حباب دید که جناب اسی عصاش رو جا گذاشته گفت:《کجا میری عصا رو جا گذاشتی!》 بعد گفت:《آها》و بعد با صدای بلند پرسیدم:《شما هنوز معلم شیمی هستید》گفت:《نه》 حباب گفت:《بازنشسته شده》منم گفتم:《آها》و جناب اسی رفت من از حباب پرسیدم:《نگین کجاست ؟ از آلبالو پرسیدم گفت:(پیش تو هست! )》گفتش:《رفته آب بیاره》منم خندیدم و از این قیافه به این قیافه تبدیل شدم.
و بعد گفتم:《نگین کجاست؟》 گفت :《رفته آب بگیره》و من نخندیدم گفتم:《خوب کجاست؟》 با دست به باجه خرید اشاره کرد و گفت:《اونجا》و من گفتم:《آها》و حباب عکس نگین رو نشونم داد، که پیداش کنم. رفتم اونجا بین این همه مشتری نتونستم پیداش کنم. بعد امدم پیش حباب دیدم یکی نشسته کنار حباب بعد گفتم:《حباب این کیه؟》گفت:《نگین》منم گفتم:《آها نگین! اونطوری که فکر می کردم هست》بعد داشتم گوشیم رو از توی جیبم بیرون می یوردم که حباب گفت:《نمی خواد صفحه ی ویرگولت رو نشونش دادم》منم به نگین گفتم:《سلام خوشبختم》و نگین گفت:《سلام خشوشبختم?》یکمی حالش بد بود. من گفتم:《من دیگه می رم؛ می خوام همه رو پیدا کنم؛ راستی خواهر آلبالو نیست ؟》هر دوتاشون گفتن:《آره تا اون موقع که ما اونجا بودیم، پیش آلبالو بود》منم گفتم:《خیلی دوست دارم قیافه هاشون رو با هم مقایسه کنم ببینم شبیه هم شستن یا نه ?.》داشتم می رفتم که چند نفر داشتن وارد کافه می شودند. و نگین و حباب با هم گفتند:《سلام آویشن، سلام آرتا، سلام جناب دست انداز و سلام مسیح》و خود منم گفتم:《سلام حسنا محمودی زاده هستم》و صفحه ی ویرگولم رو نشون دادم و گفتم:《شناختید؟》و هر چهارتاشون گفتند:《سلام آره》و منم گفتم:《من دیگه می رم کار دارم خدافظ می بینمتون !》هر چهارتاشون گفتند: 《خدافظ !》داشتم می رفتم که پری رو دیدم که تازه داشت می یومد. بهش گفتم:《سلام پری》ولی داشت مثل همیشه آهنگ گوش می داد؛ صدای من رو هم نشنید. راستی نگفتم پری میزش کنار من بود. اون موقع که من به شرکت امده بودم، پری هم امده بود. رفتم و هدفونش رو از روی گوشش برداشتم گفتم:《سلام پری》گفت:《سلام حسنا تو که بیرون نمی یومدی! چی شده امروز امدی بیرون؟!》منم گفتم:《می خواستم بچه های انجمن و اون هایی که متنشون رو می خوندم رو پیدا کنم.》پری هم گفت:《چه چالش خفنی منم میام!》منم بهش گفتم:《تو تازه امدی، راستی پست جدیدت رو هم قبول کردن! باید بری برای چاپ. 》 پری هم گفت:《واقعا پس بعداً به چالشت می پیوندم.》رفت داخل و منم رفتم داخل؛ داشتم طبقه ی اول رو نگاه می کردم؛ که یکی رو پیدا کنم یک دفعه داشتم روی کامپیوتر یکی نگاه می کردم؛ که دیدم نوشته مژگان بعد یادم امد، که مژگان هست. زود گوشیم رو در اوردم تا صفحه ی ویرگولم رو نشون بدم. نشون دادم و گفتم:《سلام حسنا محمودی زاده هستم》بعد گفت:《آها یکی رو یادم امد، که کامنت می گذاشت برام》منم گفتم:《ممنون؛ من دیگه باید برم خدافظ !》مژگان هم گفت:《خدافظ》رفتم طبقه ی دوم، که یکی رو یک طرف دیدم و یکی رو یک طرف دیگه که هر دو برام آشنا بود. بعد فهمیدم اونها کا برام آشنا بودند.!.....
این دو چه کسی بودند؟