ویرگول
ورودثبت نام
Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

انجمون نوجوانان✌

توضیح داستان : این داستان درباره ی ما هست.

امروز توی خونه ای که همیشه کار های گروهی رو انجام میدادیم و جلسه میزاریم جلسه داشتیم. توی گروهمون مدیر نداشتیم ولی هر کسی از ما وقتی خبر مهمی پیدا میکرد همه رو خبر می کرد که جلسه بزاریم و درباره ی خبر مهم حرف بزنیم. دیروز پری زنگ زد و گفت بخاطر خبر مهمی که پیدا کرده باید جلسه بزاریم و به من هم گفت که بیام همون خونه که درباره ی موضوع صحبت کنیم. به من هم درباره ی خبر که داشت هیچی نگفت. اسنپ گرفتم و زود تر از همه ی بچه ها حرکت کردم که خیلی زود برسم اونموقع اسنپ تبدیل به یک شرکت پیشرفته شده بود و بیشتر افرادی که تاکسی خصوصی خودشون رو داشتن وارد شرکت شده بودن. وقتی اسنپ گرفتم دیدم که راننده یک زن هست و خلاصه خوشحال بودم از اینکه می تونم توی راه چند کلمه ای صحبت کنم که سرم گرم بشه و حوصله ام سر نره. خلاصه سوار تاکسی شدم و خواستم بحث رو شروع کنم داشتم فکر می کردم که از چی بگم ولی هیچی به ذهنم نیومد،،، با خودم گفتم اگر درباره ی ترافیک بگم حتما بحثمون طولانی میشه. یکم صدام رو صاف کردم و گفتم چقدر ترافیکه؛ بعد از اینکه این حرف رو بزنم سرم رو اوردم بالا و دیدم فقط این راننده ای که از اسنپ گرفتم، هست که داره از این خیابون میره. یکدفعه دیدم خانومه سرش رو به چپ و بعد به راست برد و گفت خانم شما کسی دیگه ای جز این ماشین میبینید. یک دفعه گفتم بله شما درست میگید من خیلی دقت نکرده بودم. بعد با خودم گفتم بخاطر اینکه ضایع شدم بهتر نیست پیاده بشم ؟ یکم فکر کردم بعد با خودم گفتم دیونه این همه پول از اسنپ براش پرداخت کردی بعد می خوای این همه پول رو بدی بره.



اسی طوری
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک ESFP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید