ویرگول
ورودثبت نام
Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

قاجاریه (طنز)

از کنجکاو ای رفتم زن احمد شاه رو پیدا کنم ایشون رو پیدا کردم ولی شک کردم که ایشون زن احمد شاه باشن.

خانم خانما معزی (همسر احمد شاه)
خانم خانما معزی (همسر احمد شاه)

ایشون بسیار زیبا بودند :)

مثلا احمد شاه ایشون رو در کوچه ای ره گذر می بیند و می گوید.

احمد شاه : وای چه زیبا رویی یاد مادرم افتادم ?? :_(

خوشگله : وای خاک به سرم.

( و دوان دوان با سبد ای پر از لباس های شسته شده به طرف خانه می رود)

وزیر احمد شاه : قربان قربان، آب قند بیارین :/

احمد شاه : نمی خواهم کباب بیاورید °~°

وزیر : ( خیلی آرام می گوید : چی!؟ وقت گیر اوردی ها!)

احمد شاه : چیست چرا من را نگاه می کنید مگر با شما نیستم :/

وزیر : قربان حداقل تا کبابی مش حسن پیاده بیاید!

احمد شاه : چی!؟ برو ببینم!

وزیر : :/ چشم.

(احمد شاه در کنار قهوه خانه ای نزدیک می نشیند)

روز ها می گذرد و احمد شاه قهوه خانه را کرایه کرده و همان جا منتظر است :/

بادیگارد! : قربان می خواین برم به این زن نشان دهم که با شاه دیگر چنین رفتاری نکند!

احمد شاه : کستاخ چه فکری درباره من می کنی زندانیش کنید!

وزیر : چشم چشم، بیا برو بیا برو.

وجدان احمد شاه : هی بیا برو در خونشون درست و درمون بگو.

احمد شاه : چی میگی نه نباید ریسک کنیم.

وجدان احمد شاه : آره مثل همون جنگ جهانی که گفتی ما تو دعوا نیستیم امدن ایران :/

احمد شاه : آن استراتژیک ما بود این فرق می کند :|

وجدان احمد شاه: بیا برو با اون شکمت هر چی میگم گوش نمیده.

احمد شاه نگاهی چپ به وجدان می کند و نگاهش را به در خانه میخ می کند.

احمد شاه طاقتش طاق می شود و بلند می شود که در خانه را بزند؛ ناگهان خوشگله از در بیرون می آید و کاسه به دست به طرف خانه ی همسایه می رود.

احمد شاه تا می بیند می نشیند و می گوید: کولر اسپیلت را روشن بنماید.

وزیر : قربان همه چیز را لو ندهید الان تو اصر قاجاریه می باشیم.

احمد شاه : پنکه هم نداریم :/

وزیر : قهوه خانه شما پنکه دارد!؟

می آید و باد بزنی به وزیر می دهد و می گوید : والا ما این را از زمان حضرت موسی پیدا کردیم جناب وزیر شما زحمت اش را بکش!

وزیر : مردکه...!

احمد شاه : ساکت شوید نمی خواهم.

زن در خانه ی همسایه را زده و خانم همسایه در را باز کرده است، زن کاسه را به خانم همسایه می دهد و منتظر می ماند.

احمد شاه نذاره گر می شود احمد شاه نذاره گر می شود، زن رفته است.

وجدان احمد شاه : این بار که می توانستی بروی و چیزی بگویی.

احمد شاه : هیچ مگو من خود می دانم!

وجدان احمد شاه : می دونی خوب برو در خونشون!

احمد شاه : خیر خیر.

روز ها می گذرد و احمد شاه دیگر بلند می شود و به سوی خانه روانه می شود و زنگ در را می زند! نه نه در خانه را می زند.

احمد شاه : آقا ما اون موقع زنگ نداشتیم!(خطاب به نویسنده!)

خلاصه فهمیدید که برید مثل جنگ جهانی نکنید! حرفتون رو بزنید و خلاص.

ممنون از شما

احمد شاهطنزقاجاریههمسر احمد شاه
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک ESFP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید