ویرگول
ورودثبت نام
Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ ? ...

https://musicgeek.ir/gustavo-santaolalla-the-last-of-us/

با آهنگ بخونید.




اونها باور نمی کردند که ما یارا رو دیدیم و فکر می کردند داریم سر کارشون می زاریم بهشون التماس کردیم که بمونن اما رفتند همه رفته بودند جلوی در، من توی آشپزخونه بودم خیلی عجیب بود یارا همین جا بود ! ؛ دوباره اون صدای بم امد و گفت <فکرات رو کردی؟> منم گفتم <توو کیییی هستی ؟> گفت <این ها رو ولش زود بگو کمکم می کنی؟> من گفتم <تووووو چیییی باید کمکت کنم ؟> گفت <پس معلومه که می خوای کمکم کنی> من گفتم <تا نفهمم چییییکاااارررم داری کار رو انجام نمی دم،،، اااصلا نمی بینمت ااازت می ترسم اااصلا چطور باید بهت،، اعتماد کنم> <راستی شکم یارا کاار تو بود? غیب کردنش هم کاار تو بود ؟> گفت <خلی ؟ مگه مریضم که دوستت رو بکشم و ...> حرفش رو قطع کردم و گفتم <من،،، من نگفتم کشتنش ! می خوای بکشیش !!؟ تو بد ترین و کثیف ترین موجودی هستی که می یبینم البته نمی بینمت> یکی که فکر کنم همون بود پرتم کرد توی اتاق که وقتی بیرون بودم این اتاق رو نمی دیدمش صورتم زخمی شد و سرم رو چرخوندم که یارا رو دیدم رفتم پیشش گفتم نگران نباش یک در اونجا بود بلند شدم و رفتم که ببینم باز میشه یا نه دستگیرش رو گرفتم و خواستم که بازش کنم اما باز نمی شد در رو حل دادم اما نمی شد رفتم پیش یارا و اون رو صدا زدم گفتم <اگه بهت کمک کنم یارا رو نجات می دی؟> گفت <باشه معامله ی خوبیه!>در رو باز کرد و یارا رو انداخت بیرون و به من گفت <باید همه ی اونها رو بکشی!!!> بهش گفتم <کشته شدن اونها چه سودی برای تو داره؟> گفت <نمی خوام کسی این داستان رو ادامه بده> بهش گفتم کدوم داستان؟> گفت < همون داستانی که دارین با هم می نویسیدش> ما چند سال قبل داشتیم روی یک داستان کار می کردیم که برای ورود به ویرگول آماده ی یک داستان خوب باشیم ولی بعد از چند روز بچه ها فکر نمی کردند که اصلا بتونین وارد شرکت بشیم ولی امروز بچه ها تصمیم گرفته بودن که کار رو از اول شروع کنند اون داستان یک شخصیتی مثل همین موجود داشت که اسمش خدب بود بهش گفتم <ما که اون داستان رو چند ساله که ادامه نمی دیم!!> گفت <یعنی تو نمی دونی اونها تصمیم گرفتن که با هم برین شرکت! و دوباره اون داستان ک.ف.ت.ی رو ادامه بدید!!> گفتم <پس چرا به ما نگفتن؟> گفت <آلبالو کیک همراهش نبود؟> گفتم <آره آره،،، پس درسته> گفت <زود باش تصمیمت رو بگیر> من گفتم <من نمی تونم، من اینکار رو نمی کنم> گفت <پس مجبورم خودم این کار رو انجام بدم!> من گفتم <منظورت چیه!!؟> ......

این داستان ادامه دارد.

اتاق خالی ...
اتاق خالی ...


جناب اسی لطفا کمی وقت بدید ?✌.

اسی طور
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک ESFP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید