ویرگول
ورودثبت نام
Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ?...

https://behmusic.com/25133/%D8%A7%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%B7%DB%8C%D8%A8%DB%8C-%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D9%87/

با آهنگ گوش کنید.




گفت < خودت نمی خوای به من کمک کنی پس کاری به کار من نداشته باش> یارا گفت <داری با کی حرف می زنی !؟> گفتم <تو صداش رو نمی شنوی> صدای بم گفت <نه نمی شنوه> یارا گفت <نه صدای کی رو باید بشنوم ؟> گفتم <هیچی به حرف هایی که می زنم دقت نکن> گفتم <چرا صدات رو نمیشنوه ؟> گفت <چون تو می تونستی به ما کمک کنی ! و من هم فقط با تو کار دارم پس فقط تو می تونی صدام رو بشنوی> گفتم < چرا نمی تونم ببینمت ؟ > گفت <چون عینکت رو نزدی! و نمی تونی من رو ببینی فقط با عینکت می تونی من رو ببینی> گفت< انقدر از من سوال نپرس می خوام کارم رو انجام بدم > بچه ها امدن آشپزخونه اون ما رو از اون اتاق مخفی بیرون انداخته بود. وقتی یارا رو دیدن ترسیدن و پرسیدن< یارا تو کجا بودی!؟> من سریع رفتم به سمت اتاق یک چیزی جلوی من رو گرفت و نمی گذاشت من حرکت کنم گفت <کجا !؟> گفتم< بزار برم می خوام عینکم رو بردارم تا بتونم ببینمت> بچه ها گفتند< داری با کی حرف می زنی ؟ کجا میری؟> گفتم< هیچی داشتم با خودم حرف میزدم می خوام برم عینکم رو بردارم> صدای بم بهم گفت < راجب من بهشون بگی تو رو اولین نفر میکشم > گفتم< باشه باشه > گفت <بیا برو ولی اگر من رو دیدی جیغ زدی زنده نمی زارمت > گفتم <باشه باشه> رفتم عینکم رو برداشتم زدم روی چشمم. اولش جلوی دهنم رو گرفته بودم که یک وقت جیغ نزنم. صداش کردم گفتم <کجا رفتی بیا > بچه ها گفتند < داری چی می گی !؟ > گفتم <هیچی هیچی > صدای بم گفت <من همین جا هستم توی حال خونه> رفتم به طرف حال. دیدمش

خودش بود.
خودش بود.


پله های خانه
پله های خانه

گفت <جیغ بزنی خودت می دونی> با اشاره بهش گفتم <باشه> چون بچه هم اونجا بودن. و داشتن حرف می زدن. من امدم و گفتم بیاین یارا رو ببریم بیمارستان اگر دیر بشه ممکنه اتفاق دیگه ای بیفته. با ماشین جناب دست انداز رفتن و من و بعضی از بچه ها با تاکسی رفتیم. رسیدیم بیمارستان و یارا رو بردنش اتاق عمل ما ببرون ایستاده بودیم و رفتم بیرون بیمارستان که هوایی بخورم دوباره اون صدای بم رو شنیدم گفت<بالاخره اومدید بیمارستان!> بهش گفتم< چرا جلوی ما رو نگرفتی که نیاییم بیمارستان چرا اون موقع جلومون رو گرفتی؟> گفت < خودمم نمی دونم به دستور رئیسم اینکار رو کردم> من گفتم <رئیس! مگه تو اینکار رو نمی کنی بخاطر خودت¿> گفت <پس خوبه یادت نمی یاد که توی داستانتون خدب یک سرباز برای قبیلش بود و خدب رئیس داشت!> گفتم< یعنی این همون داستانه !!!؟> گفت <هه آره ولی با کمی تغییر> گفتم< پس شما همون هایی هستید که آدم می کشتند!> گفت <خوب یادت میره ولی خیلی هم خوب یادت میاد> من گفتم<یعنی اون کسی که توی داستان کشته شد یارا بود! گفت <نه! تو آخر لیست قرار داری> منم گفتم <پس یعنی معلوم نیست که کدوم یکی از ما کشته بشیم> گفت <نه معلوم نیست ولی توی لیست همه هستند حتی جوجه ی هباب یا همون حباب هم قراره بمیره> گفتم < جوجه ی حباب اون که برای نوشتن داستان کمکمون کرد !؟ حتما می خوای هممون رو نابود کنی که نه اثری از ما بمونه و نه چیزی !> گفت < آفرین همینطوره! > به طرف جلوی در بیمارستان اشاره کرد و گفت <اون یکی از دوستاتون نیست ؟!> نگاه کردم و گفتم <آره نگینه> گفت <فکر کنم بهت شک کرده> من گفتم <پس من دیگه میرم> گفت <برو بهت کاری ندارم خودم این کار رو تموم میکنم> گفتم <فکر کشتن ما رو از سرت بیرون کن یک چند دقیقه ای صبر کن تا برگردم دوباره باهات صحبت کنم تا بلکه راضی بشی> چیزی نگفت و من رفتم پیش نگین پرسیدم <یارا بهتره ؟> گفت<نمی دونم رفته اتاق عمل کسی هم نیست که ازش حال یارا رو بپرسیم؛ تو داشتی با کی حرف می زدی !؟> بهش گفتم <هیچی داشتم با خودم صحبت می کردم؛ با آدم خیالیم> گفت <آها> با هم رفتیم داخل اما من گفتم که<من چند دقیقه بیرون می مونم بعد میام> گفت<باش> رفتم بیرون و خدب (صدای بم) رو صدا زدم گفت <بله چیکارم داری> بهش گفتم <اگر داستان رو ادامه ندیم و روی یک داستان دیگه تمرکز کنیم قبول می کنی و از این کارهات دست بر نمی داری¿> گفت<نه> گفتم <پس چیکار کنم که دست برداری¿> گفت <باید اونها رو بکشی و من تو رو بکشم تمام> گفتم <دوباره که رفتی سر اصل مطلب> گفت <همینی که هست میخوای کمکم کنی کمکم کن می خوای نکنی نکن منم کار خودم رو به پایان می رسونم> دیگه خسته شده بودم گفتم <باشه هر کاری دلت می خواد بکن> و رفتم داخل بیمارستان؛ یارا از اتاق عمل امده بود بیرون خداروشکر حالش خوب بود. رفتم دنبال انبار بیمارستان بگردم که بتونم کمی ابزار بردارم بلکه بتونم جلوی خدب از خودمون دفاع کنم انبار رو پیدا کردم خداروشکر هیچکس اونجا نبود رفتم داخل که دیدم چاقو های جراحی از توی یک کمد معلوم بودن رفتم چند تا برداشتم گذاشتم داخل کیفی که با خودم برده بودم می خواستم برم بیرون که جلوی انبار پر شده بود از آدم رفتم یک گوشه که معلوم نباشم صدا هاشون داشت میومد می گفتند <ما چاقو های جراحی مون رو می خوایم> یکی امد داخل و امد کمد رو نگاه کرد و چند تایی که مونده بود رو داد به دکتر ها اونها گفتن <چاقو ها بیشتر از اینها بودن!> همون که چاقو ها رو بهشون داد گفت <هر چقدر بوده حالا نیست از کجا برای شما بیارم باید برم بخرم که همه ی مدل های چاقو های جراحیتون گرون هست> داشتن قبول می کردند و رفتند. منم تا دیدم کسی نیست سریع رفتن بیرون از انباری بیرون امدم و چند قدمی دور شده بودم که یکی امد و گفت <شما اینجا چیکار می کنید !؟> منم گفتم <من ..من ...من.. من داشتم از اینجا رد می شودم > گفت <خوش امدید خدانگهدار!!!> چیزی نگفتم و رفتم رفتم پیش بچه ها که دیدم بازم اون اینجاست می خواست یکی از بچه ها رو بکشه چاقوی جراحب رو برداشتم و به سمتش گرفتم گفتم <اینکار رو نکن وگرنه منم شروع می کنم > بچه ها گفتند <دیونه شدی داری با کی حرف می زنی !؟> گفتم <آره دیونه شدم که باید حتما من خدب رو ببینم آره دیونه شدم که اون رستای قلابی رو با عینک می بینم > خدب گفت <بیا برو کنار تو آخر لیست هستی نزار یک کاری کنم بشی اول لیست > بهش گفتم <اگر شروع کنی منم شروع می کنم> گفت < باشه > چاقوش رو به طرف نگین گرفت منم جلوی نگین ایستاده بودم . امد چاقوش رو فرو کنه توی شکم من که من با چاقوی جراحی صورتش رو زخمی کردم بچه ها گفتند <خون..خون این خون از کجاست> بهشون گفتم <از اون که یارا رو زخمی کرد و شما نمی بینینش و نمی تونین صداش رو بشنوین اون خدب هست شخصیت داستانمون که کمی اینجا تغییر کرده صداش بم هست صورتش سفیده دور چشماش کبوده> خدب گفت < بس کن> پرستار امد و گفت <خانم بس کنید اینجا بیمارستانه> خدب چاقوش رو توی شکم پرستار فرو کرد و گفت <من شروع کردم منم تمومش می کنم> چاقوی جراحی رو فرو کردم توی چشماش و اون هم چاقوش رو روی صورتم کشید و صورتم زخمی شد عمیق بود خیلی می سوخت اما تحمل کردم و سعی کردم خدب رو بکشم. خدب چاقو رو به عقب گرفت و دوباره به جلو گرفت کلی آدم امدن خدب چاقو رو فرو کرد توی قلبم اونقدر عمیق بود که وقتی درش می اورد دیگه مرده بودم. انگار داشتم واقعا می مردم شاید داشتم یک خواب می دیدم تا از این همه خلقت جهان خداروشکر کنم اما داشتم می مردم واقعاِ واقعاِ داشتم می مردم اون مرگ رویایی خیالم بود مثل دوست خیالیم که داشت با من از دست می رفت و اون هم می مرد نفسم نگاه کردنم گوش دادنم همه داشتن نابود می شدن و می رفتن به کجا رو نمی دونم ولی خدب دوباره چاقو رو فرو کرد توی شکمم و من رو داشت نابود می کرد و از اون لحظه تنها حرف رو از خدب شنیدم <بگذار کلمات را با هم بخوریم؛ ... نابود خواهی شد وقتی نابود خواهی کرد>.
منظورش این بود که نگران نباش منم روزی مثل تو زنده به گور می شم.
یکی بهشون دستور داد و گفت <بس کنید فرار کنید پلیس ها امدن؛> اون یک بچه بود رئیس شون یک بچه بود.

وصیعت نامه ی گابریل گارسیا مارکز وصیعت نامه ی من است.

خدانگهدارتان آن کسانی که دوست می دارم و دوست نمی دارم تمام کسانی که خوب می باشند و خوب نمی باشند که باید خوب شوند تمام کسانی که مهربان هستند و تمام کسانی که خشمگین هستند و تمام کسانی مریض هستند و به شفا ی خداوند نیاز دارند و تمام کسانی که سالم و سلامت و شاد هستند.

https://www.tarafdari.com/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86/%D8%B5%D9%88%D8%AA/871616/%D8%AF%DA%A9%D9%84%D9%85%D9%87-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8%DB%8C-%DA%AF%D8%A7%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D9%84-%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%A9%D8%B2-%D8%A8%D8%A7-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1-%D9%88-%D8%AC%D8%A7%D9%88%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%86%D8%B5%D8%B1%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87


این داستان به پایان رسید.

امیدوارم خوب بوده باشه.


آنهایی که گوش نمی دهند می توانند بخوانند?.

اگر خداوند فقط لحظه‏ای از یاد می‏برد که عروسکی پارچه‏ ای بیش نیستم و قطعه‏ ای از زندگی به من هدیه می‏داد، شاید نمی‏گفتم همه‏ ی آنچه که می‏اندیشیدم و همه‏ ی گفته‏ هایم، اشیاء را دوست می‏داشتم نه به سبب قیمت‏شان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح می‏دادم، زیرا فهمیده‏ام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست می‏دهی. راه می‏رفتم آنگاه که دیگران می‏ایستادند، بیدار می‏ماندم به گاه خواب آن‏ها و گوش می‏دادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت می‏بردم.

اگر خداوند فقط تکه‏ ای از زندگی به من می‏بخشید، ساده لباس می‏پوشیدم، عریان یله می‏شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را عریان می‏کردم. اگر مرا قلبی بود تنفرم را می‏نوشتم روی یخ و چشم می‏دوختم به حضور آفتاب. نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستاره ‏ها نقش می‏زدم بلکه ترانه ای از سرات شباهنگی می‏شد که برای ماه می‏خواندم.

اشک به پای گل‏های سرخ می‏ریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگ‏هایشان. الهی اگر تکه‏ ای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمی‏کردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع می‏کردم که چه اشتباه بزرگی‏ست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر می‏شوند وقتی عشق نمی‏ورزند. به یک کودک بال می‏بخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان می‏آموختم که مرگ با فراموشی می‏آید نه پیری.

ای انسان‏ها چقدر از شما آموخته‏ ام. آموخته ‏ام که همه می‏خواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموخته ‏ام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را می‏گیرد او را اسیر خود می‏کند تا همیشه. آموخته‏ ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموخته‏ام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمی‏آید وقتی که در یک تابوت آرام می‏گیرم تا به همت شانه‏ های پر مهر شما به خانه ‏ی تنهائی‏ ام بروم.

همیشه آنچه را بگو که احساس می‏کنی و عمل کن به آنچه می‏اندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته می‏بینم با تمام وجود در آغوش می‏گرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانسته ‏ام نگهبان روحت باشم شکر می‏گفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه می‏بینم، به آغوش می‏کشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت می‏زدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را می‏شنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط می‏کردم تا بی‏نهایت‏ بار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که می‏بینمت فقط یک چیز می‏گفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود می‏دانی.

همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما می‏دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‏ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچ‏گاه از یاد نبری.

فردا برای هیچکس تضمین نشده ، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بی‏ شک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیت‏ های زندگی تو را از برآوردن آخرین خواسته‏ ی آنها بازدشتند.

دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‏ها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژه ‏هایی که می‏دانی از دست مده. هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‏آورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است.


اسی طور
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک ESFP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید