از کنجکاو ای رفتم زن احمد شاه رو پیدا کنم ایشون رو پیدا کردم ولی شک کردم که ایشون زن احمد شاه باشن.
ایشون بسیار زیبا بودند :)
مثلا احمد شاه ایشون رو در کوچه ای ره گذر می بیند و می گوید.
احمد شاه : وای چه زیبا رویی یاد مادرم افتادم ?? :_(
خوشگله : وای خاک به سرم.
( و دوان دوان با سبد ای پر از لباس های شسته شده به طرف خانه می رود)
وزیر احمد شاه : قربان قربان، آب قند بیارین :/
احمد شاه : نمی خواهم کباب بیاورید °~°
وزیر : ( خیلی آرام می گوید : چی!؟ وقت گیر اوردی ها!)
احمد شاه : چیست چرا من را نگاه می کنید مگر با شما نیستم :/
وزیر : قربان حداقل تا کبابی مش حسن پیاده بیاید!
احمد شاه : چی!؟ برو ببینم!
وزیر : :/ چشم.
(احمد شاه در کنار قهوه خانه ای نزدیک می نشیند)
روز ها می گذرد و احمد شاه قهوه خانه را کرایه کرده و همان جا منتظر است :/
بادیگارد! : قربان می خواین برم به این زن نشان دهم که با شاه دیگر چنین رفتاری نکند!
احمد شاه : کستاخ چه فکری درباره من می کنی زندانیش کنید!
وزیر : چشم چشم، بیا برو بیا برو.
وجدان احمد شاه : هی بیا برو در خونشون درست و درمون بگو.
احمد شاه : چی میگی نه نباید ریسک کنیم.
وجدان احمد شاه : آره مثل همون جنگ جهانی که گفتی ما تو دعوا نیستیم امدن ایران :/
احمد شاه : آن استراتژیک ما بود این فرق می کند :|
وجدان احمد شاه: بیا برو با اون شکمت هر چی میگم گوش نمیده.
احمد شاه نگاهی چپ به وجدان می کند و نگاهش را به در خانه میخ می کند.
احمد شاه طاقتش طاق می شود و بلند می شود که در خانه را بزند؛ ناگهان خوشگله از در بیرون می آید و کاسه به دست به طرف خانه ی همسایه می رود.
احمد شاه تا می بیند می نشیند و می گوید: کولر اسپیلت را روشن بنماید.
وزیر : قربان همه چیز را لو ندهید الان تو اصر قاجاریه می باشیم.
احمد شاه : پنکه هم نداریم :/
وزیر : قهوه خانه شما پنکه دارد!؟
می آید و باد بزنی به وزیر می دهد و می گوید : والا ما این را از زمان حضرت موسی پیدا کردیم جناب وزیر شما زحمت اش را بکش!
وزیر : مردکه...!
احمد شاه : ساکت شوید نمی خواهم.
زن در خانه ی همسایه را زده و خانم همسایه در را باز کرده است، زن کاسه را به خانم همسایه می دهد و منتظر می ماند.
احمد شاه نذاره گر می شود احمد شاه نذاره گر می شود، زن رفته است.
وجدان احمد شاه : این بار که می توانستی بروی و چیزی بگویی.
احمد شاه : هیچ مگو من خود می دانم!
وجدان احمد شاه : می دونی خوب برو در خونشون!
احمد شاه : خیر خیر.
روز ها می گذرد و احمد شاه دیگر بلند می شود و به سوی خانه روانه می شود و زنگ در را می زند! نه نه در خانه را می زند.
احمد شاه : آقا ما اون موقع زنگ نداشتیم!(خطاب به نویسنده!)
خلاصه فهمیدید که برید مثل جنگ جهانی نکنید! حرفتون رو بزنید و خلاص.
ممنون از شما